جدول جو
جدول جو

معنی سحتب - جستجوی لغت در جدول جو

سحتب
(سَ تَ)
مرد دلاور بسیار اقدام کننده بر امور. (منتهی الارب) (آنندراج). الجری ٔ الماضی. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سحتب
دلاور کاری
تصویری از سحتب
تصویر سحتب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحاب
تصویر سحاب
(پسرانه)
ابر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غیم، غین، غمام، غمامه، میغ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحب
تصویر سحب
سحاب ها، ابرها، جمع واژۀ سحاب
فرهنگ فارسی عمید
(تَ سُ)
کشیدن چیزی را برزمین. (اقرب الموارد). کشیدن. (ترجمان القرآن) (المصادر زوزنی) (دهار) ، سخت خوردن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نیک خوردن طعام. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، سخت آشامیدن. (اقرب الموارد) (منتهی الارب). نیک خوردن شراب. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) ، گستردن، روان شدن. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سُ حُ)
جمع واژۀ سحاب. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) : و ماتری من السحب و غیرها فانما هی من ابخره. (حکمت الاشراق ص 188)
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ)
حرام ورزیدن. (منتهی الارب). کسب کردن از مال سحت. (اقرب الموارد) ، از بیخ بر کندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نیست کردن. (ترجمان القرآن) (دهار). از بن بر کندن. (تاج المصادر بیهقی) ، باز کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر) : سحت الشحم عن اللحم، باز کرد پیه را از گوشت. (منتهی الارب) ، رندیدن: سحت اللحم، عن العظم (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
جامۀ کهنه، برد سحت، سردی سخت، دمه سحت، خون او رایگان است، ماله سحت،مال او رایگان است. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سُ حُ)
حرام و هر کسب بد که موجب عار وننگ باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و منه الحدیث: ’اتطعمونی السحت’. ج، اسحات. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نوعی از شتاب روی که فوق عنق است. مقلوب البست. (متن اللغه) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ تُ)
بدخلق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
لقب جشم بن عوف بن جذیمه بن عوف بن بکر بن عوف بن انمار بن عمرو بن ودیعه بن لکیز است. (لباب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(سَ تی ی)
جامۀ کهنه. (اقرب الموارد) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ لَ)
تصحیفی است از خصی الثعلب. (دزی ج 1 ص 637) : و من اهم زراعتها (زراعه الافغانستان) الحبوب و الارز و الافیون و السحلب و الزعفران. (ذیل معجم البلدان). رجوع به خصی الثعلب شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام پرچمی است مربوط بدورۀ ابومسلم خراسانی. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 134)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شمشیر ضرار بن الخطاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام دهی در نوزده فرسخی میانۀ جنوب و مشرق فلاحی است. (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 239)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) :
یکی کوه بینی سر اندر سحاب
که بر وی نپرّید پرّان عقاب.
فردوسی.
چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب
همی رفت بی خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب.
منوچهری.
بارد در خوشاب از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب روی ببالا نهاد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17).
واندر او بر گناهکار بعدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب.
ناصرخسرو.
همچو شب دنیا دین را شبست
ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب.
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند.
خاقانی.
آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.
خاقانی.
نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو خورشیدی که باشد در سحابی
و یا در نیمۀ شب آفتابی.
نظامی.
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز.
سعدی.
زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت
اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی.
سعدی.
، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کهنه جامه، برده شده دارایی، سجن سرمای سخت از بیخ کندن برکندن، ناروا کرد، بر گرفتن گوشت از استخوان ناروا پلید، پیشه ننگین
فرهنگ لغت هوشیار
پر خوردن، بسیار نوشیدن، گستردن، روان شدن، جمع سحابه، ابرها جمع سحاب ابرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابری بارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحتی
تصویر سحتی
جامه کهنه
فرهنگ لغت هوشیار
در انگلیسی و فرانسوی بر گرفته از این واژه تازی است سگ انگور جر موج، شیره جرموج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
((سَ))
ابر، واحد سحابه، جمع سحایب
فرهنگ فارسی معین
ابر، رباب، غمام، غمامه، میغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سکندری، سیلی، توسری
فرهنگ گویش مازندرانی