جدول جو
جدول جو

معنی سخاخ - جستجوی لغت در جدول جو

سخاخ
(سَ)
جایگاهی است به چاچ در ماورأالنهر. (از معجم البلدان) (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
سخاخ
(سَ)
زمین نرم نیکوریگ. (آنندراج) (منتهی الارب). زمین نرم. (مهذب الاسماء) (برهان) (جهانگیری) (اقرب الموارد) :
تیر غمزه چو کند داد نشست
تا پر اندر سخاخ سینۀ من.
نجم الدین دایه (از رشیدی)
لغت نامه دهخدا
سخاخ
ورزبوم زمینی که برای کشت آماده شده باشد
تصویری از سخاخ
تصویر سخاخ
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سلاخ
تصویر سلاخ
کسی که در کشتارگاه پوست حیوانات کشته شده را می کند، پوست کن، بسیار پوست کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سخار
تصویر سخار
گیاهی پرشاخ، تلخ و بدبو که در طب قدیم برای تقویت معده و معالجۀ صرع و سکته به کار می رفت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فخاخ
تصویر فخاخ
فخ ها، دام ها، تله ها، جمع واژۀ فخ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماخ
تصویر سماخ
صماخ، داخل گوش، سوراخ گوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستاخ
تصویر ستاخ
ستاک، شاخه ای که از بغل شاخۀ دیگر بروید، شاخۀ نورسته، شاخۀ راست درخت
فرهنگ فارسی عمید
(سَخْ خا)
نرمی و سستی. ج، سخاخی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَخْ خا)
مرد بسیار بانگ و فریاد. (منتهی الارب). صخاب. رجوع به صخاب شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
گردن بند بی جواهر که ازمیخک و مانند آن سازند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). گردن بند از مشک و پوست خرما و جز آن. (مهذب الاسماء). رجوع به الجماهر بیرونی ص 39 شود، رشته ای که در آن مهره ها کشیده در گردن کودکان و دختران اندازند. ج، سخب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جمع واژۀ سخاءه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به سخاءه شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جایگاهی است در یمامه. (معجم البلدان). موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
موضعی است و امروءالقیس آن را یاد کرده است:
لمن الدیار عرفتها بسخام
فعمایتین فهضب ذی اقدام.
(از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جمع واژۀ سبخه. (از اقرب الموارد). رجوع به سبخه شود، زمین که کشت نشده باشد و آبادان نباشد. (از اقرب الموارد). زمین های شوره ناک. (غیاث اللغات)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
شاخ درخت نوچۀ نازک را گویند که از شاخ دیگر بجهد و بعضی دیگر گویند شاخ درختی است که در شاخ دیگر پیچد. (برهان) (آنندراج). شاخ تازه و نازک که از شاخ دیگر بجهد. بمعنی مطلق شاخ نیز آمده. (آنندراج) (غیاث) :
ستاخی برآمد از بر شاخ درخت عود
ستاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود.
رودکی.
بار دیگر بر ستاخ گلبن بی برگ و بار
افسر زرین برآورد ابر مرواریدبار.
حکیم ازرقی (از آنندراج).
ستاخ درختانش نفس معیّن
هوای گلستانش جان مصور.
سیف اسفرنگ (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام محلی است. در حدود العالم بنام ’ستاخ’ آمده که با این محل قابل انطباق است بهر حال احتمال این که این کلمه غیر از اسم مکان باشد بعید است. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض ص 557) : و دو روز آنجا ببود لشکرها و قوم بجمله بیرون رفتند پس درکشید تفت و به ستاخ نامه رسید از وزیر. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 557)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
، جوانمردی نمودن. (منتهی الارب). جوانمردی. (آنندراج). جوانمرد شدن. (دهار). راد شدن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سخا شود، (اصطلاع عرفان) عبارت است از آنکه انفاق مال و دیگرمتمنیات بر او سهل و آسان بود تا چندانکه باید و چندانکه شاید بمنصب استحقاق برساند. (نفایس الفنون)
لغت نامه دهخدا
(فِ)
جمع واژۀ فخ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به فخ ّ شود
لغت نامه دهخدا
(سُخْ خا)
فرومایگان. واحد آن سخّل است. (منتهی الارب). مردان ضعیف رذل و فرومایه. (ناظم الاطباء). مردان رذل و ناتوان. واحد آن سخل است. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَلْ لا)
پوست کن. (غیاث) (فرهنگستان). آنکه پوست از گوسفند بیرون کشد. (مهذب الاسماء). آنکه پوست حیوانات از بدن بیرون کشد. (آنندراج). کسی که گوسپند میکشد وپوست کنده بدکان قصابی حمل میکند. (ناظم الاطباء). پوست بازکننده از هر حیوانی:
هرچند میکشد بت سلاخ زنده ام
این است دوستان سخن پوست کنده ام.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فخاخ
تصویر فخاخ
جمع فخ، دام های شکاری دام شکاری، جمع فخاخ فخوخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخال
تصویر سخال
فرومایگان، مردان فرومایه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع رخ، رخ ها در شترنگ پیلمرغ ها زیست فراخ، زمین فراخ، زمین دمیده
فرهنگ لغت هوشیار
شاخه نورسته (عموما)، شاخه نازک و تازه تاک شاخه نورسته (خصوصا)، شاخه درخت (مطلقا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباخ
تصویر سباخ
جمع سبخه، شوره زاران، کود به زبان مسری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخام
تصویر سخام
سیاهی دیگ، ذغال انگشت، می گوارا، جامه ترمینه، موی سیاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخاب
تصویر سخاب
گردن آویز گردن آویز بی گوهر که از هسته یا گل فراهم آورند گلوبند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخاسخ
تصویر سخاسخ
ورزبوم، گرم
فرهنگ لغت هوشیار
جوانمردی و کرم و بخشش، تره شاهتره از گیاهان، بخشش دهش، شاهترگان از گیاهان (سخاء، جمع سخاء ه) نرمی سستی بخشش داشتن کرم داشتن، بخشش کرم، آسان بودن، انفاق اموال و غیره بر شخص تا چنانکه باید و شاید بمصب استحقاق رساند
فرهنگ لغت هوشیار
دامکش، پوستکن کسی که گوسفند را ذبح کند و آنرا پوست کند پوست کن. پوست کن، آنکه پوست حیوانات از بدن بر کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماخ
تصویر سماخ
سوراخ گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سواخ
تصویر سواخ
گل و لای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخاء
تصویر سخاء
((سَ))
بخشش، کرم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلاخ
تصویر سلاخ
((سَ لّ))
کسی که پوست حیوانات ذبح شده را می کند
فرهنگ فارسی معین