جدول جو
جدول جو

معنی سحر - جستجوی لغت در جدول جو

سحر
(دخترانه)
صبح، آغاز روز، زمان قبل از سپیده دم، صبح
تصویری از سحر
تصویر سحر
فرهنگ نامهای ایرانی
سحر
نزدیک صبح، هنگام پیش از صبح، سپیده دم، پگاه
تصویری از سحر
تصویر سحر
فرهنگ فارسی عمید
سحر
فریفته ساختن کسی با کاری شگفت انگیز، جادو کردن، جادویی کردن، کنایه از جادویی، افسون، فسون، کنایه از چیزی یا کاری که در آن فریبندگی و گیرندگی باشد
سحر حلال: کنایه از هنرنمایی در نظم یا نثر، کار عجیب و حیرت انگیز که آلوده به نیرنگ نباشد
تصویری از سحر
تصویر سحر
فرهنگ فارسی عمید
سحر
(سِ)
افسون. (غیاث). فسون وجادوی و هر چیز که م-أخذ آن لطیف و دقیق باشد. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) :
چون به ایشان باز خورد آسیب شاه شهریار
جنگ ایشان عجز گشت و سحر ایشان بادرم.
عنصری.
بلی این و آن هر دو نطقست لیکن
نماند همی سحر پیغمبری را.
ناصرخسرو.
سحر دشمن همه باطل کنی از تیغ مگر
دشمن و تیغ ترا قصۀ فرعون و عصاست.
مسعودسعد.
زآتش موسی برآرم آب خضر
زآدمی این سحر ومعجز کس ندید.
خاقانی.
من او را باربد خوانم نه حاشا
که سحر باربد در نسخۀ اوست.
خاقانی.
صنعت من برده ز جادو شکیب
سحر من افسون ملایک فریب.
نظامی.
سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار
سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد.
حافظ.
سخن و سحر بیک آهنگند
زر و زرنیخ بهم همرنگند.
جامی.
- سحر بابل، مقصود داستان دو ملک است یکی هاروت و دیگری ماروت که خداوند آنها را بزمین فرستاد ولی آنها در زمین فتنه کردند پس خواستند که به آسمان بمعبد خود باز شوند، نتوانستند. پس خداوند آنان را مخیر کرد بعذاب دنیوی یا اخروی، پس عذاب دنیوی اختیار کردند در زمین بابل پس ایشان را سرنگون بچاهی در آویختند تا بقیامت. (کشف الاسرار ج 1 صص 295- 297). سحری نظیر سحر هاروت و ماروت (که در بابل بودند) :
سحر بابل گرت پسند نشد
سوی جادوی بی نماز فرست.
خاقانی.
خلق از آن سحر بابلی کردن
دل نهاده ببابلی خوردن.
نظامی.
روی تو چه جای سحر بابل
موی تو چه جای مار ضحاک.
سعدی.
رجوع به هاروت و ماروت شود.
- سحر بنان، کنایه از خط خوش. (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- سحر حلال، کنایه از کلام فصیح و موزون که بمنزلۀ سحر رسیده باشد. (آنندراج). شعر و سخن فصیح که از غایت فصاحت بمنزلۀ سحر باشد. (ناظم الاطباء). شعر و سخن فصیح و بلیغ که بمنزلۀ سحر رسیده باشد. (غیاث). سخنان فصیح و بلیغ. (برهان). این جمله مأخوذ است از حدیث ’ان ّ من البیان لسحراً’. (نهایۀابن اثیر) :
نام سخنهای من از نظم و نثر
چیست سوی دانا سحر حلال.
ناصرخسرو.
ساحرمان گفته اید شاید و لیکن
ساحر اهل خرد ز سحر حلالیم.
ناصرخسرو.
سحر حلال من چو خرافات خود نهند
آری یکی است بولهب و بوترابشان.
خاقانی.
گوهر سحر حلال من شکند آنک
گوهرش از نطفۀ حرام برآید.
