جدول جو
جدول جو

معنی سترگ - جستجوی لغت در جدول جو

سترگ
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، قوی هیکل، تنومند، زورمند، کنایه از خشمناک، کنایه از ستیزه کار، کنایه از گستاخ، برای مثال پذیرفته ام از خدای بزرگ / که دل بر تو هرگز ندارم سترگ (فردوسی۱ - ۸۸)
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
فرهنگ فارسی عمید
سترگ
(سُ / سَ / سِ تُ)
هندی باستان ’ستورا’ (ضخیم، عریض) ، ’ستولا’ (درشت، ضخیم، بزرگ) ، پهلوی ’ستورگ’، کردی ’اوستور’، استی ’ست اور، ست ایر’ (بزرگ، قوی) ، بلوچی ’ایستور’، یودغا ’اوستور’. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم بغایت بزرگ جثه و قوی هیکل و درشت. (برهان) (آنندراج). بزرگ و کلان. (غیاث). بزرگ جثه. درشت. (شرفنامه) (آنندراج) :
بویژه که باشد ز تخم بزرگ
چو بی جفت باشد نماند سترگ.
فردوسی.
بزد بر سر اژدهای سترگ
جهانجوی یل پهلوان بزرگ.
فردوسی.
قوی استخوانها و بینی بزرگ
سیه چرده گردی دلیر و سترگ.
فردوسی.
یکی خورد بر پادشاه بزرگ
دگر شادی پهلوان سترگ.
اسدی.
تو ماهیکی ضعیفی و بحر است
این دهر سترگ و بدخوی و داهی.
ناصرخسرو.
دشمن فرد است بلایی بزرگ
غفلت از او هست خطایی سترگ.
نظامی.
می ستودندش بتسخر کای بزرگ
در فلان جا بد درختی بس سترگ.
مثنوی.
، مردم لجوج ستیزه کار و تند و خشمناک. (برهان). ستیزه کار، لجوج و تندخو. (آنندراج). ستیزه کار و تند و لجوج. (رشیدی). خشمناک. (شرفنامه). سرکش و لجوج و تند. (فرهنگ اسدی) :
ستوده بود نزد خرد و بزرگ
که در رادمردی نباشد سترگ.
فردوسی.
پذیرفته ام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ.
فردوسی.
بدین خوی سترگ و چشم بر شرم
بدان کردارو گفتار بی آزرم.
(ویس و رامین).
مر او را پدر هست مردی بزرگ
نباید شدن با چنان کس سترگ.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، بی آزرم. (برهان) (فرهنگ اسدی) :
مر مرا ای دروغگوی سترگ
تالواسه گرفت از این ترفند.
خفاف.
جاف جاف است و شوخگین و سترگ
زنده مگذار دول را زنهار.
منجیک
لغت نامه دهخدا
سترگ
قوی هیکل، بزرگ، عظیم
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
فرهنگ لغت هوشیار
سترگ
((سُ یا سَ یا س تُ))
بزرگ، عظیم، بزرگ جثه، ستیزه جو، خشمگین، لجوج، مغرور، خود بزرگ بین
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
فرهنگ فارسی معین
سترگ
عظیم
تصویری از سترگ
تصویر سترگ
فرهنگ واژه فارسی سره
سترگ
بزرگ، عظیم، معظم، والا، بااهمیت، مهم، بزرگ جثه، تنومند، عظیم الجثه
متضاد: لاغر، نزار، ستیزه کار، لجوج، خودسر، عصبی، تندخو، خشمناک
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستر
تصویر ستر
قاطر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، استر، چمنا، بغل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستر
تصویر ستر
پوشاندن، پنهان کردن، پوشاندن چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترب
تصویر سترب
والی، حاکم، استاندار، ساتراپ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستره
تصویر ستره
آنچه خود را با آن می پوشانند، پوشش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترب
تصویر سترب
ستبر، بزرگ، گنده، فربه، سفت و سخت، غلیظ، کلفت، ضخیم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستره
تصویر ستره
تیغی که با آن موهای سر و صورت را می تراشند، تیغ سرتراشی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترنگ
تصویر سترنگ
استرنگ، برای مثال همیشه تا به زبان گشاده از دل پا ک / سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ (فرخی - ۲۰۸)
فرهنگ فارسی عمید
(سُ رَ)
پوشش و آنچه بدان خود را از چیزی بپوشند. (منتهی الارب). پرده. (مهذب الاسماء). پوشش ولی غلبه یافته است بر آنچه نمازگزار آن را جلو خویش نهد اعم از تازیانه یا عصا و غیر ذلک خواه آن چیز تمام جسم او را بپوشاند یا نپوشاند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ رَ)
مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلۀ موی سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده است و ماده را بعکس آن. و هر کس آن رابکند به اندک روزی بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند چنانکه به اندک قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوری پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) :
همیشه تا بزبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
بی روان زاید فرزند برهمن در هند
جانور روید شکل سترنگ اندر چین.
