حمله کردن شاهین و بحری و اندازه نمودن باز و باشه و امثال آن باشد بجانب باولی، و باولی جانوری را گویند که بعضی از پر و بال او کنده باشند و در پیش باز و شاهین نو رسانیده و تازه به کار درآورده سر دهند تا به آسانی بگیرد. (برهان). حمله نمودن و اندازه کردن بحری و شاهین شکاری بجانب شکار خود. (انجمن آرا) ، گریز و گریختن و بعربی فرار گویند. (برهان). گریز و فرار. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ستون (پهلوی ’ستونک’). بمعنی تنه درخت است. رجوع کنید به ستون. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). موجۀ آب. (برهان) (آنندراج) : دریای دیده را چو بشوید غمت ازآن تا سقف آسمان برسد هر ستونه ای. زکی مراغه ای (از رشیدی). - ستونۀ آسیا، محور. میخی که آسیا و چرخ بر آن میگردد. قطب. قطبه. (منتهی الارب)
حمله کردن شاهین و بحری و اندازه نمودن باز و باشه و امثال آن باشد بجانب باولی، و باولی جانوری را گویند که بعضی از پر و بال او کنده باشند و در پیش باز و شاهین نو رسانیده و تازه به کار درآورده سر دهند تا به آسانی بگیرد. (برهان). حمله نمودن و اندازه کردن بحری و شاهین شکاری بجانب شکار خود. (انجمن آرا) ، گریز و گریختن و بعربی فرار گویند. (برهان). گریز و فرار. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ستون (پهلوی ’ستونک’). بمعنی تنه درخت است. رجوع کنید به ستون. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). موجۀ آب. (برهان) (آنندراج) : دریای دیده را چو بشوید غمت ازآن تا سقف آسمان برسد هر ستونه ای. زکی مراغه ای (از رشیدی). - ستونۀ آسیا، محور. میخی که آسیا و چرخ بر آن میگردد. قطب. قطبه. (منتهی الارب)
مخفف آستانه است. (آنندراج). بمعنی آستانه است که جای کفش کندن باشد. (برهان). اسفل در و آن را آستانه گویند. (شرفنامۀ منیری). آستانه. (اوبهی) :اسکبه الباب، ستانۀ در. (منتهی الارب) : گر ازسوختن رست خواهی همی شو به آموختن سر بنه بر ستانه. ناصرخسرو. مرگ ستانه ست در سرای سپنجی بگذری آخر تو زین بلند ستانه. ناصرخسرو. قبلۀفاضلان ستانۀ اوست سرمۀ عقل گرد خانه اوست. سنایی. از غایت آزادگی و فر و بزرگیت گشتند غلامان ستانۀ درت احرار. سنایی. آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند. سوزنی. سرای خود را کردم ستانۀ زرین بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم. سوزنی. شمس رخشان کشور آرایست تا نبوسد ستانۀ درتو. سوزنی. افلاک را ز پایۀ اقبال تو ندیم و اشراف را ستانۀ والای تو مآب. انوری. شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر. اثیر اخسیکتی. جانم ستانۀ تو رها چون کند چو دیو کو خرمن بهشت بنکبا برافکند. خاقانی. رجوع به آستان و آستانه شود
مخفف آستانه است. (آنندراج). بمعنی آستانه است که جای کفش کندن باشد. (برهان). اسفل در و آن را آستانه گویند. (شرفنامۀ منیری). آستانه. (اوبهی) :اسکبه الباب، ستانۀ در. (منتهی الارب) : گر ازسوختن رست خواهی همی شو به آموختن سر بنه بر ستانه. ناصرخسرو. مرگ ستانه ست در سرای سپنجی بگذری آخر تو زین بلند ستانه. ناصرخسرو. قبلۀفاضلان ستانۀ اوست سرمۀ عقل گرد خانه اوست. سنایی. از غایت آزادگی و فر و بزرگیت گشتند غلامان ستانۀ درت احرار. سنایی. آن سرافرازکه کس هیچ سرافرازی را نستزد تا که ستانه ش را بالین نکند. سوزنی. سرای خود را کردم ستانۀ زرین بسقف خانه بدر بر ندیده کهگل و ویم. سوزنی. شمس رخشان کشور آرایست تا نبوسد ستانۀ درتو. سوزنی. افلاک را ز پایۀ اقبال تو ندیم و اشراف را ستانۀ والای تو مآب. انوری. شعاع نیک بسیط است و چشم شب پره تنگ ستانه سخت بلند است و پای مور قصیر. اثیر اخسیکتی. جانم ستانۀ تو رها چون کند چو دیو کو خرمن بهشت بنکبا برافکند. خاقانی. رجوع به آستان و آستانه شود
مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدی). نیک. نیکو: ستوده تر آنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان. فردوسی. همه سربسر نیکخواه توایم ستوده بفرّکلاه توایم. فردوسی. ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار. فرخی. ستوده بنام و ستوده بخوی ستوده بجام وستوده بخوان. فرخی. ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). اگر چه مارخوار و ناستوده ست عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ناصرخسرو. واندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب سیاره. ناصرخسرو. هست در چشم عالمی مانده نقش آن پیکر ستوده هنوز. خاقانی. و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایه المتعلمین). - ستوده خصال، پسندیده خصال. نیکو خصال: پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیم. فرخی. نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. مسعودسعد. ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر). - ستوده سخن، خوش صحبت. نیکوبیان: بسخن گفتن آن ستوده سخن نرم گرداند آهن و پولاد. فرخی. - ستوده سیر، نیکو خصال: درگه پادشاه روز افزون درگه خسرو ستوده سیر. فرخی. روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر. فرخی. - ستوده شیم، نیکو خصال. ستوده سیر: هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم. فرخی. - ستوده طلعت، نیکو صورت: تو را همایون دارد پدر بفال که تو ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای. فرخی. - ستوده مآثر،: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر). - ستوده مآل، نیکو انجام. (آنندراج). - ستوده هنر: خسرو پر دل ستوده هنر پادشه زادۀ بزرگ اورنگ. فرخی. خواجۀ سید ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاک نژاد. فرخی
مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدی). نیک. نیکو: ستوده تر آنکس بود در جهان که نیکش بود آشکار و نهان. فردوسی. همه سربسر نیکخواه توایم ستوده بفرّکلاه توایم. فردوسی. ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش بلندنام و سرافراز در میان تبار. فرخی. ستوده بنام و ستوده بخوی ستوده بجام وستوده بخوان. فرخی. ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی). اگر چه مارخوار و ناستوده ست عزیز است و ستوده مهرۀ مار. ناصرخسرو. وَاندر جهان ستوده بدو شهره دانا بسان کوکب سیاره. ناصرخسرو. هست در چشم عالمی مانده نقش آن پیکر ستوده هنوز. خاقانی. و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایه المتعلمین). - ستوده خصال، پسندیده خصال. نیکو خصال: پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیَم. فرخی. نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت. مسعودسعد. ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر). - ستوده سخن، خوش صحبت. نیکوبیان: بسخن گفتن آن ستوده سخن نرم گرداند آهن و پولاد. فرخی. - ستوده سیر، نیکو خصال: درگه پادشاه روز افزون درگه خسرو ستوده سیر. فرخی. روزی اندر حصار برهمنان اوفتاد آن شه ستوده سیر. فرخی. - ستوده شیم، نیکو خصال. ستوده سیر: هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم. فرخی. - ستوده طلعت، نیکو صورت: تو را همایون دارد پدر بفال که تو ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای. فرخی. - ستوده مآثر،: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر). - ستوده مآل، نیکو انجام. (آنندراج). - ستوده هنر: خسرو پر دل ستوده هنر پادشه زادۀ بزرگ اورنگ. فرخی. خواجۀ سید ستوده هنر خواجۀ پاک طبع پاک نژاد. فرخی
خستوانه است که خرقۀ پاره پارۀ درویشان باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) ، خرقه ای که از پارچه های الوان دوخته باشند. (از ناظم الاطباء) : خستونۀ حسن اهتمامش بر خستگی فناست مرهم. ابوالفرج رونی (از فرهنگ جهانگیری)
خستوانه است که خرقۀ پاره پارۀ درویشان باشد. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) ، خرقه ای که از پارچه های الوان دوخته باشند. (از ناظم الاطباء) : خستونۀ حسن اهتمامش بر خستگی فناست مرهم. ابوالفرج رونی (از فرهنگ جهانگیری)
بتانه، خمیری چسبناک مرکب از گل سفید و روغن بزرک که برای پر کردن درزهای بین شیشه و قاب و همچنین آماده سازی سطح اجسام پیش از رنگ کردن به کار رود، زاماسکه، زامسقه
بتانه، خمیری چسبناک مرکب از گل سفید و روغن بزرک که برای پر کردن درزهای بین شیشه و قاب و همچنین آماده سازی سطح اجسام پیش از رنگ کردن به کار رود، زاماسکه، زامسقه