اکسید سرب، گردی سمّی و سرخ رنگ که از حرارت دادن مردار سنگ به دست می آید و در نقاشی، تذهیب، سفالگری، شیشه سازی و نیز به عنوان ضد زنگ برای رنگ کردن اشیای آهنی به کار می رود، اسرنج
اکسید سرب، گردی سمّی و سرخ رنگ که از حرارت دادن مردار سنگ به دست می آید و در نقاشی، تذهیب، سفالگری، شیشه سازی و نیز به عنوان ضد زنگ برای رنگ کردن اشیای آهنی به کار می رود، اَسرُنج
بالنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، اترج، بادرنج، بادرنگ، بادارنگ، واترنگ، وارنگ، باتس، باتو، برای مثال رسم ترنج است که در روزگار / پیش دهد میوه پس آرد بهار (نظامی۱ - ۷)، نوعی نقش و نگار که از ترکیب گل، برگ و طرح های اسلیمی ساخته می شود و بیشتر در نقشۀ قالی، قالیچه، پردۀ قلمکار، کاشی و تذهیب کاری در وسط نقش های دیگر قرار می گیرد و گاهی در چهارگوشۀ آن طرح های سه گوشه به شکل لچک ساخته می شود
بالَنگ، میوه ای از خانوادۀ مرکبات با طعم شیرین و پوست زبر و ضخیم و زرد رنگ برای تهیه مربا، اُترُج، بادَرَنج، بادرَنگ، بادارَنگ، واترَنگ، وارَنگ، باتُس، باتو، برای مِثال رسم ترنج است که در روزگار / پیش دهد میوه پس آرد بهار (نظامی۱ - ۷)، نوعی نقش و نگار که از ترکیب گل، برگ و طرح های اسلیمی ساخته می شود و بیشتر در نقشۀ قالی، قالیچه، پردۀ قلمکار، کاشی و تذهیب کاری در وسط نقش های دیگر قرار می گیرد و گاهی در چهارگوشۀ آن طرح های سه گوشه به شکل لچک ساخته می شود
شطرنج، نوعی بازی فکری که بر روی یک صفحه ۶۴ خانه ای سیاه و سفید با ۳۲ مهره (۱۶ سفید و ۱۶ سیاه) صورت می گیرد. هردسته از مهره های سیاه و سفید شامل ۸ مهرۀ پیاده و ۲ رخ و ۲ اسب و ۲ فیل و یک وزیر یا فرزین و یک شاه است. می گویند آن را در زمان انوشیروان از هندوستان به ایران آورد ه اند
شطرنج، نوعی بازی فکری که بر روی یک صفحه ۶۴ خانه ای سیاه و سفید با ۳۲ مهره (۱۶ سفید و ۱۶ سیاه) صورت می گیرد. هردسته از مهره های سیاه و سفید شامل ۸ مهرۀ پیاده و ۲ رخ و ۲ اسب و ۲ فیل و یک وزیر یا فرزین و یک شاه است. می گویند آن را در زمان انوشیروان از هندوستان به ایران آورد ه اند
میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و بعربی تفاح مائی خوانند. (برهان). میوه ای است معروف و مشهور. همانا که بواسطۀ کثرت چین و شکنج باشد که در پوست آن است که به این اسم موسوم است. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). میوه ای است معروف و مشهور از نارنج بزرگتر و همانا برای کثرت چین و شکنجی که بر روی آن است بدین اسم موسوم شده. (انجمن آرا) (آنندراج). میوه ای از جنس مرکبات و بسیار معطر که دبال و دباله و متک نیز گویند. (ناظم الاطباء). میوه ای است معروف به تازیش متکاء خوانند. (شرفنامۀ منیری). میوه ای است از جنس لیمو و آنرا اترج هم نامند و عامه آنرا کباد خوانند. (از المنجد). ترش آن مسکن شهوت زنان و جالی لون و دافع کلف و داشتن پوست آن در جامه ها مانع کرم است. (منتهی الارب). در لغت فرس اسدی هورن ص 76 بادرنگ را ترنج معنی کرده ولی امروز بادرنگ جز ترنج است. ترنج متک نیست. متک جنس سپرغمهای بریدنی است چون خربزه و امرود و سیب و جز آن و ترنج نوعی از آن است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از بلخ ترنج و نارنج و نیشکر و نیلوفر خیزد. (حدود العالم). سکندربیامد