جدول جو
جدول جو

معنی ستوده - جستجوی لغت در جدول جو

ستوده
(دخترانه)
ستایش شده
تصویری از ستوده
تصویر ستوده
فرهنگ نامهای ایرانی
ستوده
مدح کرده شده، ستایش شده، پسندیده
تصویری از ستوده
تصویر ستوده
فرهنگ فارسی عمید
ستوده
(سُ دَ)
تیره ای از شعبه شیبانی ایل عرب. (از ایلات خمسۀ فارس) (جغرافیای سیاسی کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
ستوده
(سُ / سِ دَ / دِ)
مدح کرده شده یعنی کسی که او را مدح کنند و نیکویی او را بگویند. (برهان) (آنندراج). صفت کرده شده. به نیکویی ذکر شده. (شرفنامه). محمود. ممدوح. (دهار). مدح کرده شده. (غیاث) (رشیدی). نیک. نیکو:
ستوده تر آنکس بود در جهان
که نیکش بود آشکار و نهان.
فردوسی.
همه سربسر نیکخواه توایم
ستوده بفرّکلاه توایم.
فردوسی.
ستودۀ پدر خویش و شمع گوهر خویش
بلندنام و سرافراز در میان تبار.
فرخی.
ستوده بنام و ستوده بخوی
ستوده بجام وستوده بخوان.
فرخی.
ادیب وفاضل و معاملت دان بود با چندین خصال ستوده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 382). ما پیران اگر عمری بیابیم بسیار آثار ستوده خواهیم دید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 393). ستوده آن است که قوت آرزو و قوت خشم در طاقت خرد باشد. (تاریخ بیهقی).
اگر چه مارخوار و ناستوده ست
عزیز است و ستوده مهرۀ مار.
ناصرخسرو.
واندر جهان ستوده بدو شهره
دانا بسان کوکب سیاره.
ناصرخسرو.
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز.
خاقانی.
و آنگاه این شراب ستوده آنوقت بود که تلخ بود و خوش طعم بود. (هدایه المتعلمین).
- ستوده خصال، پسندیده خصال. نیکو خصال:
پاکیزه دین و پاک نژاد و بزرگ عفو
نیکو دل و ستوده خصال و نکوشیم.
فرخی.
نه دیر بود که برخاست آن ستوده خصال
برفت و ناقۀ جمازه را مهار گرفت.
مسعودسعد.
ملاحظه و ارادت اعمال این پادشاه دین ستوده خصال واضح و لایح همی گردد. (حبیب السیر).
- ستوده سخن، خوش صحبت. نیکوبیان:
بسخن گفتن آن ستوده سخن
نرم گرداند آهن و پولاد.
فرخی.
- ستوده سیر، نیکو خصال:
درگه پادشاه روز افزون
درگه خسرو ستوده سیر.
فرخی.
روزی اندر حصار برهمنان
اوفتاد آن شه ستوده سیر.
فرخی.
- ستوده شیم، نیکو خصال. ستوده سیر:
هر آنچه از هنر و فضل و مردمی خواهی
تمام یابی از آن خسرو ستوده شیم.
فرخی.
- ستوده طلعت، نیکو صورت:
تو را همایون دارد پدر بفال که تو
ستوده طلعتی و صورت تو روح فزای.
فرخی.
- ستوده مآثر،: شمه ای از مناقب و مفاخر این فرقۀ ستوده مآثر زیب زینت درافزود. (حبیب السیر).
- ستوده مآل، نیکو انجام. (آنندراج).
- ستوده هنر:
خسرو پر دل ستوده هنر
پادشه زادۀ بزرگ اورنگ.
فرخی.
خواجۀ سید ستوده هنر
خواجۀ پاک طبع پاک نژاد.
