حرام ورزیدن. (منتهی الارب). کسب کردن از مال سحت. (اقرب الموارد) ، از بیخ بر کندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نیست کردن. (ترجمان القرآن) (دهار). از بن بر کندن. (تاج المصادر بیهقی) ، باز کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر) : سحت الشحم عن اللحم، باز کرد پیه را از گوشت. (منتهی الارب) ، رندیدن: سحت اللحم، عن العظم (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
حرام ورزیدن. (منتهی الارب). کسب کردن از مال سُحْت. (اقرب الموارد) ، از بیخ بر کندن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). نیست کردن. (ترجمان القرآن) (دهار). از بن بر کندن. (تاج المصادر بیهقی) ، باز کردن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج المصادر) : سحت الشحم عن اللحم، باز کرد پیه را از گوشت. (منتهی الارب) ، رندیدن: سحت اللحم، عن العظم (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
حرام و هر کسب بد که موجب عار وننگ باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و منه الحدیث: ’اتطعمونی السحت’. ج، اسحات. (اقرب الموارد)
حرام و هر کسب بد که موجب عار وننگ باشد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ترجمان القرآن) (دهار) (منتهی الارب) (اقرب الموارد). و منه الحدیث: ’اتطعمونی السحت’. ج، اسحات. (اقرب الموارد)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
نعت فاعلی از اسحات. رجوع به اسحات شود. آنکه از بیخ بر می کند چیزی را. (ناظم الاطباء). از بیخ برکننده مال را. (از اقرب الموارد) ، آنکه حرام می ورزد و کسب حرام می کند. (ناظم الاطباء)
گشادگی و فراخی مکان. (فرهنگ فارسی معین) (از غیاث) : عرصۀ عزیمت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی). ما را اگر فسحت ولایتی هست، اضعاف آن مؤون سپاه و وجوه اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی). گرمیش را ضجرتی و حالتی زآن تبش دل را گشادی فسحتی. مولوی. فسحت میدان ارادت بیار تا بزند مرد سخن گوی گوی. سعدی. ، گنجایش. وسعت. (فرهنگ فارسی معین) ، گشادگی خاطر. شادمانی: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کرد که... (گلستان سعدی). رجوع به فسحه شود
گشادگی و فراخی مکان. (فرهنگ فارسی معین) (از غیاث) : عرصۀ عزیمت فسحتی تمام و اتساعی کامل دارد. (ترجمه تاریخ یمینی). ما را اگر فسحت ولایتی هست، اضعاف آن مؤون سپاه و وجوه اطماع و انواع محافظات در مقابل ایستاده است. (ترجمه تاریخ یمینی). گرمیش را ضجرتی و حالتی زآن تبش دل را گشادی فسحتی. مولوی. فسحت میدان ارادت بیار تا بزند مرد سخن گوی گوی. سعدی. ، گنجایش. وسعت. (فرهنگ فارسی معین) ، گشادگی خاطر. شادمانی: برای نزهت ناظران و فسحت حاضران کتاب گلستان توانم تصنیف کرد که... (گلستان سعدی). رجوع به فسحه شود