ترنجی بدست ز ایوان سالار چین نیم مست. فردوسی. اگر تند بادی برآید ز کنج به خاک افکند نارسیده ترنج. فردوسی. بیامد بر آن کرسی زر نشست پر از خشم و بویا ترنجی بدست. فردوسی. ترنجیده رویش بسان ترنج دراز است و باریک قد چون زونج. طیان. گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف گاه زوبینی بدست و گاه رطلی بر دهان. فرخی. مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب. منوچهری. هر آنگاه که آن محدث رابسوی گرگان فرستادی (مسعود) بهانه آوردی که در آنجا سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). و ما به بلخ بودیم بچندوقت مجمزان رسیدند از قصدار سه و چهار و پنج و نامه های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 251). وقت ترنج و نارنج بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 461). چمن در چمن دید سرو سهی گرانبار شاخ ترنج و بهی. اسدی (گرشاسب نامه). بیاورد پس کاردها با ترنج بر هر زنی کش بود لطف و غنج. شمسی (یوسف زلیخا). چو میخواست هر کس بریدن ترنج یکی کارد بگرفته با ناز و غنج. شمسی (یوسف و زلیخا). خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست این سبز درختان نه همه بید و چنارند. ناصرخسرو. درخت ترنج از بر و برگ رنگین حکایت کند کلۀ قیصری را. ناصرخسرو. مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا که من ترنج لطیف و خوشم تو بیمزه تود. ناصرخسرو. در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و... بهم باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130). درختان میوه دار و نهال آنها ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. (نوروزنامه منسوب به خیام). ای تو تبتی مشک و، حسودت زرغنج با بور تو رخش پوردستان خرمنج بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج. سوزنی. جهان نسیم ترنج حدیث من بگرفت که نخل زار معانی به بوستان من است. خاقانی. از اشکشان چو سیب گذرها منقطش وز بوسه چون ترنج، حجرها مجدرش. خاقانی. تا که ترنج را خزان شکل جذام داد بر در یرقان شده ست رز همچو ترنج ازاصفری. خاقانی. برگ نارنج و شاخ تازه ترنج نخلبندی نشانده بر هر کنج. نظامی. سبزتر از برگ ترنج آسمان آمده نارنج بدست آن زمان. نظامی. رسم ترنج است که در روزگار پیش دهد میوه پس آرد بهار. نظامی. ز بسکه دیدۀ عشاق بر تو حیرانست ترنج و دست بیکبار می برد سکین. سعدی. اگر ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را. سعدی. کاش آنانکه عیب من گفتند رویت ای دلستان بدیدندی تا بجای ترنج در نظرت بی خبر دستها بریدندی. (گلستان). به شیخ و، سیب مفتی و، ریواس محتسب بالنگ شد کلو و، ترنجش ظهیر گشت. بسحق (دیوان ص 43). - ترنج آسا، مانند ترنج: کسی کو با ترنجم کار دارد ترنج آسا قدم بر خار دارد. نظامی. - ترنج افشار، آلتی بلورین که با آن آب مرکبات، مانند پرتقال و جز آن را گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - ترنج بازی، ظاهراً بازی با ترنج که بشکل گوی است. ترنج زدن. و رجوع به ترنج زدن شود. بلبل ز سر ترنج بازی کردی ز دو رخ ترنج سازی. نظامی. لیلی ز سر ترنج بازی کردی ز زنخ ترنج سازی. نظامی. - ترنج بویی، خوشبویی. عطر پراکنی. مهربانی. لطف: ترشی کند از ترنج خویی اما نکند ترنج بویی. نظامی. - ترنج پیکر، به شکل