جدول جو
جدول جو

معنی ستیزه - جستجوی لغت در جدول جو

ستیزه
ستیز، جنگ وجدال، دشمنی و سرکشی، ناسازگاری، کشمکش، لجاج، عناد
تصویری از ستیزه
تصویر ستیزه
فرهنگ فارسی عمید
ستیزه
((س زِ))
جنگ، ناسازگاری، لجاجت، خشم، سرکشی، نافرمانی، ستیز
تصویری از ستیزه
تصویر ستیزه
فرهنگ فارسی معین
ستیزه
پرخاش، جدال، جدل، جنگ، حرب، خصومت، دشمنی، دعوا، ستیز، ضدیت، عناد، کشاکش، مجادله، محاربه، مخالفت، مرافعه، معارضه، منازعه، مناقشه، نبرد، نزاع
متضاد: صلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستیره
تصویر ستیره
ستیر، زن پوشیده و پاک دامن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیز
تصویر ستیز
جنگ وجدال، دشمنی و سرکشی، ناسازگاری، کشمکش، لجاج، عناد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سکیزه
تصویر سکیزه
جست و خیز ستور، لگد، جفته، جفتک، آلیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستیزه خو
تصویر ستیزه خو
لجوج، سرکش، ناسازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استیزه
تصویر استیزه
ستیزه، ستیز، جنگ وجدال، دشمنی و سرکشی، ناسازگاری، کشمکش، لجاج، عناد
فرهنگ فارسی عمید
(زَ / زِ)
جای باریک و برنده و فرورونده از چیزی. جانب یا سر تیز چیزی. نقطۀ تیزچیزی. تیزۀ دیوار. تیزۀ کمر. تیزۀ آرنج. نوکی برجسته از چیزی. دم. لب. لبه. تیزنا. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(اِ زَ / زِ)
ستیزه. (برهان). ستیز. استیز. لجاج. (برهان). عناد. خصومت. (برهان) :
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
هرکه او استیزه با سلطان کند
خانه خود سربسر ویران کند.
عطار.
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندان مران.
مولوی.
ساحران با موسی ازاستیزه را
برگرفته چون عصای او عصا.
مولوی.
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابله است او ریش خود برمیکند.
مولوی.
آن منافق با موافق در نماز
از پی استیزه آید، نی نیاز.
مولوی.
، از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استیصال. از بیخ برکندن. و منه الحدیث فی الانف: اذا استوعب جدعه، الدیه اذا لم یترک منه شی ٔ. (منتهی الارب).
- استیعاب کردن، فراگرفتن
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ / رِ)
مستور. پوشیده:
سخت زیبا لیک هم یک چیز هست
کآن ستیره دختر حلواگر است.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا
(سِ هََ / هَِ)
ستیزه. لجاج: اگر کسی با تو بستیهد بخاموشی آن ستیهۀ وی را بنشان. (قابوس نامه، از یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ زَ / زِ)
جست و خیز و لگد انداختن ستور. (آنندراج) (برهان) :
بر شتر عیسی نهاده تنگ بار
خر سکیزه میکند در مرغزار.
مولوی.
، غلطانیدن. (غیاث) (آنندراج) ، ستیزه که جنگ و خصومت و لجاجت باشد. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
جنگ و خصومت. (آنندراج). ستیز. (رشیدی). رجوع به ستیز شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ستیزه. ستیغ. پازند ’ستژیدن’ (نزاع کردن = ستیزیدن) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستزه’ (مناقشه، نزاع) ’هوبشمان 722’ (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب و ناسازگاری. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) :
همه پهلوانان براه گریز
ستادند بر جان ودل پر ستیز.
فردوسی.
تو خون سر بیگناهان مریز
نه خوب آید از نامداران ستیز.
فردوسی.
شوم پیش رستم بکین و ستیز
اگر خیزد اندر جهان رستخیز.
فردوسی.
چو رستم ورا دید زآن گونه تیز
بر آشفت زآن پس بخشم و ستیز.