مختاری.
بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند
شبیه مردم روید بحد چین سترنگ.
ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187).
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی (دیوان چ مصفا ص 187).
نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب
که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ.
جمال الدین عبدالرزاق.
رجوع به استرنگ شود، بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازی صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است واکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود
لغت نامه دهخدا
(سُ تُ)
کارد و چاقو و استره و موسی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
سپر. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد). سپر و ترس و جنه. (ناظم الاطباء). مقلوب ترس
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان نهارجانات بخش حومه شهرستان بیرجند. دارای 388 تن سکنه. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات، میوه جات، زعفران، ابریشم. شغل اهالی زراعت و قالی بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ رَ)
مردم گیاه بود یعنی درخت واقواق. (اوبهی). یبروح. رجوع به استرک، و اصطرک شود، به استعاره زنان نازاینده که بعربی عقیم است بدان نسبت است. (اوبهی). رجوع به استرک و اصطرک شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تُ)
انگشت پنجم چون ازسوی کالوج ابتدای شمار کنند. ابهام. نر انگشت. انگشت نر. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
منسوب است به ستر. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ)
مرادف سدره و ستره دخیل است. قبایی است که از پشت چاک خورده باشد و مجمع علمی دمشق کلمه ’الفروج’ را مقابل آن وضع کرده است. (متن اللغه). رجوع به سدره شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پرده. ج، استار. (منتهی الارب) (دهار). پرده و حجاب و نقاب. (ناظم الاطباء) :
آسمان سترا ستاره همتا
من ترا قیدافه همت دیده ام.
خاقانی.
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیده ام.
خاقانی.
گهی برج کواکب می پریدم
گهی ستر ملایک میدریدم.
نظامی.
ستر کواکب قدمش میدرید
سفت ملایک علمش میکشید.
نظامی.
آنکه درین ظلم نظر داشته
سترمن و عدل تو برداشته.
نظامی.
، کار، بیم. (منتهی الارب) (آنندراج). خوف و بیم. (ناظم الاطباء) ، شرم. (منتهی الارب) (آنندراج) (دهار). شرم و حیا، عقل. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح عرفان) آنچه محجوب گرداند انسان را از حق که عبارت از عادات و تعلقات خاطر باشد. (فرهنگ مصطلحات سجادی از اصطلاحات العرفاء). کل مایسترک عما یفنیک و قیل غطاء الکون و قد یکون الوقوف مع العاده و قد یکون الوقوف مع نتایج الاعمال. (تعریفات) :
هر چه آن محجوب گرداند ترا
ستر خوانندش ولی یاران ما
بگذر از عادات و خودبینی تمام
گر خدا را می پرستی گوخدا.
شاه نعمت اﷲ ولی.
به ز ما میداند او احوال ستر
وز پس و پیش و سر و دنبال ستر.
مولوی.