و هیئت ترنج. مانند ترنج، مدور. ترنج دیس: کردی فلک ترنج پیکر ریحانی او ترنجی از زر. نظامی. - ترنج جلد کتاب،صورت ترنج که بر روی مقوا و جلد کتاب، از طلاء محلول بر قالب زنند. (آنندراج) : وفا ز قید علائق فتاده چشم مدار ترنج جلد کتاب است بو نمی دارد. محسن تأثیر (از آنندراج). - ترنج خویی، بدخویی. ترشرویی: ترشی کند از ترنج خویی اما نکند ترنج بویی. نظامی - ترنج دست انبوی، ظاهراً همان ترنج شمامه باشد که صاحب حدود العالم در شرح محصول عام خوزستان یاد کرده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شوش شهری است (از خوزستان) ، توانگر و جای بازرگانان و بارکدۀ خوزستان است و از وی جامه و عمامۀ خز خیزد و ترنج دست انبوی. (حدود العالم). رجوع به ترنج شمامه شود. - ترنج دیس، چون ترنج و ترنج پیکر. - ترنج ذقن، ذقن خوبان رابه ترنج هم تشبیه میدهند مثل سیب ذقن. (از آنندراج) : صائب گزیده ای شود از میوۀ بهشت دستی که با ترنج ذقن آشنا شود. (از آنندراج). - ترنج زدن، صاحب آنندراج در ذیل ترنج و نارنج زدن عروس بر داماد آرد: رسم است در ولایت، که چون داماد عروس را بخانه خواهد که بیاورد بر سر دروازه که میرسد داماد بر عروس و عروس بر داماد ترنج میزند چنانکه از مردم ایران به تحقیق رسیده و این ترنج را از طلا میسازند... در هندوستان زدن ثمرها مثل این، روز چهارم بعد عروسی است و در قدیم الایام رسم بوده که دختر پادشاهی چون به سن تمیز میرسید بر لب بامی برمی آمد و پادشاهزاده هایی که از اطراف به خواستگاری می آمدند پای دیوار حلقه می بستند، هر کرا خوش میکرد ترنج طلا از بالای بام بر سرش میزد، بهمان جوان عقد او می بستند و صاحب نگارستان مینویسد که گشتاسب از پدرش رنجیده در لباس مجهول به روم شتافت در آن وقت تورۀ سلاطین آنجا آن بود که چون دختر را وقت شوهر شدی هجوم خلایق را جمع آوردندی تا دختر یکی را منظور ساخته ترنج طلا به جانب او انداختی قضا را در آن ایام همین هجوم بود. دختر قیصر واله جمال گشتاسب شده ترنج بر او انداخت: نشان سنگ جفا سازدش ز محرم راز عروس دهر به هر کس که زد به مهر ترنج. بابافغانی (از آنندراج). ای آفتاب دم، شب وصل از وفا مزن زنهار این ترنج طلا را به ما مزن. محسن تأثیر (ایضاً). - ترنج زر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). ترنج طلا. (مجموعۀ مترادفات). ترنج زر و ترنج طلا، کنایه از آفتاب عالمتاب. (آنندراج). ترنج مهرگان. آفتاب. (ناظم الاطباء). ترنج زرین. - ، گویند پرویز ترنجی از زر دست افشار ساخته بود که هرگاه میخواست باندک زور دست چون موم نرم میشد. (آنندراج) : کسری و ترنج زر، پرویز و تره زرین بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان. خاقانی. زمانه گفت تو پرویز و من ترنج زرم بکام خود بطرازم چنانکه میدانی. عرفی (از آنندراج). - ترنج سازی: بلبل ز سر ترنج بازی کردی ز دو رخ ترنج سازی. نظامی. لیلی ز سر ترنج بازی کردی ز زنخ ترنج سازی. نظامی. - ترنج سر تابوت: بر ترنج سر تابوت تو خون می گریم تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم. خاقانی. - ترنج سلطانی، نوعی از این میوه (ترنج) ترنج سلطانی نام دارد. (دزی ج 1 ص 146). - ترنج شمامه، من دربغداد میوه ای از نوع مرکبات دیده ام، چند نارنجی کلان، اندکی خفته و به شلغم ماننده، به پوست املس، سخت خوشبوی. و