فردوسی.
جهان خواستی یافتن خون مریز
مکن با جهاندار یزدان ستیز.
فردوسی.
بباید جهاندار (کیخسرو) با تیغ تیز
سری پر ز کینه دلی پر ستیز.
فردوسی.
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز.
اسدی.
سپاهش همه بد ستوه از ستیز
برون رفته هر یک براه گریز.
اسدی.
مستیز که با او نه برآید بستیز
نه تو نه چو توهزار زنار آویز.
سوزنی.
بسوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز.
ظهیر فاریابی.
الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. (تذکره الاولیاء عطار).
چون نداری ناخن درّنده تیز
با ددان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی (گلستان).
ستیز فلک بیخ و بارش بکند
سم اسب دشمن دیارش بکند.
سعدی (بوستان).
شتربانی آمد بهول و ستیز
زمام شتر بر سرم زد که خیز.
سعدی (بوستان).
، ظلم و تعدی. (جهانگیری) :
جهان خواستی یافتی خون مریز
مکن بی گنه بر تن من ستیز.
فردوسی.
،
{{نعت فاعلی مرخم}} ستیزنده. (برهان) :
بود چون غنچه مهربان در پوست
آشکارا ستیز و پنهان دوست.
نظامی.
،
{{اسم}} رشک و حسرت. (ناظم الاطباء) :
بروی از گل بموی از مشک نابی
ستیز ماه و رشک آفتابی.
(ویس و رامین).
دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان
که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی.
مجیرالدین بیلقانی.
- پرستیز:
به دژخیم فرمود تا تیغ تیز
کشید و بیامد دلی پر ستیز.
فردوسی.
شب تیره لشکر همی راندتیز
دو دیده پر از خون و دل پر ستیز.
فردوسی.
- هم ستیز:
شد آوازه بر درگه شاه تیز
که هاروت با زهره شد هم ستیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستیزه گر
تصویر ستیزه گر
جنگجو، لجوج، خشمگین، متمرد سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه گری
تصویر ستیزه گری
عمل و حالت ستیزه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه جو
تصویر ستیزه جو
ناسازگار، لجوج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه جویی
تصویر ستیزه جویی
جنگجویی، لجاجت، خشمگینی، سرکشی عصیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه خویی
تصویر ستیزه خویی
جنگجویی، لجاجت، خشمگینی، سرکشی عصیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه کار
تصویر ستیزه کار
جنگجو، لجوج، خشمگین، متمرد سرکش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیزه کاری
تصویر ستیزه کاری
عمل و حالت ستیزه کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز
تصویر ستیز
تعصب، جنگ، خصومت، سرکشی، لجاجت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکیزه
تصویر سکیزه
جست و خیز کننده، جفتک انداز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استیزه
تصویر استیزه
عناد خصومت کشمکش جدال، جنگ حرب، خشم غضب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیره
تصویر ستیره
زن پوشیده و پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستیز
تصویر ستیز
((س))
جنگ، ناسازگاری، لجاجت، خشم، سرکشی، نافرمانی، ستیزه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سکیزه
تصویر سکیزه
((س زَ))
جست و خیز، جفتک اندازی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از استیزه
تصویر استیزه
((اِ زِ))
عناد، خصومت، جنگ، خشم، غضب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستیزه جو
تصویر ستیزه جو
لجباز
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستیز
تصویر ستیز
مبارزه، نزاع، منازعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستیزش
تصویر ستیزش
ابستیناسیون
فرهنگ واژه فارسی سره
آرزم، پیکار، تعارض، تنازع، جدال، جر، جنگ، حرب، خصومت، دعوا، رزم، ستیزه، مجادله، پرخاش، کشاکش، کشمکش، معارضه، منازعه، نبرد
متضاد: صلح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
لباس نو
فرهنگ گویش مازندرانی
سیزده
فرهنگ گویش مازندرانی