جدول جو
جدول جو

معنی سحن - جستجوی لغت در جدول جو

سحن
(سِ)
پناه جای. یقال: هو فی سحنه، ای فی کنفه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سحن
(تَ طُ)
مالیدن چوب را تا که نرم و تابان گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). مالیدن چوب را تا که نرم گردد. (اقرب الموارد) ، شکستن سنگ را. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شکستن سنگ را. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
سحن
(سَ)
یوم سحن، روز جماعت بسیار. (منتهی الارب). در اقرب الموارد به صورت ترکیب اضافی ضبط شده است و سحن مضاف الیه یوم آمده است
لغت نامه دهخدا
سحن
پرداخت چوب، شکستن سنگ، گروه انبوه، پناه پناهجای سر پناه پناهگاه
تصویری از سحن
تصویر سحن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحر
تصویر سحر
(دخترانه)
صبح، آغاز روز، زمان قبل از سپیده دم، صبح
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن
تصویر سمن
(دخترانه)
یاسمن، رازقی، یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از حسن
تصویر حسن
(پسرانه)
نیکو، زیبا، نام امام دوم شیعیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحنه
تصویر سحنه
رنگ و هیئت، شکل ظاهر، نرمی روی و پوست
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
ابن عثمان بن سلیمان بن احمد بن ابی بکر مداوی. قبر او در بنی وعزان که قبیله ای است بنواحی و نشریس و مشهور است و زائران از پی تحصیل برکت نور او بزیارت او روند. او در قرن یازدهم هجری بسر میبرد و در ملیانه فقه آموخت. او راست: مفید المحتاج علی المنظومه المسماه بالسراج، وآن شرحی است بر منظومۀ شیخ عبدالرحمان اخضری در علم فلک. رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1011 شود
لغت نامه دهخدا
(سُ حَ یَ)
رجل سحنفیه، مرد موی سر سترده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عبدالسلام بن سعید بن حبیب بن حسان بن هلال بن بکاربن ربیعۀ تنوخی ملقب به سحنون و مکنی به ابوسعید. فقیهی مالکی است. بر ابن قاسم و ابن وهب و اشهب علم آموخت، سپس ریاست علمی مغرب بدو منتهی شد. اصل او از حمص است. قضاوت قیروان یافت و مردم مغرب بقول او استناد کنند. وی کتاب مدونه را بر مذهب مالک تصنیف کرد. ولادت او شب اول رمضان سال 160 هجری قمریبود و روز سه شنبه نهم رجب سال 240 درگذشت. رجوع به وفیات الاعیان و الاعلام زرکلی و معجم المطبوعات شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سُ)
نام پرنده ای است به مصر. رجوع به حیاه الحیوان دمیری و اقرب الموارد شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
عبدالرحمان بن عبدالحکیم بن عمران الاوسی الدکالی مالکی مقری نحوی مکنی به ابوالقاسم و ملقب به صدرالدین. از او علی بن مختار حدیث شنیده است. او امامی عارف به مذهب بود و در شوال سال 695 هجری قمری به اسکندریه بسن متجاوز از هشتاد سال در گذشته است. (حسن المحاضره فی تاریخ مصر و قاهره ص 233)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نیکوحال: جأالفرس مسحناً. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ طِ)
نیکو دیدن هیئت مال را و نیکو یافتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نگریستن به هیئت و رنگ ونهاد مال. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه) (از المنجد) : تسحن المال، نظر الی سحنائه. (متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
جایگاهی است بین بغداد و همدان و گویند نزدیکی همدان. (معجم البلدان). شهری است نزدیک همدان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به صحنه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ نَ)
شکل و روی و صورت مردم. (غیاث). روی مردم. (منتهی الارب). هیئت. (لسان العرب) (منتهی الارب) ، نرمی و تازگی پوست روی. (غیاث). نرمی روی پوست. (منتهی الارب) (لسان العرب) ، هیئت و رنگ. (لسان العرب) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نهاد روی مردم. (منتهی الارب) (آنندراج). حال. (لسان العرب) ، نعمه. (لسان العرب) (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، در اصطلاح پزشکان عبارت است از حال جسد در فربهی و لاغری و سستی و سختی و اعتدال. (کشاف اصطلاحات الفنون) : و اگر روزگار تابستان باشد و مزاج و سحنه احتمال کند چون از آب زن برآید خویشتن بیکبار اندر آب سرد اندازد و زود برآید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و بفصد خون بسیار کند چنانکه بیم باشد که غشی افتد، لیکن بشرط آنکه سال عمر و سحنه و قوت و فصل سال از آن (از فصد) بازندارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و فصل سال و حال هوای شهر و دیگر خلطهاست وسحنه یعنی فربهی و لاغری تن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبن
تصویر سبن
روپوشه روپوشه نازک
فرهنگ لغت هوشیار
سودن، کوفتن، زدودن، خاک فرسودن کندن باد خاک را، کهنه گرداندن جامه را، نرم کردن، شپش گشتن، موی ستردن، روان کردن اشک، سخت دویدن دور شدن دوری کوبیدن کوفتن نرم کردن، بیخودی بنده در مقابل قهاریت حق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحف
تصویر سحف
موی ستردن، پیه بر گرفتن از پشت مازه
فرهنگ لغت هوشیار
جامه یک تاه باف، ریسمان یک لای، جامه سپید جامه پنبه ای یک تاه بافتن، پوست باز کردن، خاک فرسودن، بسودن درم، پوست کندن با تازیانه، گریستن، نرم کردن در همرنگ از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحم
تصویر سحم
سیاهی، آهن پتک ها پتک ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحی
تصویر سحی
خراشیدن، رندیدن، گل برکندن، مهر کردن نامه، ستردن موی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حسن
تصویر حسن
نیکوئی، بهجت، خوبی، جمال، بها، خوبروئی، زیبائی
فرهنگ لغت هوشیار
عادت، روش، عرض لشکر و از سپاه بازدید کردن و بمعنی نظیر و مانند هم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحن
تصویر ساحن
سنگ زر، سنگ سیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحن
تصویر زحن
رفتار کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسحن
تصویر تسحن
نیکو یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحنه
تصویر سحنه
پوست نرمی، فراوانی، رنگ و ریخت
فرهنگ لغت هوشیار
دوری، پایه پایه رز گلو بریدن به شتاب، گلو گرفتن از خوراک، آمیختن می را با آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سان
تصویر سان
طور، حالت، شبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سخن
تصویر سخن
خطاب، حرف، کلام
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سحر
تصویر سحر
سپیده دم، جادو، پگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از صحن
تصویر صحن
میانسرا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از لحن
تصویر لحن
آهنگ، نوا
فرهنگ واژه فارسی سره