مردم بغداد آنرا چون عطری در جامه دانها نهادندی تا جامه ها بوی خوش گیرند و هم در بغل داشتندی، بردن بوی عرق را. و آنرا ترنج خواندندی مطلق، و گمان برم که ترنج دست انبوی و ترنج شمامه همین ترنج است واﷲ اعلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از وی (خوزستان) شکر و جامه های گوناگون و پرده ها و سوزن کرده ها و شلواربند و ترنج شمامه و خرما خیزد. (حدود العالم). و رجوع به ترنج دست انبوی شود. - ترنج منبر، شکلی که بر منبر بصورت ترنج سازند. (آنندراج) : الحق ترنج و سیبی بی چاشنی و لذت چون سیب نخلبندان یا چون ترنج منبر. خاقانی (از آنندراج). چون ترنج منبر از لذت ندارد بهره ای وعظ من بشنو مچین بیهوده زین بستان انار. ملاطغرا (از آنندراج). - ترنج مهرگان، بمعنی ترنج زر است که کنایه از آفتاب جهانتاب باشد. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء) : من سپهرم گر بهار باغ شب گم کرده ام روز را بین کاین ترنج مهرگان آورده ام. خاقانی. - ترنج و نارنج در سمور پنهان شدن، نهایت خوبی سمور است که ترنج و نارنج در تیغۀ سمور پنهان شود... (آنندراج) : سمور خط مشکینش چنان خوش تیغه افتاده که می گردد ترنج غبغب او در میانش گم. اشرف (از آنندراج). - ترنجی، به رنگ ترنج. (ناظم الاطباء). و آن غیر نارنجی است: چون قارورۀصبح نارنج بوی ترنجی شد از آب این سبز جوی. نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 189). - ، بشکل ترنج، ترنج دیس. ترنج پیکر: در او قرصۀ خور ز چرخ ترنجی چو نارنج در شیشه بینی مصور. خاقانی. چرخ ترنجی به صبح ساخته نارنج زر از پی دست ملک مالک رق و رقاب. خاقانی. - ، با شکل ترنج که شکل ترنج بر آن نقش کرده اند. یا برنگ ترنجی: ور همچو خز وبز بپوشدت گلیمی خزت چه همی باید و دیبای ترنجی. ناصرخسرو. - زرین ترنج، ترنج زر: زرین ترنج خیمۀ افلاک میخ وار در خاک باد کوفته سر کزتو بازماند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 542). رجوع به ترنج زر شود
میوه ای است معروف که پوست آنرا مربا سازند و بعربی تفاح مائی خوانند. (برهان). میوه ای است معروف و مشهور. همانا که بواسطۀ کثرت چین و شکنج باشد که در پوست آن است که به این اسم موسوم است. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). میوه ای است معروف و مشهور از نارنج بزرگتر و همانا برای کثرت چین و شکنجی که بر روی آن است بدین اسم موسوم شده. (انجمن آرا) (آنندراج). میوه ای از جنس مرکبات و بسیار معطر که دبال و دباله و متک نیز گویند. (ناظم الاطباء). میوه ای است معروف به تازیش متکاء خوانند. (شرفنامۀ منیری). میوه ای است از جنس لیمو و آنرا اُترج هم نامند و عامه آنرا کباد خوانند. (از المنجد). ترش آن مسکن شهوت زنان و جالی لون و دافع کلف و داشتن پوست آن در جامه ها مانع کرم است. (منتهی الارب). در لغت فرس اسدی هورن ص 76 بادرنگ را ترنج معنی کرده ولی امروز بادرنگ جز ترنج است. ترنج متک نیست. متک جنس سپرغمهای بریدنی است چون خربزه و امرود و سیب و جز آن و ترنج نوعی از آن است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از بلخ ترنج و نارنج و نیشکر و نیلوفر خیزد. (حدود العالم). سکندربیامد ترنجی بدست ز ایوان سالار چین نیم مست. فردوسی. اگر تند بادی برآید ز کنج به خاک افکند نارسیده ترنج. فردوسی. بیامد بر آن