جدول جو
جدول جو

معنی سجاحت - جستجوی لغت در جدول جو

سجاحت
نرم خو شدن، آسانی و نرمی، نرم خویی
تصویری از سجاحت
تصویر سجاحت
فرهنگ فارسی عمید
سجاحت
(کُ)
نرم خوی بودن: بر رجاحت عقل و سجاحت خلق و صدق وفا واتساع عرصه کرم... آفرینها گفتند. (ترجمه تاریخ یمینی). مرد از کمال کرم و سجاحت اخلاق سلطان که دیباچۀ معالی بدان آراسته بود. (ترجمه تاریخ یمینی). ذکرفصاحت قلم و سجاحت شیم و نفاست همم و قلت التفات اوبه دینار و درم در جهان شایع. (ترجمه تاریخ یمینی) ، نرم و تابان گردیدن رخسار، کم گوشت گردیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
سجاحت
نرم خوی بودن
تصویری از سجاحت
تصویر سجاحت
فرهنگ لغت هوشیار
سجاحت
((س حَ))
خوش خو شدن، تابان شدن
تصویری از سجاحت
تصویر سجاحت
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سیاحت
تصویر سیاحت
گردش کردن در شهرها و کشورهای مختلف، جهانگردی، تماشا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساحت
تصویر ساحت
ناحیه، فضای خانه، حیاط، زمینی که سقف نداشته باشد، میدان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سباحت
تصویر سباحت
شنا کردن در آب، شناوری، شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناب، شناو، آشناب، اشناه، اشنه، شناه، آشناه، شنار، آشنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رجاحت
تصویر رجاحت
افزونی، فزونی، برتری، فضیلت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سماحت
تصویر سماحت
جوانمرد شدن، اهل جود و بخشش شدن، جوانمردی
بخشش، عطا، کرم، دهش، بخشیدن چیزی به کسی، صفد، برمغاز، بغیاز، داد و دهش، عطیّه، عتق، دهشت، داشاد، داشن، جدوا، داشات، جود، بذل، اعطا، احسان، فغیاز، منحت
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
مقابل و برابر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(رَ حَ)
رجاحه. فضیلت و برتری. (ناظم الاطباء) : باآنچه ملک عادل انوشیروان کسری بن قبادرا سعادت ذات... و رجاحت عقل... حاصل است می بینم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(تَ نَقْ قُ)
سیر کردن. رفتن بر زمین. (غیاث) (از آنندراج). گردش. بگشتن. (نصاب الصبیان). رفتن در زمین. (دهار). سفر و سیر و گردش در روی زمین از شهری بشهری رفتن. مسافرت. زیارت. جهان گردی. جهان پیمایی. کیهان نوردی: تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند و شریک رنج و راحت. (گلستان).
- امثال:
هم سیاحت است هم تجارت.
- سیاحت کردن، گردش کردن. سیر نمودن. جهانگردی کردن:
اگر پارسایی سیاحت نکرد
سفرکردگانش نخوانند مرد.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(سَ حَ)
جوانمردی. (غیاث). جوانمردی. مروت. (ناظم الاطباء). بذل کردن بعضی از چیزها است بطیب قلب که بذل آن بر او واجب نباشد. (نفایس الفنون) : و در آن مجلس قصۀ سماحت و سخاوت برامکه رحمهم اﷲ میخواندند. (تاریخ بیهقی ص 16).
سماحت تو مثل گشته چون سخای عرب
کفایت تو سمر گشته چون دهای عجم.
مسعودسعد.
رفتار شاهد و لب خندان و روی خوب
چون آدمی طمع نکند در سماحتش.
سعدی.
- ارباب سماحت، مردمان بلندهمت و جوانمرد. (ناظم الاطباء).
