نازاینده مانند استر، نازا، عقیم، استرمانند، برای مثال کنون شویش بمرد و گشت فرتوت / از آن فرزند زادن شد سترون (منوچهری - ۸۶)، استریل سترون کردن: در پزشکی، عقیم کردن، نازا ساختن، استریل کردن
نازاینده مانند استر، نازا، عقیم، استرمانند، برای مِثال کنون شویش بمرد و گشت فرتوت / از آن فرزند زادن شد سترون (منوچهری - ۸۶)، استریل سترون کردن: در پزشکی، عقیم کردن، نازا ساختن، استریل کردن
هندی باستان ’ستری’ (بی حاصل، ناحاصلخیز) ، ارمنی ’سترج’، یونانی ’ستیره’، لاتینی ’ستریلیس’، گتی ’ستیرو’، یهودی فارسی ’استروند’. رجوع کنید به استرون. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زن نازاینده و عقیمه را گویند و معنی ترکیبی این لغت استرمانند است چه ستر بمعنی استر، و ون به معنی شبه و مانند باشد و چون استر نمی زاید او را به این اعتبار بدین نام خوانده اند. (برهان). زنی که نزاید. عقیم. (صحاح الفرس) (شرفنامه). زن عقیم که بهندی بایج گویند و وجه تسمیه آن است که ستر حیوان معروف که آن را قچر گویند و لفظ ون کلمه تشبیه است، چون از حیوان مذکور توالد و تناسل نمیشود پیدایش او از خر نر و اسب ماده باشد. لهذا به این اسم مسمی گشت اگر چه معنیش از مؤید و کشف ثابت شده مگر وجه تسمیه به این تصریح از استقراء فقیر مؤلف است. (آنندراج) (غیاث) : ندانی ای بعقل اندر خر کنجد بنادانی که با نر شیربرناید سترون گاو ترخانی. غضایری. کنون شویش بمرد و گشت فرتوت از آن فرزند زادن شد سترون. منوچهری. نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد عیبش مکن که مادر بستان سترونست. انوری. دلم آبستن خرسندی آمد اگر شد مادر روزی سترون. خاقانی (دیوان ص 323). کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده. خاقانی. دبنین و سترون بین که رستند که بر پشت و شکم چیزی نبستند. نظامی. ، زنی که بیش از یک فرزند نزاییده باشد. (برهان) (شرفنامه)
هندی باستان ’ستری’ (بی حاصل، ناحاصلخیز) ، ارمنی ’سترج’، یونانی ’ستیره’، لاتینی ’ستریلیس’، گتی ’ستیرو’، یهودی فارسی ’استروند’. رجوع کنید به استرون. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). زن نازاینده و عقیمه را گویند و معنی ترکیبی این لغت استرمانند است چه ستر بمعنی استر، و ون به معنی شبه و مانند باشد و چون استر نمی زاید او را به این اعتبار بدین نام خوانده اند. (برهان). زنی که نزاید. عقیم. (صحاح الفرس) (شرفنامه). زن عقیم که بهندی بایج گویند و وجه تسمیه آن است که سَتَر حیوان معروف که آن را قچر گویند و لفظ ون کلمه تشبیه است، چون از حیوان مذکور توالد و تناسل نمیشود پیدایش او از خر نر و اسب ماده باشد. لهذا به این اسم مسمی گشت اگر چه معنیش از مؤید و کشف ثابت شده مگر وجه تسمیه به این تصریح از استقراء فقیر مؤلف است. (آنندراج) (غیاث) : ندانی ای بعقل اندر خر کنجد بنادانی که با نر شیربرناید سترون گاو ترخانی. غضایری. کنون شویش بمرد و گشت فرتوت از آن فرزند زادن شد سترون. منوچهری. نفس نباتی ار به عزبخانه باز شد عیبش مکن که مادر بستان سترونست. انوری. دلم آبستن خرسندی آمد اگر شد مادر روزی سترون. خاقانی (دیوان ص 323). کاف و نون بوده سترون از هزاران سال باز زاده فرزندی که شاهنشاه کیهان آمده. خاقانی. دبنین و سترون بین که رستند که بر پشت و شکم چیزی نبستند. نظامی. ، زنی که بیش از یک فرزند نزاییده باشد. (برهان) (شرفنامه)