کرسی زر نشست پر از خشم و بویا ترنجی بدست. فردوسی. ترنجیده رویش بسان ترنج دراز است و باریک قد چون زَوَنْج. طیان. گه ترنجی در بنان و گه کمانی بر کتف گاه زوبینی بدست و گاه رطلی بر دهان. فرخی. مجلسی سازم با بربط و با چنگ و رباب با ترنج و بهی و نرگس و با نقل و کباب. منوچهری. هر آنگاه که آن محدث رابسوی گرگان فرستادی (مسعود) بهانه آوردی که در آنجا سپرغم و ترنج و طبقها و دیگر چیزها آورده می آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 129). و ما به بلخ بودیم بچندوقت مجمزان رسیدند از قصدار سه و چهار و پنج و نامه های یوسف آوردند و ترنج و انار و نیشکر نیکو. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 251). وقت ترنج و نارنج بود. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 461). چمن در چمن دید سرو سهی گرانبار شاخ ترنج و بهی. اسدی (گرشاسب نامه). بیاورد پس کاردها با ترنج بر هر زنی کش بود لطف و غنج. شمسی (یوسف زلیخا). چو میخواست هر کس بریدن ترنج یکی کارد بگرفته با ناز و غنج. شمسی (یوسف و زلیخا). خرما و ترنج و بهی و لوز بسی هست این سبز درختان نه همه بید و چنارند. ناصرخسرو. درخت ترنج از بر و برگ رنگین حکایت کند کلۀ قیصری را. ناصرخسرو. مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا که من ترنج لطیف و خوشم تو بیمزه تود. ناصرخسرو. در هر باغی درخت گوز و ترنج و نارنج و... بهم باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 130). درختان میوه دار و نهال آنها ترنج و نارنج و بادرنگ و لیمو و گل بنفشه و نرگس و نیلوفر و مانند این در بوستان آورد. (نوروزنامه منسوب به خیام). ای تو تبتی مشک و، حسودت زرغنج با بور تو رخش پوردستان خرمنج بادا رخ حاسدت ترنجیده و زرد سر بر طبقی نهاده پیشت چو ترنج. سوزنی. جهان نسیم ترنج حدیث من بگرفت که نخل زار معانی به بوستان من است. خاقانی. از اشکشان چو سیب گذرها منقطش وز بوسه چون ترنج، حجرها مجدرش. خاقانی. تا که ترنج را خزان شکل جذام داد بر در یرقان شده ست رز همچو ترنج ازاصفری. خاقانی. برگ نارنج و شاخ تازه ترنج نخلبندی نشانده بر هر کنج. نظامی. سبزتر از برگ ترنج آسمان آمده نارنج بدست آن زمان. نظامی. رسم ترنج است که در روزگار پیش دهد میوه پس آرد بهار. نظامی. ز بسکه دیدۀ عشاق بر تو حیرانست ترنج و دست بیکبار می بُرد سکین. سعدی. اگر ببینی و دست از ترنج بشناسی روا بود که ملامت کنی زلیخا را. سعدی. کاش آنانکه عیب من گفتند رویت ای دلستان بدیدندی تا بجای ترنج در نظرت بی خبر دستها بریدندی. (گلستان). به شیخ و، سیب مفتی و، ریواس محتسب بالنگ شد کلو و، ترنجش ظهیر گشت. بسحق (دیوان ص 43). - ترنج آسا، مانند ترنج: کسی کو با ترنجم کار دارد ترنج آسا قدم بر خار دارد. نظامی. - ترنج افشار، آلتی بلورین که با آن آب مرکبات، مانند پرتقال و جز آن را گیرند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - ترنج بازی، ظاهراً بازی با ترنج که بشکل گوی است. ترنج زدن. و رجوع به ترنج زدن شود. بلبل ز سر ترنج بازی کردی ز دو رخ ترنج سازی. نظامی. لیلی ز سر ترنج بازی کردی ز زنخ ترنج سازی. نظامی. - ترنج بویی، خوشبویی. عطر پراکنی. مهربانی. لطف: ترشی کند از ترنج خویی اما نکند ترنج بویی. نظامی. - ترنج پیکر، به شکل و هیئت ترنج. مانند ترنج، مدور. ترنج