جدول جو
جدول جو

معنی ستویه - جستجوی لغت در جدول جو

ستویه
(سِ یَ/ یِ)
سازی است که سه تار دارد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستوده
تصویر ستوده
(دخترانه)
ستایش شده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ستونه
تصویر ستونه
ستون مانند، حرکت و حمله یا گریز به خط مستقیم و ستون مانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستوهی
تصویر ستوهی
خستگی، درماندگی، دل تنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستوده
تصویر ستوده
مدح کرده شده، ستایش شده، پسندیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تسویه
تصویر تسویه
مساوی کردن، برابر کردن، یکسان کردن، هم سطح کردن
فرهنگ فارسی عمید
(سَ یَ)
قریۀ سختویه مشهور بسختان در خارج دروازۀ قصاب خانه شیراز از پهلوی باروی شهر میانۀ جنوب و مشرق شیراز است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(سُ دَ)
تیره ای از شعبه شیبانی ایل عرب. (از ایلات خمسۀ فارس) (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
استره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ)
معرب ستو که به معنی درم ناسره است. (آنندراج). ما غلت علیه عشه من الدراهم. (التعریفات). ج، ستوقات. (مهذب الاسماء). رجوع به ستوق شود
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ / نِ)
حمله کردن شاهین و بحری و اندازه نمودن باز و باشه و امثال آن باشد بجانب باولی، و باولی جانوری را گویند که بعضی از پر و بال او کنده باشند و در پیش باز و شاهین نو رسانیده و تازه به کار درآورده سر دهند تا به آسانی بگیرد. (برهان). حمله نمودن و اندازه کردن بحری و شاهین شکاری بجانب شکار خود. (انجمن آرا) ، گریز و گریختن و بعربی فرار گویند. (برهان). گریز و فرار. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ستون (پهلوی ’ستونک’). بمعنی تنه درخت است. رجوع کنید به ستون. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). موجۀ آب. (برهان) (آنندراج) :
دریای دیده را چو بشوید غمت ازآن
تا سقف آسمان برسد هر ستونه ای.
زکی مراغه ای (از رشیدی).
- ستونۀ آسیا، محور. میخی که آسیا و چرخ بر آن میگردد. قطب. قطبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سیرآمدگی. ضجرت. بجان آمدگی. اذی. اذیت. (دستوراللغه) ، ترس. وحشت. (ولف) :
چوروز از شب آمد بکوشش ستوه
ستوهی گرفته فرو شد بکوه.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 189).
بزین پلنگ اندرون بد سوار
ستوهی نیامدش از آن کارزار.
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1222)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
راست کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی) (دهار). راست و برابر کردن چیزی را. (منتهی الارب) (از غیاث اللغات) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). برابر کردن. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : سویت المعوج فمااستوی. (از اقرب الموارد) (از المنجد).
- تسویهالبیوت،اصطلاح نجومی، صاحب غیاث اللغات و به نقل از او صاحب آنندراج در ذیل تسویدالبیوت آرند: باصطلاح منجمین آن است که شکل دوازده خانه بروج بر تخته یا کاغذ کشند و مطابق بودن کواکب در برج فلکی در هر خانه آن اسم کوکب نویسند و در آن شکل نظر کرده نحوست و سعادت طالع مولود دریافت نمایند. (غیاث اللغات) (آنندراج). و رجوع به التفهیم بیرونی چ جلال همائی صص 309- 311 و تسویت شود، برابر کردن و هر دو را بر یک مثل نمودن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه). سوی بینهما، جعلها مثلین. (متن اللغه). تعدیل کردن میان دو چیز: سواه به و سوّی بینهما، عدّل. (اقرب الموارد) (از المنجد) ، مثل آن ساختن چیزی را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) : سواه به، جعله مثله (متن اللغه) ، راست ساختن چیزی را. (از اقرب الموارد). راست ساختن چیزی را و همین معنی به مطلق عمل آید چنانکه گویند: الابار یسوی ّ الابر، سوزن ساز سوزن را راست کرد. (از المنجد) ، هلاک شدن در زمینی: سویت علیه الارض (مجهولا) ، هلاک شد در آن زمین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). هلاک شدن در زمین و مدفون شدن درآ ن. (از المنجد) ، خشک و بی گیاه شدن زمین: سوی ارضهم، صارت جدباء، معتدل شدن، مستقر و مستولی شدن، پیش آمدن، نیکو شدن، به منتهای قدرت جوانی رسیدن: سوی فلان، بلغ اشده و انتهی شبابه. بسوی کسی روی آوردن: سواه قصد قصده . (از متن اللغه). و رجوع به تسوی شود
از: (’س و ء’) عیب کردن کسی را و منسوب به بدی کردن و بد گفتن. (منتهی الارب). و رجوع به تسوئه و تسوی ٔ شود
لغت نامه دهخدا
(تَ سْ یَ)
تسویه. مأخوذ از عربی، راست کردگی و درست کردگی و برابری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
هلاک گردانیدن کسی را. (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سرگردان ساختن کسی را. (منتهی الارب). سرگشته شدن. (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