از: ستر+ دن، پسوند مصدری، رجوع کنید به ستوردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). محو. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (دهار). محو کردن. نابود کردن. (ناظم الاطباء). زدودن: به لشکر چنین گفت هومان گرد که اندیشه از دل بباید سترد. فردوسی. بهومان چنین گفت سهراب گرد که اندیشه ازدل بباید سترد. فردوسی. ز بد گوهران بد نباشد عجب نشاید ستردن سیاهی ز شب. فردوسی. جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد. منوچهری. دروغ از بنه آبرو بسترد نگوید دروغ آنکه دارد خرد. اسدی. بسترد نگار، دست ایام زین خانه پرنگار معمور. ناصرخسرو. بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد بنگر بدین کتابت پر نادر و عجب. ناصرخسرو. پیش دانا بآستین دست حق روی حق از گرد باطل بسترم. ناصرخسرو. میبایست که رسول خدای... نام خود از رسالت بنستردی. (کتاب النقض ص 364). محمد بن عبداﷲ گفت بستر و بنویس امیرالمؤمنین علیه السلام امتناع کرد... (کتاب النقض ص 363). نقش طبیعی سترد روزگار نقش الهی نتواند سترد. انوری. عشق از دل من توان ستردن گر ریگ زمین توان شمردن. نظامی. زنگ هوا را بکواکب سترد جان صبا را بریاحین سپرد. نظامی. دردا و دریغا که ستردند بیک بار از دفتر عمر آیت عقل و بصر من. عطار. سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی. سعدی. آبی بروزنامۀ اعمال ما نشان باشد توان سترد حروف گناه ازاو. حافظ. ، حک کردن، برکندن، بریدن، خراشیدن. (ناظم الاطباء)، پاک کردن. تمیز کردن: و دستاری داشت (پرویز) که دست ستردی و بر آتش افکندی و نسوختی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چون قدح گیریم از چرخ دوبیتی شنویم بسمن برگ چو می خورده شود لب ستریم. منوچهری. نوک کلک شاه را حورا بگیسو بسترد غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 339). ، تراشیدن. (برهان) (شرفنامه) (آنندراج). مو تراشیدن. (غیاث) : عایشه گفت مکشید او را که مردی پیر است. و با پیغمبرصلی اﷲ علیه و سلم صحبت داشته است. پس او را بیاوردند و ریش وی بستردند و روی ساده بماند و او را دست باز داشتند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). عکاشه سر سترده بود زیرا که ماه رجب بود و اندر آن ماه کس حرب نکردی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و مردمان وی (بهندوستان) موی سر و ریش بسترند. (حدود العالم). اما نزدیک من آن است که موی او بسترند و روی او سیاه کنند. (سندبادنامه ص 330). موی تراشی که سرش می سترد موی بمویش بغمی می سپرد. نظامی
از: ستر+ دن، پسوند مصدری، رجوع کنید به ستوردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). محو. (مجمل اللغه) (تاج المصادر بیهقی) (ترجمان القرآن) (دهار). محو کردن. نابود کردن. (ناظم الاطباء). زدودن: به لشکر چنین گفت هومان گرد که اندیشه از دل بباید سترد. فردوسی. بهومان چنین گفت سهراب گرد که اندیشه ازدل بباید سترد. فردوسی. ز بد گوهران بد نباشد عجب نشاید ستردن سیاهی ز شب. فردوسی. جمله زنگار همه هند بشمشیر سترد ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد. منوچهری. دروغ از بنه آبرو بسترد نگوید دروغ آنکه دارد خرد. اسدی. بسترد نگار، دست ایام زین خانه پرنگار معمور. ناصرخسرو. بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد بنگر بدین کتابت پر نادر و عجب. ناصرخسرو. پیش دانا بآستین دست حق روی حق از گرد باطل بسترم. ناصرخسرو. میبایست که رسول خدای... نام خود از رسالت بنستردی. (کتاب النقض ص 364). محمد بن عبداﷲ گفت بستر و بنویس امیرالمؤمنین علیه السلام امتناع کرد... (کتاب النقض ص 363). نقش طبیعی سترد روزگار نقش الهی نتواند سترد. انوری. عشق از دل من توان ستردن گر ریگ زمین توان شمردن. نظامی. زنگ هوا را بکواکب سترد جان صبا را بریاحین سپرد. نظامی. دردا و دریغا که ستردند بیک بار از دفتر عمر آیت عقل و بصر من. عطار. سیلاب قضا نسترد از دفتر ایام اینها که تو بر خاطر سعدی بنوشتی. سعدی. آبی بروزنامۀ اعمال ما نشان باشد توان سترد حروف گناه ازاو. حافظ. ، حک کردن، برکندن، بریدن، خراشیدن. (ناظم الاطباء)، پاک کردن. تمیز کردن: و دستاری داشت (پرویز) که دست ستردی و بر آتش افکندی و نسوختی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). چون قدح گیریم از چرخ دوبیتی شنویم بسمن برگ چو می خورده شود لب ستریم. منوچهری. نوک کلک شاه را حورا بگیسو بسترد غالیه زلفین حورا برنتابد بیش از این. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 339). ، تراشیدن. (برهان) (شرفنامه) (آنندراج). مو تراشیدن. (غیاث) : عایشه گفت مکشید او را که مردی پیر است. و با پیغمبرصلی اﷲ علیه و سلم صحبت داشته است. پس او را بیاوردند و ریش وی بستردند و روی ساده بماند و او را دست باز داشتند. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). عکاشه سر سترده بود زیرا که ماه رجب بود و اندر آن ماه کس حرب نکردی. (تاریخ طبری ترجمه بلعمی). و مردمان وی (بهندوستان) موی سر و ریش بسترند. (حدود العالم). اما نزدیک من آن است که موی او بسترند و روی او سیاه کنند. (سندبادنامه ص 330). موی تراشی که سرش می سترد موی بمویش بغمی می سپرد. نظامی
نام شهری در جبل لبنان واقع در 40 هزارگزی شمال بیروت. (از معجم المطبوعات). از بنادر عهد فینیقی هاست. (از اعلام المنجد) ، کتابه. (برهان قاطع) ، کتاب. (ناظم الاطباء) ، اجازه نامه که کارگزاران دولت صادر کنند و لفظ مذکور ترکی و مرادف پتک و پته است. (فرهنگ نظام). پروانۀ خروج و دخول از شهری که پته گویند. (انجمن آرای ناصری)
نام شهری در جبل لبنان واقع در 40 هزارگزی شمال بیروت. (از معجم المطبوعات). از بنادر عهد فینیقی هاست. (از اعلام المنجد) ، کتابه. (برهان قاطع) ، کتاب. (ناظم الاطباء) ، اجازه نامه که کارگزاران دولت صادر کنند و لفظ مذکور ترکی و مرادف پتک و پته است. (فرهنگ نظام). پروانۀ خروج و دخول از شهری که پته گویند. (انجمن آرای ناصری)
دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنۀ آن 350 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی است جزء دهستان دیزمار خاوری بخش ورزقان شهرستان اهر. سکنۀ آن 350 تن. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آنان جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
نازا. زنی را گویند که هرگزنزاید و او را بعربی عقیمه خوانند و معنی ترکیبی آن استرمانند است، چه ون بمعنی مانند هم آمده است. (برهان قاطع). نازاینده چون استر زیرا که ون بمعنی مانند است و صحیح آنست که برای نسبت است. (رشیدی). عقیم باشد یعنی نازاینده. (اوبهی). عقیم یعنی زن نازای. (غیاث). عاقر: گشته از زادن مخالف تو مادر روزگار استرون. خسروی. نکاحی میکند با دل بهر دم صورت عنین نزاید گرچه جمع آیند صد عنین و استرون. مولوی. سهل نماید بر استرونان محنت زائیدن آبستنان. امیرخسرو. مخفف آن سترون است: حبلی آیند دختران سترون. فرخی. کنون شویش بمرد و گشت فرتوت از آن فرزند زادن شد سترون. منوچهری. دلم آبستن خرسندی آمد اگر شد مادر روزی سترون. خاقانی. نفس نباتی ار بعزب خانه باز شد عیبش مکن که مادر گیتی سترونست. انوری
نازا. زنی را گویند که هرگزنزاید و او را بعربی عقیمه خوانند و معنی ترکیبی آن استرمانند است، چه ون بمعنی مانند هم آمده است. (برهان قاطع). نازاینده چون استر زیرا که ون بمعنی مانند است و صحیح آنست که برای نسبت است. (رشیدی). عقیم باشد یعنی نازاینده. (اوبهی). عقیم یعنی زن نازای. (غیاث). عاقر: گشته از زادن مخالف تو مادر روزگار استرون. خسروی. نکاحی میکند با دل بهر دم صورت عنین نزاید گرچه جمع آیند صد عنین و استرون. مولوی. سهل نماید بر استرونان محنت زائیدن آبستنان. امیرخسرو. مخفف آن سترون است: حبلی آیند دختران سترون. فرخی. کنون شویش بمرد و گشت فرتوت از آن فرزند زادن شد سترون. منوچهری. دلم آبستن خرسندی آمد اگر شد مادر روزی سترون. خاقانی. نفس نباتی ار بعزب خانه باز شد عیبش مکن که مادر گیتی سترونست. انوری