دیس: کردی فلک ترنج پیکر ریحانی او ترنجی از زر. نظامی. - ترنج جلد کتاب،صورت ترنج که بر روی مقوا و جلد کتاب، از طلاء محلول بر قالب زنند. (آنندراج) : وفا ز قید علائق فتاده چشم مدار ترنج جلد کتاب است بو نمی دارد. محسن تأثیر (از آنندراج). - ترنج خویی، بدخویی. ترشرویی: ترشی کند از ترنج خویی اما نکند ترنج بویی. نظامی - ترنج دست انبوی، ظاهراً همان ترنج شمامه باشد که صاحب حدود العالم در شرح محصول عام خوزستان یاد کرده است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شوش شهری است (از خوزستان) ، توانگر و جای بازرگانان و بارکدۀ خوزستان است و از وی جامه و عمامۀ خز خیزد و ترنج دست انبوی. (حدود العالم). رجوع به ترنج شمامه شود. - ترنج دیس، چون ترنج و ترنج پیکر. - ترنج ذقن، ذقن خوبان رابه ترنج هم تشبیه میدهند مثل سیب ذقن. (از آنندراج) : صائب گزیده ای شود از میوۀ بهشت دستی که با ترنج ذقن آشنا شود. (از آنندراج). - ترنج زدن، صاحب آنندراج در ذیل ترنج و نارنج زدن عروس بر داماد آرد: رسم است در ولایت، که چون داماد عروس را بخانه خواهد که بیاورد بر سر دروازه که میرسد داماد بر عروس و عروس بر داماد ترنج میزند چنانکه از مردم ایران به تحقیق رسیده و این ترنج را از طلا میسازند... در هندوستان زدن ثمرها مثل این، روز چهارم بعد عروسی است و در قدیم الایام رسم بوده که دختر پادشاهی چون به سن تمیز میرسید بر لب بامی برمی آمد و پادشاهزاده هایی که از اطراف به خواستگاری می آمدند پای دیوار حلقه می بستند، هر کرا خوش میکرد ترنج طلا از بالای بام بر سرش میزد، بهمان جوان عقد او می بستند و صاحب نگارستان مینویسد که گشتاسب از پدرش رنجیده در لباس مجهول به روم شتافت در آن وقت تورۀ سلاطین آنجا آن بود که چون دختر را وقت شوهر شدی هجوم خلایق را جمع آوردندی تا دختر یکی را منظور ساخته ترنج طلا به جانب او انداختی قضا را در آن ایام همین هجوم بود. دختر قیصر واله جمال گشتاسب شده ترنج بر او انداخت: نشان سنگ جفا سازدش ز محرم راز عروس دهر به هر کس که زد به مهر ترنج. بابافغانی (از آنندراج). ای آفتاب دم، شب وصل از وفا مزن زنهار این ترنج طلا را به ما مزن. محسن تأثیر (ایضاً). - ترنج زر، کنایه از آفتاب عالمتاب است. (برهان). ترنج طلا. (مجموعۀ مترادفات). ترنج زر و ترنج طلا، کنایه از آفتاب عالمتاب. (آنندراج). ترنج مهرگان. آفتاب. (ناظم الاطباء). ترنج زرین. - ، گویند پرویز ترنجی از زر دست افشار ساخته بود که هرگاه میخواست باندک زور دست چون موم نرم میشد. (آنندراج) : کسری و ترنج زر، پرویز و تره زرین بر باد شده یکسر، با خاک شده یکسان. خاقانی. زمانه گفت تو پرویز و من ترنج زرم بکام خود بطرازم چنانکه میدانی. عرفی (از آنندراج). - ترنج سازی: بلبل ز سر ترنج بازی کردی ز دو رخ ترنج سازی. نظامی. لیلی ز سر ترنج بازی کردی ز زنخ ترنج سازی. نظامی. - ترنج سر تابوت: بر ترنج سر تابوت تو خون می گریم تاش چون سیب به بیجاده مگر درگیرم. خاقانی. - ترنج سلطانی، نوعی از این میوه (ترنج) ترنج سلطانی نام دارد. (دزی ج 1 ص 146). - ترنج شمامه، من دربغداد میوه ای از نوع مرکبات دیده ام، چند نارنجی کلان، اندکی خفته و به شلغم ماننده، به پوست املس، سخت خوشبوی. و مردم بغداد آنرا چون عطری در جامه دانها نهادندی تا جامه ها بوی خوش گیرند و هم در بغل داشتندی، بردن