خاقانی.
ابوالنصر عتبی در تحریر و تقریراین کتاب سحر حلال نموده است. (ترجمه تاریخ یمینی).
سحر حلالم سحری فوت شد
نسخ کن نسخۀ هاروت شد.
نظامی.
از سحر حلال او ظریفان
کردند سماع با حریفان.
نظامی.
ماهیان قعر دریای جلال
بحرشان آموخته سحر حلال.
(مثنوی).
هر که باشد قوت او نور جلال
چون نزاید از لبش سحر حلال.
(مثنوی).
- سحر کردن،جادو کردن. افسون کردن. شعبذه. (منتهی الارب) :
قامتی داری که سحری میکند
کاندر آن عاجز بماند سامری.
سعدی.
چشمان دلبرت بنظر سحر میکند
من خود نگویمت که بود در نظر سخن.
سعدی.
- سحر مبین:
جمالت معجز حسنست لیکن
حدیث غمزه ات سحر مبین است.
حافظ
لغت نامه دهخدا
سحر
(تَ شُ)
جادوی کردن و فریفتن. (غیاث اللغات). جادویی نمودن و فریفتن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). جادویی کردن. (ترجمان القرآن). جادوی کردن و فریفتن. (تاج المصادر) ، مشغول کردن کسی را بچیزی. (منتهی الارب). صرف کردن کسی را از چیزی. (از اقرب الموارد) ، محتاج و با علت کردن. (منتهی الارب) ، دلجویی کردن و ربودن عقل کسی بگفتار یا به نگاه. (اقرب الموارد) ، دور شدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سحر
(سَ حَ)
وقت آخر شب و زمان پیش از صبح، و بعضی شراح نوشته اند که سحر آن وقت را گویند که ششم حصه از شب مانده باشد یعنی چهار پنج گهری شب باقی بود. (غیاث از لطائف) (آنندراج). سپیده دم. (دهار). سحرگاه. (ترجمان القرآن). پیشک از صبح. (منتهی الارب) :
گذشته ز شب نیمه ای بیشتر
ولیکن نبد نیز گاه سحر.
فردوسی.
دوش متواریک بوقت سحر
اندر آمد بخیمه آن دلبر.
فرخی.
وقت سحرک آمد بتعجیل و مرا بخواند نزدیک وی رفتم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
در ملک شاه خدمت تو بی خیانت است
چون در سحر عبادت پیران پارسا.
قطران.
بخت چون عالی بود بنماید از آغاز کار
روز روشن روشنی پیدا کند وقت سحر.
معزی.
آنچه یک پیرزن کند بسحر
نکند صد هزار تیر و تبر.
سنایی.
روز بشب کرده ای بتیرگی حال
شب بسحر کن بروشنایی باده.
خاقانی.
هر سحر گویدش دعای بخیر
ایزد ارجو که مستجاب کند.
خاقانی.
صبح دمی چند ادب آموختم
پردۀسحر سحری دوختم.
نظامی.
یاد دارم که شبی در کاروانی همه شب رفته بودم و سحر بر کنار بیشه ای خفته. (گلستان سعدی).
دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
تو خود چه آدمئی کز عشق بیخبری.
سعدی.
دلت بوصل گل ای بلبل سحر خوش باد
که در چمن همه گلبانگ عاشقانۀ تست.
حافظ.
سحرچو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام.
قاآنی.