فرخی
لغت نامه دهخدا
ستوده
مدح شده تمجید شده ستایش شده جمع ستودگان
تصویری از ستوده
تصویر ستوده
فرهنگ لغت هوشیار
ستوده
((سُ دِ))
مدح شده، ستایش شده
تصویری از ستوده
تصویر ستوده
فرهنگ فارسی معین
ستوده
پسندیده، حمید، محمود، مستحسن، مقبول
متضاد: نکوهیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سوده
تصویر سوده
(دخترانه)
نام شهری در نزدیکی بغداد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از استوده
تصویر استوده
مدح شده، ستایش شده، پسندیده، برای مثال هریکی از دیگری استوده تر / در سخا و در وغا و کرّوفر (مولوی۱ - ۱۰۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سروده
تصویر سروده
شعر یا سرود که کسی گفته یا خوانده باشد، گفته و خوانده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترده
تصویر سترده
تراشیده شده، زدوده، پاک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستودن
تصویر ستودن
مدح کردن، ستایش کردن، ستاییدن، خوبی و نیکویی کسی یا چیزی را بیان کردن، وصف کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستونه
تصویر ستونه
ستون مانند، حرکت و حمله یا گریز به خط مستقیم و ستون مانند
فرهنگ فارسی عمید
(غَ دَ)
غلام ابرهه که از سرداران جیش حبش بوده ابرهه حیله اندیشید و یکی از غلامان خود را غتوده نام در کمینگاهی نشاند. (حبیب السیر چ 1 تهران جزو 2 از ج 1 ص 97). در چاپ خیام (ج 1 ص 276) غنوده نوشته شده و در چ 1 تهران نیز نسخه بدل غنوده است
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ)
معرب ستو که به معنی درم ناسره است. (آنندراج). ما غلت علیه عشه من الدراهم. (التعریفات). ج، ستوقات. (مهذب الاسماء). رجوع به ستوق شود
لغت نامه دهخدا
(سِ نَ / نِ)
حمله کردن شاهین و بحری و اندازه نمودن باز و باشه و امثال آن باشد بجانب باولی، و باولی جانوری را گویند که بعضی از پر و بال او کنده باشند و در پیش باز و شاهین نو رسانیده و تازه به کار درآورده سر دهند تا به آسانی بگیرد. (برهان). حمله نمودن و اندازه کردن بحری و شاهین شکاری بجانب شکار خود. (انجمن آرا) ، گریز و گریختن و بعربی فرار گویند. (برهان). گریز و فرار. (انجمن آرا) (آنندراج) ، ستون (پهلوی ’ستونک’). بمعنی تنه درخت است. رجوع کنید به ستون. (حاشیۀ برهان قاطعچ معین). موجۀ آب. (برهان) (آنندراج) :
دریای دیده را چو بشوید غمت ازآن
تا سقف آسمان برسد هر ستونه ای.
زکی مراغه ای (از رشیدی).
- ستونۀ آسیا، محور. میخی که آسیا و چرخ بر آن میگردد. قطب. قطبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ یَ/ یِ)
سازی است که سه تار دارد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ دِ)
دهی است از دهات بارفروش مازندران. (ترجمه سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 160)
لغت نامه دهخدا
(اُ دَ / دِ)
نعت مفعولی از هر سه صاحب فطنت و صاحب نظر
هر یکی از دیگری استوده تر.
مولوی.
استودن. ستوده. ستایش شده:
هر یکی از دیگری استوده تر
در سخا و دروغا و کر و فر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ / جِ)
قسمی از شاهین که متلون باشد. (آنندراج از فرهنگ فرنگ). قسمی از باز شکاری الوان. (ناظم الاطباء). رجوع به ستوچه شود
لغت نامه دهخدا
(فُ دَ / دِ)
فریفته و مغرور. (برهان). و بجای تاء با نون هم ضبط شده است. رجوع به فنوده شود
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
استره. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(لَ گَ بِ خُدْ گِ رِ تَ)
اوستا ریشه ’ستو، سته اومی’ (مدح کردن، تمجید کردن) ، پهلوی ’ستوتن’، هندی باستان ریشه ’ستااوتی، ستو’، استی ’ست، ان’ (مدح کردن، تمجید کردن) و ’ستود و ستید’ (مدح، ستایش) ، افغانی عاریتی و دخیل ’ستایل’، وخی ’ستو - ام’، شغنی و سریکلی ’ستو - ام’. و رجوع کنید به نیبرگ 207: ’ستای’. رجوع کنید به ستاییدن وستایش. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). وصف نمودن و ستایش کردن. (برهان) (انجمن آرا). مدح کردن. (غیاث). صفت کردن. بیان کردن محاسن. (شرفنامه). تمجید. (زمخشری) (منتهی الارب). حمد. (ترجمان القرآن) :
خدای را بستودم که کردگار من است
زبانم از غزل و مدح بندگانش نسود.
