حرام ورزیدن. (منتهی الارب). کسب کردن از مال سحت. (اقرب الموارد) ، از بیخ بر کندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نیست کردن. (ترجمان القرآن) (دهار). از بن بر کندن. (تاج المصادر بیهقی) ، باز کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر) : سحت الشحم عن اللحم، باز کرد پیه را از گوشت. (منتهی الارب) ، رندیدن: سحت اللحم، عن العظم (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
حرام ورزیدن. (منتهی الارب). کسب کردن از مال سُحْت. (اقرب الموارد) ، از بیخ بر کندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نیست کردن. (ترجمان القرآن) (دهار). از بن بر کندن. (تاج المصادر بیهقی) ، باز کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر) : سحت الشحم عن اللحم، باز کرد پیه را از گوشت. (منتهی الارب) ، رندیدن: سحت اللحم، عن العظم (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
حرام و هر کسب بد که موجب عار وننگ باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و منه الحدیث: ’اتطعمونی السحت’. ج، اسحات. (اقرب الموارد)
حرام و هر کسب بد که موجب عار وننگ باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و منه الحدیث: ’اتطعمونی السحت’. ج، اسحات. (اقرب الموارد)
تصحیفی است از خصی الثعلب. (دزی ج 1 ص 637) : و من اهم زراعتها (زراعه الافغانستان) الحبوب و الارز و الافیون و السحلب و الزعفران. (ذیل معجم البلدان). رجوع به خصی الثعلب شود
تصحیفی است از خصی الثعلب. (دزی ج 1 ص 637) : و من اهم زراعتها (زراعه الافغانستان) الحبوب و الارز و الافیون و السحلب و الزعفران. (ذیل معجم البلدان). رجوع به خصی الثعلب شود
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) : یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وی نپرّید پرّان عقاب. فردوسی. چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آرام و خواب. فردوسی. دوستان وقت عصیر است و کباب راه را گرد نشانده ست سحاب. منوچهری. بارد در خوشاب از آستین سحاب وز دم حوت آفتاب روی ببالا نهاد. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17). واندر او بر گناهکار بعدل قطره ناید مگر بلا ز سحاب. ناصرخسرو. همچو شب دنیا دین را شبست ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب. ناصرخسرو. حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب. مسعودسعد. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید. خاقانی. نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خورشیدی که باشد در سحابی و یا در نیمۀ شب آفتابی. نظامی. امروز باید ار کرمی میکند سحاب فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز. سعدی. زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی. سعدی. ، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) : یکی کوه بینی سر اندر سحاب که بر وی نپرّید پرّان عقاب. فردوسی. چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب همی رفت بی خورد و آرام و خواب. فردوسی. دوستان وقت عصیر است و کباب راه را گرد نشانده ست سحاب. منوچهری. بارد در خوشاب از آستین سحاب وز دُم حوت آفتاب روی ببالا نهاد. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17). وَاندر او بر گناهکار بعدل قطره ناید مگر بلا ز سحاب. ناصرخسرو. همچو شب دنیا دین را شبست ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب. ناصرخسرو. حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب. مسعودسعد. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند. خاقانی. آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید. خاقانی. نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی). چو خورشیدی که باشد در سحابی و یا در نیمۀ شب آفتابی. نظامی. امروز باید ار کرمی میکند سحاب فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز. سعدی. زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی. سعدی. ، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)