، اغماض کردن. (غیاث) (آنندراج). عفو و اغماض. (ناظم الاطباء) ، سهل گرفتن. (غیاث) (آنندراج) ، نیک اندیشی. (ناظم الاطباء) : اگر بیند ضمان ما را بدین اجابت کند، چنانکه از بزرگی نفس و همت بزرگ و سماحت اخلاق وی سزد. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
(کُ دُوو)
شناوری. (غیاث). شناه. شناو کردن:
زیرکی آمد سباحت در بحار
کم رهد غرقست او پایان کار.
(مثنوی).
هر که را قدرت سباحت دست دهد رنج امروز از بهر راحت همه عمر تحمل باید کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چنانکه می اندیشیدند آن دریا بر اندازۀ سباحت ایشان نبود. (ترجمه تاریخ یمینی). و رجوع به سباحه شود.
- اهل سباحت، دانا و کارآزموده در شناوری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(حَ)
ساحه. میان سرای. گشادگی میان سرایها. فراخنای سرای. فراخای خانه. صحن خانه. حیاط. ج، ساح. سوح. ساحات: و چون (در مسجد الاقصی) بدیوار جنوبی باز گردی از آن گوشه مقدار دویست گز پوشش نیست وپوشش مسجد که مقصوره در اوست بر دیوار جنوبی است و غربی. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 31). بر در ودیوار مقصوره که با جانب ساحت پانزده درگاه است و درهای بتکلف بر آنجای نهاده. (سفرنامه ص 32). بر ساحت مسجد، نه بردکان جائی است چندانکه مسجدی کوچک بر جانب شمالی که آن را چون حظیره ساخته اند. (سفرنامه ص 40)، فضای مکان و ناحیه. (غیاث اللغات). ساحت هر چیز. عرصه. میدان. ناحیه. محوطه:
وان پول سدیور ز همه باز عجب تر
کز هیکل او کوه شود ساحت بیدا.
عنصری.
تا قلۀ مازل نشود ساحت کشمیر
تا ساحت کشمر نشود قلۀ مازل.
رافعی.
شد پر نگارساحت باغ، ای نگار من
در نوبهار می بده ای نوبهار من.
مسعودسعد.
در ساحت زمانه ز راحت نشان مخواه
ترکیب عافیت ز مزاج جهان مخواه.
خاقانی.
مگر بساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا.
خاقانی.
ساحت این هفت کشور برنتابد لشکرش
شاید از خضرای نه چرخش معسکر ساختند.
خاقانی.
چون فرودید چار گوشۀ کاخ
ساحتی دید چون بهشت فراخ.
نظامی.
در مقر عز و ساحت و دولت خویش قرار گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 275).
رضوان مگر سراچۀ فردوس برگشاد
کاین حوریان بساحت دنیی خزیده اند.
سعدی (بدایع).
خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد
ساحت کون و مکان عرصۀ میدان تو باد.
حافظ.
، درگاه. (ترجمان القرآن). پیش در. آستانه: و هر بنا که بر قاعده عدل و احسان قرار گیرد... اگر از تقلب احوال در وی اثری ظاهر نگردد و دست زمانه از ساحت سعادت آن قاصر ماند بدیع ننماید. (کلیله و دمنه).
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
سایه نشین ساحت طوبی نشان اوست.
خاقانی (دیوان ص 78).
ساحت شرف او قبلۀ آمال و کعبۀ سؤال شد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 363).
ما را که ره دهد به سراپردۀ وصال
ای باد صبحدم خبری بر به ساحتش.
سعدی (طیبات).
- برائت ساحت، بیگناهی. برائت از گناهی که بکسی نسبت میدهند: دمنه دانست که اگر این سخن بر شتربه ظاهر کند در حال برائت ساحت... خویش معلوم گرداند. (کلیله و دمنه). دعوی برائت ساحت خویش میکرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1272 ص 359). ساحت او از این تهمت بری است.
- بری ساحت، بری الساحه. بر کنار. برائت ساحت داشتن:
رنج ز فریاد بری ساحت است
درعقب رنج بسی راحت است.