باز ستر و پاکی و زهد و صلاح
او ز ما به داند اندر انتصاح.
مولوی.
، صفت ستاری خدا:
به پوشیدن ستر درویش کوش
که ستر خدایت بود پرده پوش.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(سُ / سَ / سِ تُ)
وقاحت. بی شرمی. (زمخشری). لجوجی. تندی. ستیزه کاری:
بی اندازه زیشان گرفتار شد
سترگی و نابخردی خوار شد.
فردوسی.
بر او بخت یکباره با مهر و خشم
خرد را سترگی فرو بست چشم.
فردوسی.
، بزرگی. عظمت:
ز مردان بیشتر دارد سترگی
مهین بانوش خوانند از بزرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ)
مخفف استر است که بعربی بغل گویند. (برهان). مخفف استر است که بعربی بغل گویند، و سترون یعنی استرمانند، نازاینده و عقیم. (آنندراج) :
آنکه ستر بود و اسب زیر من اندر خر است
وآنکه بدی تازنه در کف من خرگواز.
لامعی.
بر پشت ستر مفرش و بر پشت شتر مهد
بر اسبان زین کرده و بر پیلان پالان.
لامعی.
جیب و گیسوی وشاقان و بتان باز کنید
طوق و دستارچۀ اسب و ستر بگشائید.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 160).
نه انثی نه خنثی نه ماده نه نر
زبون همچو اشترحرون چون ستر.
پوربهای جامی (از آنندراج).
رجوع به استر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
همان ترک با کاف تازی است که گذشت. (شرفنامۀ منیری). ترک و خود و مغفر: (ناظم الاطباء) :
خدنگی که پیکانش بد بیدبرگ
فرو دوخت بر تارک ترک ترگ.
فردوسی.
چه افسر نهی بر سرت بر، چه ترگ
بر او بگذرد چنگ و دندان مرگ.
فردوسی.
که تا کی بود در جهان مرگ اوی
کجا تیره گردد سر و ترگ اوی.
فردوسی.
به شمشیر شیران پر از ماز ترگ
ز گرز دلیران به پرواز مرگ.
اسدی.
ز مرگ ار بترسی بنه تیغ و ترگ
که جنگ او کند، کو نترسد ز مرگ.
اسدی.
بهم بر شده خاک و خون، خود و ترگ
بکف تیغشان گشته منشور مرگ.
اسدی.
نه چندان تیر شد بر ترگ ریزان
که ریزد برگ وقت برگ ریزان.
نظامی.
شود مرگ بر فرق خصم تو ترگ
که در رزم تو نیستش ساز و برگ.
مؤلف شرفنامۀ منیری.
- ترگدار، ترکدار. سلحشور و رزم آور که ترک بر سر نهد. دارندۀ خود:
بریده ز هر سو، سر ترگدار
پراکنده خفتان همه دشت و غار.
فردوسی.
- تیره ترگ، کلاه خود سیاه.
- ، کنایه از خاک تیره. خاک گور:
بر او تاختن کرد ناگاه مرگ
بسر بر نهادش یکی تیره ترگ.
فردوسی.
و رجوع به ترک در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از ستره
تصویر ستره
پوشش و آنچه بدان خود را از چیزی بپوشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترگی
تصویر سترگی
وقاحت، بی شرمی، لجوجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستر
تصویر ستر
پرده و حجاب و نقاب پوشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستره
تصویر ستره
((سُ رِ یا رَ))
آن چه که بدان پوشیده شوند، جمع بستر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستر
تصویر ستر
((سَ تَ))
استر، بغل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستر
تصویر ستر
((س تْ))
پوشش، حجاب، پرده
فرهنگ فارسی معین
کلاه خود، مغفر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
امر به نشستن از روی تحکم و تحقیر، امر به ترکیدن و پاره شدن
فرهنگ گویش مازندرانی
جلیقه، سینه پوش
فرهنگ گویش مازندرانی