، سپیدی که بالای سیاهی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سپیدی که بر سیاهی برآید. (اقرب الموارد) ، ریه. (اقرب الموارد). شش. (منتهی الارب). ریه و شش. ج، اسحار، و سحور، کرانۀ هر چیز. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، نشان پشت ریش شتر و اعلای سینه. (منتهی الارب). اثر دبره البعیر. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، التعلیل بالطعام و الشراب. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
سحر
(سُ)
شش. ج، اسحار، سحور. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سحر
جادو کردن و فریفتن، محتاج و با علت کردن
تصویری از سحر
تصویر سحر
فرهنگ لغت هوشیار
سحر
((س))
جادو کردن، جادوگری، جادو، هر آن چه که در آن فریبندگی و گیرندگی خاص باشد
تصویری از سحر
تصویر سحر
فرهنگ فارسی معین
سحر
((سَ حَ))
پیش از صبح، سپیده دم
تصویری از سحر
تصویر سحر
فرهنگ فارسی معین
سحر
سپیده دم، جادو، پگاه
تصویری از سحر
تصویر سحر
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ساحر
تصویر ساحر
(دخترانه)
سحرکننده، افسونگر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمر
تصویر سمر
(دخترانه)
افسانه، داستان، مشهور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحری
تصویر سحری
مربوط به سحر مثلاً ستارۀ سحری، خواب سحری، غذایی که روزه گیران هنگام سحر می خورند، سحرگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحره
تصویر سحره
ساحرها، سحر کننده ها، جادوگرها، افسونگرها، جمع واژۀ ساحر
فرهنگ فارسی عمید
(اِ طِ)
سحور کردن. (تاج المصادر بیهقی). سحور خوردن. (زوزنی) (دهار) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد). طعام سحری خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ حَ)
نعت تفضیلی از ساحر. ساحرتر. جادوتر:
دوستی و وهم صد یوسف تند
اسحر از هاروت و ماروتست خود.
مولوی، تار جامه، گیاهی است. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
اولین سحر که صبح کاذب باشد. (آنندراج) (منتهی الارب). سحر بازپسین از صبح. (مهذب الاسماء). سحر اعلی یعنی اول سحر. (اقرب الموارد) ، جای برابر میان سنگستان. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ رَ)
جمع واژۀ ساحر. (از غیاث) :
گر همی فرعون قومی سحره پیش آرد
رسن و رشتۀ جنبنده بمار انگارد.
منوچهری.
باله و باله و باله که غلط پندارد
مار موسی همه سحرو سحره اوبارد.
منوچهری.
سحرۀ بابل سخرۀ انامل او بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
- سحرۀ فرعون، ساحرانی که با موسی علیه السلام معارضه کرده بودند. (غیاث) : و در تدارک وقایع و حوادث، سحرۀ فرعون جهل را ید بیضا و دم سیما نموده. (سندبادنامه ص 146). و عصای او حبایل سحرۀ فرعون بیوبارید. (سندبادنامه ص 221)
لغت نامه دهخدا
سپیده دم، پسشام خوراکی است که در رمضان پیش از بامداد خورند و درست آن در تازی سحور است منسوب به سحر، غذایی که روزه داران بهنگام سحر خورند (در ماه رمضان و جز آن)
فرهنگ لغت هوشیار
پرنده ایست سیاه و خوش آواز که خالهای سفید ریزه دارد و مرغ ملخ خوار نوعی از آنست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زحر
تصویر زحر
زفتی زفت (بخیل)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بحر
تصویر بحر
دریا
فرهنگ لغت هوشیار
هوشبام بامداد دروغین جمع ساحره جادوگران: طلسم سحره فرعون ببستی (دیو گاو پای)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحر
تصویر ساحر
افسونگر، سحر کننده، جادو کن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسحر
تصویر تسحر
پگاهی خوردن (پگاهی سحری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحره
تصویر سحره
((سُ حَ رَ یا رِ))
جمع ساحر، جادوگران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بحر
تصویر بحر
دریا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ساحر
تصویر ساحر
جادوگر، افسونگره
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سفر
تصویر سفر
رهسپاری، نورد
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سطر
تصویر سطر
رج، رده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سار
تصویر سار
راس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سور
تصویر سور
ضیافت
فرهنگ واژه فارسی سره
مربوط به سحر، بامدادی، سحرگاهان، سحرگه، سحوری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از نغمات موسیقی مذهبی در مازندرانسحری قطعه ای سازی و برگرفته
فرهنگ گویش مازندرانی