رودکی.
به نوبهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این جهان خندان.
رودکی.
سبک باش تا کار فرمایمت
سبک وار هر جای بستایمت.
منطقی.
بمدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسایی.
خرد را و جان را که یارد ستود
وگر من ستایم که یارد شنود.
فردوسی.
یکایک ببین تا چه خواهی فزود
پس از مرگ ما را که خواهد ستود.
فردوسی.
ستودن من او را ندانم همی
از اندیشه جان برفشانم همی.
فردوسی.
همه جهان پدرش را ستوده اند و پدر
چو من ستایش او را همی کند تکرار.
فرخی.
او را چنانکه اوست ندانم همی ستود
از چند سال باز دل من درین عناست.
فرخی.
و امیر وی را بنواخت و نکویی گفت و براستی و امانت بستود. (تاریخ بیهقی). غمی بسیار خوردند بر مرگ خوارزمشاه و احمد را بسیار ستودند. (تاریخ بیهقی).
ستودش بسی شاه و چندی نواخت
ببایست ازو کارها را بساخت.
اسدی.
ستوده سوی خردمند شو بدانش از آنک
بحق ستوده رسولست کش خدای ستود.
ناصرخسرو.
صبر است کیمیای بزرگیها
نستود هیچ دانا صفرا را.
ناصرخسرو.
و عایشه اندر راه بایستاد و خطبه کرد و امیرالمؤمنین علی را بستود. (مجمل التواریخ).
جام جهان نمای بدست شه است تیغ
تیغ ورا ستودی دست ورا ستای.
سوزنی.
بلطف طبع ز روی کرم مرا بستود
از آنکه طبع کریم از کرم نیاساید.
اخسیکتی.
چو خسرو پرستان پرستش نمود
هم او را و هم شاه خود را ستود.
نظامی.
همه جایی شکیبایی ستوده ست
جز این یک جا که صید از من ربوده ست.
نظامی.
گر جز ترا ستودم بر من مگیر از آنک
گه گه کنند پاک بخاکستر آینه.
خاقانی.
بدگهران را ستودم از گهر طبع
گر گهری را ستودمی چه غمستی.
خاقانی.
به آزاد مردی ستودش کسی
که در راه حق سعی کردی بسی.
سعدی (بوستان).
یکی از بزرگان را در محفلی همی ستودند. (گلستان).
چهل سال مداح می بوده ام
هنوزش بواجب بنستوده ام.
نزاری قهستانی
لغت نامه دهخدا
(سُ دَ)
مبارک و نیک اختری، خلاف نحوست. (آنندراج). مبارکی و نیک بختی. خلاف نحوست. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سعوده
تصویر سعوده
مقابل نحوسه همایونی فرخند گی نیک اختری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروده
تصویر سروده
خوانده شده (آواز)، ساخته شده (شعر و سرود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترده
تصویر سترده
حک شده، برکنده، تراشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستودن
تصویر ستودن
مدح و تمجید کردن
فرهنگ لغت هوشیار
ستون، حمله و گریز در مسیری مستقیم و ستون مانند، حمله پرندگان شکاری (شاهین باز باشه و غیره) بسوی پرنده ای که قسمتی از پر و بال او را کنده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سروده
تصویر سروده
((سُ دَ یا دِ))
خوانده شده، گفته شده، شعر، شعر ساخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستودن
تصویر ستودن
((سُ دَ))
مدح کردن، ستایش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستونه
تصویر ستونه
((سُ نِ یا نَ))
ستون، حمله و گریز در مسیری مستقیم و ستون مانند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سروده
تصویر سروده
شعر
فرهنگ واژه فارسی سره
مدح کردن، ستایش کردن
متضاد: نکوهیدن، نکوهش کردن، تحسین، تمجید، حمد، ستایش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بری، پاک، تراشیده، زایل، عاری، محذوف، منقا
فرهنگ واژه مترادف متضاد