بوی عرق را. و آنرا ترنج خواندندی مطلق، و گمان برم که ترنج دست انبوی و ترنج شمامه همین ترنج است واﷲ اعلم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و از وی (خوزستان) شکر و جامه های گوناگون و پرده ها و سوزن کرده ها و شلواربند و ترنج شمامه و خرما خیزد. (حدود العالم). و رجوع به ترنج دست انبوی شود. - ترنج منبر، شکلی که بر منبر بصورت ترنج سازند. (آنندراج) : الحق ترنج و سیبی بی چاشنی و لذت چون سیب نخلبندان یا چون ترنج منبر. خاقانی (از آنندراج). چون ترنج منبر از لذت ندارد بهره ای وعظ من بشنو مچین بیهوده زین بستان انار. ملاطغرا (از آنندراج). - ترنج مهرگان، بمعنی ترنج زر است که کنایه از آفتاب جهانتاب باشد. (برهان) (آنندراج). آفتاب. (ناظم الاطباء) : من سپهرم گر بهار باغ شب گم کرده ام روز را بین کاین ترنج مهرگان آورده ام. خاقانی. - ترنج و نارنج در سمور پنهان شدن، نهایت خوبی سمور است که ترنج و نارنج در تیغۀ سمور پنهان شود... (آنندراج) : سمور خط مشکینش چنان خوش تیغه افتاده که می گردد ترنج غبغب او در میانش گم. اشرف (از آنندراج). - ترنجی، به رنگ ترنج. (ناظم الاطباء). و آن غیر نارنجی است: چون قارورۀصبح نارنج بوی ترنجی شد از آب این سبز جوی. نظامی (اقبالنامه چ وحید ص 189). - ، بشکل ترنج، ترنج دیس. ترنج پیکر: در او قرصۀ خور ز چرخ ترنجی چو نارنج در شیشه بینی مصور. خاقانی. چرخ ترنجی به صبح ساخته نارنج زر از پی دست ملک مالک رق و رقاب. خاقانی. - ، با شکل ترنج که شکل ترنج بر آن نقش کرده اند. یا برنگ ترنجی: ور همچو خز وبز بپوشدت گلیمی خزت چه همی باید و دیبای ترنجی. ناصرخسرو. - زرین ترنج، ترنج زر: زرین ترنج خیمۀ افلاک میخ وار در خاک باد کوفته سر کزتو بازماند. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 542). رجوع به ترنج زر شود
چین و شکنج باشد... (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). چین و شکنج و امر بدین معنی. (فرهنگ رشیدی) ، سخت درهم فشرده و درهم کشیده باشد و امر به این معنی هم هست. (برهان). محکم بستن میان و تنگ برکشیدن کمربند و امر بدین معنی نیز است. (انجمن آرا) (آنندراج). خشک ودرهم کشیده و درهم فشرده و چین دار. (ناظم الاطباء) ، سخت و درشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنجیدن و ترنجیده شود، بوتۀ کلان که بر هر چهار گوشۀ چادر و دوشاله و بعضی از جاهای قبا و غیره از گلابتون و ابریشم الوان نقش کنند. (غیاث اللغات) ، نقش گل بزرگی مدور یا چند گوش که در میان قالی بافند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
چین و شکنج باشد... (فرهنگ جهانگیری) (از برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). چین و شکنج و امر بدین معنی. (فرهنگ رشیدی) ، سخت درهم فشرده و درهم کشیده باشد و امر به این معنی هم هست. (برهان). محکم بستن میان و تنگ برکشیدن کمربند و امر بدین معنی نیز است. (انجمن آرا) (آنندراج). خشک ودرهم کشیده و درهم فشرده و چین دار. (ناظم الاطباء) ، سخت و درشت. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترنجیدن و ترنجیده شود، بوتۀ کلان که بر هر چهار گوشۀ چادر و دوشاله و بعضی از جاهای قبا و غیره از گلابتون و ابریشم الوان نقش کنند. (غیاث اللغات) ، نقش گل بزرگی مدور یا چند گوش که در میان قالی بافند. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
