جدول جو
جدول جو

معنی سحائب - جستجوی لغت در جدول جو

سحائب
(سَ ءِ)
جمع واژۀ سحابه، ابر. (منتهی الارب). و جمع واژۀ سحاب
لغت نامه دهخدا
سحائب
جمع سحابه، ابرها قطعه ای از ابر جمع سحائب
تصویری از سحائب
تصویر سحائب
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سحاب
تصویر سحاب
(پسرانه)
ابر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سحایب
تصویر سحایب
تکه های ابر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابر، بخارهای غلیظ شده یا تودۀ قطرات آب و ذرات یخ معلق در جو که از آن ها باران و برف و تگرگ می بارد، غیم، غین، غمام، غمامه، میغ
فرهنگ فارسی عمید
(ءِ)
گناهکار
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام پرچمی است مربوط بدورۀ ابومسلم خراسانی. (تاریخ تمدن اسلام جرجی زیدان ج 1 ص 134)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام شمشیر ضرار بن الخطاب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام دهی در نوزده فرسخی میانۀ جنوب و مشرق فلاحی است. (فارسنامۀ ناصری گفتار2 ص 239)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ابر. (دهار) (ترجمان القرآن). ابری بارنده. (مهذب الاسماء) :
یکی کوه بینی سر اندر سحاب
که بر وی نپرّید پرّان عقاب.
فردوسی.
چو تیر از کمان یا چو برق از سحاب
همی رفت بی خورد و آرام و خواب.
فردوسی.
دوستان وقت عصیر است و کباب
راه را گرد نشانده ست سحاب.
منوچهری.
بارد در خوشاب از آستین سحاب
وز دم حوت آفتاب روی ببالا نهاد.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 17).
واندر او بر گناهکار بعدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب.
ناصرخسرو.
همچو شب دنیا دین را شبست
ظلمتش از جهل و ز عصیان سحاب.
ناصرخسرو.
حقیر باشد با همت تو چرخ و جهان
بخیل باشد با دو کف تو بحر و سحاب.
مسعودسعد.
سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا
نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار.
؟ (از کلیله و دمنه).
از سحاب فضل و اشک حاج و آب شعر من
برکه ها را برکه های بحر عمان دیده اند.
خاقانی.
آنکه آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشائید.
خاقانی.
نظم و نثرش چون حدیقه ای که آب سحاب غبار از روی ازهار او فرو شسته باشد. (ترجمه تاریخ یمینی).
چو خورشیدی که باشد در سحابی
و یا در نیمۀ شب آفتابی.
نظامی.
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لاوه گو مریز.
سعدی.
زمین تشنه را باران نبودی بعداز این حاجت
اگر چندانکه در چشمم سرشک اندر سحا بستی.
سعدی.
، به لغت اکسیریان زیبق است. (تحفۀ حکیم مؤمن). سیماب به لغت اکسیریان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ ءِ)
جمع واژۀ سبیبه. رجوع به سبیبه شود. (ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ ءِ)
جمع واژۀ سحیفه. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به سحیفه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ یِ)
سحائب. جمع واژۀ سحابه: و ایشان انامل ساعد صاحب شریعت و وابل سحایب صدر نبوت و انجم افلاک دیانت و سهام کنانۀ فتوت و مروت بودند. (تاریخ بیهق ص 11). رجوع به سحائب شود
لغت نامه دهخدا
(رَ ءِ)
رحایب. رجوع به رحایب شود.
- رحائب التخوم، فراخی اطراف زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). اقطار پهناور، مفرد آن رحیبه است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ءِ)
از مصدر سیب. جاری. روان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، شتابان. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ نُدْ دی)
ابن خلادبن سویدبن ثعلبه انصاری خزرجی مکنی به ابواسهله صحابی است. در غزوۀ بدر حضور داشت و از جانب معاویه والی یمن گردید. بسال 91 در عهد خلافت ولید بن عبدالملک درگذشت. رجوع به الاعلام زرکلی و تاریخ خلفاء ص 150 و الاصابه شود
ابن ابی سائب صیفی قرشی مخزومی، صحابی است. رجوع به البیان و التبیین ج 1ص 250 و ج 2 ص 20 و عقدالفرید ج 2 ص 212 و الاصابه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سائب
تصویر سائب
روان و جاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
ابری بارنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حائب
تصویر حائب
گناهکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحایب
تصویر سحایب
قطعه ای از ابر جمع سحائب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحائف
تصویر سحائف
جمع سحیفه، پیه پهناها پیه های تهیگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحائه
تصویر سحائه
دماغ، پاره ابر، تراشه رندیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبائب
تصویر سبائب
جمع سبیبه، جامه های بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سحاب
تصویر سحاب
((سَ))
ابر، واحد سحابه، جمع سحایب
فرهنگ فارسی معین
ابر، رباب، غمام، غمامه، میغ
فرهنگ واژه مترادف متضاد