نظامی (مخزن الاسرار)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
بنت الحارث بن سوید تمیمیه متنبیه. نام زنی متنبیه که در کذب بدان مثل زنند و گفته اند: اکذب من سجاح. (منتهی الارب). نام زنی از بنی تمیم، او دعوی نبوت و نزول وحی کرد. جمعی انبوه از او متابعت کردند، شاعری در حق او و مسیلمۀ کذاب گفته:
والت سجاح و والاها مسیلمه
کذابه من بنی الدنیا و کذاب.
سجاح رو به مسیلمه آورد و چون پیروان سجاح افزون بودند پیروان او گفتند کار بسجاح باز گذار. بعد از آن مسیلمه رسولی بسجاح فرستاد و پیغام داد که میخواهم من و تودر یک جا مجتمع شویم و وحی که بما هر دو فرود می آیدبر یکدیگر خوانیم هر که بر حق باشد دیگری متابعت اوکند. سجاح این التماس را قبول کرد. مسیلمه فرمود تاخرگاهی از ادیم برای او نصب کنند و عود فراوان در آن بسوزند. چون زن بوی عود شنید مشتاق وقاع شد. آنگاه مسیلمه و سجاح خلوتی کردند و او را بفریفت و با او جمع آمد. آنگاه گفت کار مثل منی بر این صورت پیش نرود من بیرون روم و بر حقیقت تو اقرار کنم تو کس بقوم من بفرست و مرا از ایشان خطبه کن تا چون عقد نکاح منعقد شود بنی تمیم را پیش آرم، مسیلمه اجابت کرد. سجاح از خرگاه بیرون رفت و با قوم خود گفت مسیلمه وحی خویش بر من خواند و مرا معلوم شد که بر حق است و این کار به او باز گذاشتم. مسیلمه کس ببنی تمیم فرستاد وسجاح را خطبه کرد و ایشان او را بزنی بمسیلمه دادند. و سجاح تا آخر عمر در خانه مسیلمه بود و در آنجا بمرد. (تجارب السلف ص 19). و رجوع به الاعلام زرکلی ص 357 و حبیب السیر چ تهران ج 1 صص 155- 156 و عیون الاخبار ج 1 ص 186 و الاصابه ج 8 ص 119 شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
هواء. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
گشادگی میان سرایها، فراخنای سرای، صحن خانه، حیاط، عرصه، میدان، محوطه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجاح
تصویر سجاح
هوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاحت
تصویر سیاحت
گردش کردن در شهر ها و کشور های مختلف، جهانگردی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماحت
تصویر سماحت
جوانمردی، مروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سجاحه
تصویر سجاحه
نرمی، تابانی، کم گوشتی رخسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباحت
تصویر سباحت
شنا کردن، شناوری شناگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رجاحت
تصویر رجاحت
سنگین تر شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیاحت
تصویر سیاحت
((حَ))
گردش کردن، گشتن، جهان گردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماحت
تصویر سماحت
((سَ حَ))
جوانمرد گردیدن، جوانمردی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سباحت
تصویر سباحت
((حَ))
شنا کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رجاحت
تصویر رجاحت
((رَ حَ))
فزون آمدن، چربیدن، فزونی، فضیلت، برتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساحت
تصویر ساحت
((حَ))
فضای خانه، حیاط، زمینی که سقف نداشته باشد، درگاه، آستانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساحت
تصویر ساحت
پیشگاه، آستانه
فرهنگ واژه فارسی سره
پهنه، پیشگاه، جولانگاه، محوطه، عرصه، قلمرو، گستره، میدان، حیاط، صحن، فراخنا، فضا، قلمرو، ناحیه، مرتبه، حد، سطح، درگاه، آستانه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تماشا، سفر، سیر، گردش، جهانگردی، گردشگری، آفاق پویی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بخشش، بخشندگی، بلندهمتی، جوانمردی، نیکوئی، تساهل، اغماض، گذشت، ملایمت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
آب بازی، شنا، شناگری، شناوری، شنا کردن، شناور شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گردشگری
دیکشنری اردو به فارسی