هزو و ساویه دو دیه است و چند دیه دیگر که در آن حدود است ساحلیات اند و از توابع دولت خانه قیس است و بغایت گرمسیر است. (نزهه القلوب چ لیدن ص 120). هزو وساویه و دیگر نواحی اعمالی است از ساحلیات که با جزیره قیس رود و بحکم امیر کیش باشد و با گرمسیر زمین کرمان پیوسته است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141)
لغت نامه دهخدا
(فَ تَ کَ)
دهی است از دهستان گودۀ بخش بستک شهرستان لار که در 24 هزارگزی شمال بستک و کنار راه شوسۀ لار به بستک قرار دارد. جلگه ای معتدل و دارای 73 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه گوگردی وباران تأمین میشود. محصول عمده اش غلات و خرما و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ / جِ)
قسمی از شاهین که متلون باشد. (آنندراج از فرهنگ فرنگ). قسمی از باز شکاری الوان. (ناظم الاطباء). رجوع به ستوچه شود
لغت نامه دهخدا
(هََ تو یَ /یِ)
در داخل شیرۀ هستۀ یاخته های گیاهی و جانوری یک یا دو دانۀ گرد کوچک و کروی شکل به نام هستویه یا نوکلئول وجود دارد که برعکس دانه های کروماتین اسیدوفیل می باشد. (از گیاه شناسی تألیف ثابتی ص 87). هستک. رجوع به هستک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ وی یَ)
تأنیث مستوی. رجوع به مستوی شود
لغت نامه دهخدا
شهرکیست از تبت که به قدیم از چین بود. (از حدود العالم چ دانشگاه ص 75)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ دَ / دِ)
مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدی). نیک. نیکو:
ستوده تر آنکس بود در جهان
که نیکش بود آشکار و نهان.
فردوسی.
همه سربسر نیکخواه توایم
ستوده بفرّکلاه توایم.
فردوسی.
ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده بجام وستوده بخوان.
فرخی.
ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی).
اگر چه مارخوار و ناستوده ست
عزیز است و ستوده مهرۀ مار.
ناصرخسرو.
واندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره.
ناصرخسرو.
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
خاقانی.
و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایه المتعلمین).
- ستوده خصال، پسندیده خصال. نیکو خصال:
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیم.
فرخی.
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت.
مسعودسعد.
ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر).
- ستوده سخن، خوش صحبت. نیکوبیان:
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد.
فرخی.
- ستوده سیر، نیکو خصال:
درگه پادشاه روز افزون
درگه خسرو ستوده سیر.
فرخی.
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر.
فرخی.
- ستوده شیم، نیکو خصال. ستوده سیر:
هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی
تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم.
فرخی.
- ستوده طلعت، نیکو صورت:
تو را همایون دارد پدر بفال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای.
فرخی.
- ستوده مآثر،: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر).
- ستوده مآل، نیکو انجام. (آنندراج).
- ستوده هنر:
خسرو پر دل ستوده هنر
پادشه زادۀ بزرگ اورنگ.
فرخی.
خواجۀ سید ستوده هنر
خواجۀ پاک طبع پاک نژاد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستویه
تصویر مستویه
مستویه در فارسی مونث مستوی بنگرید به مستوی مونث مستوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تتویه
تصویر تتویه
هلاک گردانیدن کسی را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستوده
تصویر ستوده
مدح شده تمجید شده ستایش شده جمع ستودگان
فرهنگ لغت هوشیار
ستون، حمله و گریز در مسیری مستقیم و ستون مانند، حمله پرندگان شکاری (شاهین باز باشه و غیره) بسوی پرنده ای که قسمتی از پر و بال او را کنده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستوهی
تصویر ستوهی
اذیت، بجان آمدگی، ترس، وحشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تسویه
تصویر تسویه
برابر کردن، مساوی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستونه
تصویر ستونه
((سُ نِ یا نَ))
ستون، حمله و گریز در مسیری مستقیم و ستون مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستوده
تصویر ستوده
((سُ دِ))
مدح شده، ستایش شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستوهی
تصویر ستوهی
((سُ))
خستگی، درماندگی، ناتوانی، پریشانی، دلتنگی، افسردگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تسویه
تصویر تسویه
((تَ یِ))
برابر ساختن، مساوی کردن
فرهنگ فارسی معین
برابر، تساوی
متضاد: نابرابر، مساوی، یکسان سازی، تسویت، برابر کردن، مساوی ساختن، راست کردن، مساوی کردن، یکسان کردن، تصفیه حساب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خستگی، درماندگی، ناتوانی، ضعف، ملامت، دلتنگی، پریشانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پسندیده، حمید، محمود، مستحسن، مقبول
متضاد: نکوهیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد