جای باریک و برنده و فرورونده از چیزی. جانب یا سر تیز چیزی. نقطۀ تیزچیزی. تیزۀ دیوار. تیزۀ کمر. تیزۀ آرنج. نوکی برجسته از چیزی. دم. لب. لبه. تیزنا. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
جای باریک و برنده و فرورونده از چیزی. جانب یا سر تیز چیزی. نقطۀ تیزچیزی. تیزۀ دیوار. تیزۀ کمر. تیزۀ آرنج. نوکی برجسته از چیزی. دم. لب. لبه. تیزنا. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). رجوع به تیز و دیگر ترکیبهای آن شود
ستیزه. (برهان). ستیز. استیز. لجاج. (برهان). عناد. خصومت. (برهان) : وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من. منوچهری. هرکه او استیزه با سلطان کند خانه خود سربسر ویران کند. عطار. ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندان مران. مولوی. ساحران با موسی ازاستیزه را برگرفته چون عصای او عصا. مولوی. قطره با قلزم چو استیزه کند ابله است او ریش خود برمیکند. مولوی. آن منافق با موافق در نماز از پی استیزه آید، نی نیاز. مولوی. ، از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استیصال. از بیخ برکندن. و منه الحدیث فی الانف: اذا استوعب جدعه، الدیه اذا لم یترک منه شی ٔ. (منتهی الارب). - استیعاب کردن، فراگرفتن
ستیزه. (برهان). ستیز. استیز. لجاج. (برهان). عناد. خصومت. (برهان) : وگر استیزه کنی با تو برآیم من روز روشنت ستاره بنمایم من. منوچهری. هرکه او استیزه با سلطان کند خانه خود سربسر ویران کند. عطار. ناصحان گفتند از حد مگذران مرکب استیزه را چندان مران. مولوی. ساحران با موسی ازاستیزه را برگرفته چون عصای او عصا. مولوی. قطره با قلزم چو استیزه کند ابله است او ریش خود برمیکند. مولوی. آن منافق با موافق در نماز از پی استیزه آید، نی نیاز. مولوی. ، از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). استیصال. از بیخ برکندن. و منه الحدیث فی الانف: اذا استوعب جدعه، الدیه اذا لم یترک منه شی ٔ. (منتهی الارب). - استیعاب کردن، فراگرفتن
جست و خیز و لگد انداختن ستور. (آنندراج) (برهان) : بر شتر عیسی نهاده تنگ بار خر سکیزه میکند در مرغزار. مولوی. ، غلطانیدن. (غیاث) (آنندراج) ، ستیزه که جنگ و خصومت و لجاجت باشد. (برهان)
جست و خیز و لگد انداختن ستور. (آنندراج) (برهان) : بر شتر عیسی نهاده تنگ بار خر سکیزه میکند در مرغزار. مولوی. ، غلطانیدن. (غیاث) (آنندراج) ، ستیزه که جنگ و خصومت و لجاجت باشد. (برهان)
ستیزه. ستیغ. پازند ’ستژیدن’ (نزاع کردن = ستیزیدن) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستزه’ (مناقشه، نزاع) ’هوبشمان 722’ (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب و ناسازگاری. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) : همه پهلوانان براه گریز ستادند بر جان ودل پر ستیز. فردوسی. تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران ستیز. فردوسی. شوم پیش رستم بکین و ستیز اگر خیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو رستم ورا دید زآن گونه تیز بر آشفت زآن پس بخشم و ستیز. فردوسی. جهان خواستی یافتن خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز. فردوسی. بباید جهاندار (کیخسرو) با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز. فردوسی. مبین نرمی پشت شمشیر تیز گذارش نگر گاه خشم و ستیز. اسدی. سپاهش همه بد ستوه از ستیز برون رفته هر یک براه گریز. اسدی. مستیز که با او نه برآید بستیز نه تو نه چو توهزار زنار آویز. سوزنی. بسوی من نظری کن که بی سبب با من جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز. ظهیر فاریابی. الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. (تذکره الاولیاء عطار). چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی (گلستان). ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند. سعدی (بوستان). شتربانی آمد بهول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی (بوستان). ، ظلم و تعدی. (جهانگیری) : جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. ، {{نعت فاعلی مرخم}} ستیزنده. (برهان) : بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست. نظامی. ، {{اسم}} رشک و حسرت. (ناظم الاطباء) : بروی از گل بموی از مشک نابی ستیز ماه و رشک آفتابی. (ویس و رامین). دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی. مجیرالدین بیلقانی. - پرستیز: به دژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز. فردوسی. شب تیره لشکر همی راندتیز دو دیده پر از خون و دل پر ستیز. فردوسی. - هم ستیز: شد آوازه بر درگه شاه تیز که هاروت با زهره شد هم ستیز. نظامی
ستیزه. ستیغ. پازند ’ستژیدن’ (نزاع کردن = ستیزیدن) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستزه’ (مناقشه، نزاع) ’هوبشمان 722’ (که هوبشمان در آن تردید دارد). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت و خشم و کین و عناد و تعصب و ناسازگاری. (برهان). تعصب. (صحاح الفرس). جنگ و خصومت و سرکشی و لجاجت. (آنندراج) (غیاث) (جهانگیری) : همه پهلوانان براه گریز ستادند بر جان ودل پر ستیز. فردوسی. تو خون سر بیگناهان مریز نه خوب آید از نامداران ستیز. فردوسی. شوم پیش رستم بکین و ستیز اگر خیزد اندر جهان رستخیز. فردوسی. چو رستم ورا دید زآن گونه تیز بر آشفت زآن پس بخشم و ستیز. فردوسی. جهان خواستی یافتن خون مریز مکن با جهاندار یزدان ستیز. فردوسی. بباید جهاندار (کیخسرو) با تیغ تیز سری پر ز کینه دلی پر ستیز. فردوسی. مبین نرمی پشت شمشیر تیز گذارش نگر گاه خشم و ستیز. اسدی. سپاهش همه بد ستوه از ستیز برون رفته هر یک براه گریز. اسدی. مستیز که با او نه برآید بستیز نه تو نه چو توهزار زنار آویز. سوزنی. بسوی من نظری کن که بی سبب با من جهان سفله بکین است و چرخ دون به ستیز. ظهیر فاریابی. الهی... مرا فرو خواهی گذاشت و نخواهی آمرزید، مرا بستیز ایشان برآور. (تذکره الاولیاء عطار). چون نداری ناخن درّنده تیز با ددان آن به که کم گیری ستیز. سعدی (گلستان). ستیز فلک بیخ و بارش بکند سم اسب دشمن دیارش بکند. سعدی (بوستان). شتربانی آمد بهول و ستیز زمام شتر بر سرم زد که خیز. سعدی (بوستان). ، ظلم و تعدی. (جهانگیری) : جهان خواستی یافتی خون مریز مکن بی گنه بر تن من ستیز. فردوسی. ، {{نعت فاعِلی مرخم}} ستیزنده. (برهان) : بود چون غنچه مهربان در پوست آشکارا ستیز و پنهان دوست. نظامی. ، {{اِسم}} رشک و حسرت. (ناظم الاطباء) : بروی از گل بموی از مشک نابی ستیز ماه و رشک آفتابی. (ویس و رامین). دو ماهند اندر این چرخ و دو سروند اندر این بستان که رشک ماه چرخند و ستیز سرو بستانی. مجیرالدین بیلقانی. - پرستیز: به دژخیم فرمود تا تیغ تیز کشید و بیامد دلی پر ستیز. فردوسی. شب تیره لشکر همی راندتیز دو دیده پر از خون و دل پر ستیز. فردوسی. - هم ستیز: شد آوازه بر درگه شاه تیز که هاروت با زهره شد هم ستیز. نظامی