جدول جو
جدول جو

معنی سحوق - جستجوی لغت در جدول جو

سحوق
(سَ)
نام مادر عبدالله بن سحوق. محدث است و نام پدر او اسحاق است. (از تاج العروس). یکی از ویژگی های بارز محدثان، دقت در نقل حدیث همراه با بررسی دقیق زنجیره راویان بود. آنان با استفاده از فنون پیشرفته نقد حدیث، توانستند روایات صحیح را از میان انبوهی از احادیث جعلی یا ضعیف جدا کنند. محدث کسی بود که با بررسی دقیق سند (اسناد روایت)، متن حدیث، و تطبیق آن با منابع دیگر، به راستی آزمایی سنت پیامبر اسلام می پرداخت و آن را حفظ می کرد.
لغت نامه دهخدا
سحوق
(سَ)
خرمابن دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء). ج، سحق، خر دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، سحق، خر مادۀ دراز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). ج، سحق
لغت نامه دهخدا
سحوق
کویک دراز خرمابن دراز، ماچه خر دراز، دراز
تصویری از سحوق
تصویر سحوق
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحیق
تصویر سحیق
ساییده، کوبیده شده، بعید، دور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لحوق
تصویر لحوق
به هم پیوستن، به دنبال چیزی پیوستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحور
تصویر سحور
غذایی که برای روزه گرفتن هنگام سحر بخورند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسحوق
تصویر مسحوق
ساییده شده، کوبیده شده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
قریه ای است به یمن که جامۀ خوب در آن می بافند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (معجم البلدان). یقال: ثیاب سحولیه، و سحولیه بضم سین روایت کنند و بفتح مشهور است. (اقرب الموارد). قریه ای است به یمن. (امتاع الاسماع ج 1 ص 550)
لغت نامه دهخدا
(سَ سُتْ تو)
درم نبهره منقوش و قلب، معرب سه تو. (منتهی الارب) (النقود ص 147) (جوالیقی ص 203)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
محوّق. آنکه مهرۀ نره کلان دارد. آنکه مهرۀ نرۀ وی بزرگ باشد
لغت نامه دهخدا
اسم جائی است، (شرح قاموس)، نام موضعی است که در آنجا میان بنی ذبیان و عامربن صعصعه جنگ واقع شد، (منتهی الارب)، جایگاهی است مربوطبا یکی از ایام معروف عرب، (معجم البلدان یاقوت)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از سحق. رجوع به سحق شود. سوده و کوفته یا ریزه ریزه کرده شده. (آنندراج). بشدت کوفته شده. (از اقرب الموارد). سائیده. نرم شده. آردشده، دم مسحوق، خون سائل و ریزان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نام مردی است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
جمع واژۀ سحل. (منتهی الارب). رجوع به سحل شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
کهنه شدن، دراز شدن خرمابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
گازر. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سموق
تصویر سموق
بلندی
فرهنگ لغت هوشیار
باریک میان شدن، به هم رسیدن، جوش خوردن چسبیدن به چیزی پیوستن چیزی بچیزی و آنک تلف نفس پادشاه اندیشدو بذات کریم او لحوق ضرری جانی خواهد، باریک میان گردیدن، لحوم، جمع لحم گوشتها: پوشش (مغول) از جلود کلاب و فارات وخورش از لحوم آن و میته های دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سهوق
تصویر سهوق
دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروق
تصویر سروق
دزد دزد سرگردنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاق
تصویر سحاق
ساینده، کوبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحوج
تصویر سحوج
پوست خراشید گی سوگند خورنده زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحوح
تصویر سحوح
روان شدن اشک یا باران، تازیانه زدن، فربه گشتن ابر ریزان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحور
تصویر سحور
پسشام آنچه پیش از بامداد در رمضان خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحوف
تصویر سحوف
فربه پیه ناک مرد و زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحول
تصویر سحول
گریستن اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحیق
تصویر سحیق
نیک ساییده سوده، جای دور، دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دحوق
تصویر دحوق
درخشانچشم چشم گردان کسی که چشم خود بسیار بگرداند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبوق
تصویر سبوق
پیش بر پیش پیشی گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسحوق
تصویر مسحوق
سوده، کوفته، ریزه ریزه شده ساییده شده، کوبیده شده کوفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحوقه
تصویر سحوقه
دراز گشتن کویک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستوق
تصویر ستوق
پارسی تازی گشته سه تو روکش زر درم نبهره سه تار ستار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحیق
تصویر سحیق
سوده، نرم شده، دور، دوردست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لحوق
تصویر لحوق
((لُ))
پیوستن چیزی به چیزی، به هم رسیدن، باریک میان گردیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسحوق
تصویر مسحوق
((مَ))
ساییده شده، کوبیده شده
فرهنگ فارسی معین