مرغی باشد کوچک. (فرهنگ اسدی). مرغکی است کوچک و ضعیف. (شرفنامۀمنیری). مرغکی باشد سیاه و کوچک و ضعیف. (برهان) (آنندراج). مرغی است خرد و سیاه و به آذربایجان سودان گویند. (رشیدی) (جهانگیری) (اوبهی). اسرنج. (دزی ج 1 ص 621). سالنج. (رشیدی). سارج. (شعوری). ساننج. (برهان). سارنگ: تو کودک خرد و من چنان سارنجم جانم ببری همی ندانی رنجم. صفار مرغزی (از فرهنگ اسدی و رشیدی). چو عنقا دان ورا، دشمن چو صعوه چو شهباز است او و خصم سارنج. _ (شمس فخری (از جهانگیری و شعوری). رجوع به سار، سارج، سارچه، سارک، سارنگ، سارو. ساروک، ساری، شار، شارک وشارو شود، نام شعبه ای است از موسیقی. (جهانگیری) ، سازی است و آواز سارنج که در دستگاههای آواز ایرانی معروف است منسوب بدان می باشد. (مجلۀ موسیقی دورۀ سوم شمارۀ 9 ص 30). رجوع به سارنگ شود. k05l) _
مرغی باشد کوچک. (فرهنگ اسدی). مرغکی است کوچک و ضعیف. (شرفنامۀمنیری). مرغکی باشد سیاه و کوچک و ضعیف. (برهان) (آنندراج). مرغی است خرد و سیاه و به آذربایجان سودان گویند. (رشیدی) (جهانگیری) (اوبهی). اسرنج. (دزی ج 1 ص 621). سالنج. (رشیدی). سارج. (شعوری). ساننج. (برهان). سارنگ: تو کودک خرد و من چنان سارنجم جانم ببری همی ندانی رنجم. صفار مرغزی (از فرهنگ اسدی و رشیدی). چو عنقا دان ورا، دشمن چو صعوه چو شهباز است او و خصم سارنج. _ (شمس فخری (از جهانگیری و شعوری). رجوع به سار، سارج، سارچه، سارک، سارنگ، سارو. ساروک، ساری، شار، شارک وشارو شود، نام شعبه ای است از موسیقی. (جهانگیری) ، سازی است و آواز سارنج که در دستگاههای آواز ایرانی معروف است منسوب بدان می باشد. (مجلۀ موسیقی دورۀ سوم شمارۀ 9 ص 30). رجوع به سارنگ شود. k05l) _
مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلۀ موی سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده است و ماده را بعکس آن. و هر کس آن رابکند به اندک روزی بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند چنانکه به اندک قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوری پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) : همیشه تا بزبان گشاده از دل پاک سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ. فرخی. بی روان زاید فرزند برهمن در هند جانور روید شکل سترنگ اندر چین. مختاری. بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند شبیه مردم روید بحد چین سترنگ. ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187). باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ. سنائی (دیوان چ مصفا ص 187). نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ. جمال الدین عبدالرزاق. رجوع به استرنگ شود، بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازی صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است واکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود
مردم گیا و آن رستنی باشد شبیه به آدمی و در زمین چین روید. گویند نگون سار بود چنان که ریشه اش بمنزلۀ موی سر آدمی باشد نر و ماده دست در گردن هم کرده و پایها در یکدیگر محکم ساخته و نر را پای راست بر پای چپ ماده افتاده است و ماده را بعکس آن. و هر کس آن رابکند به اندک روزی بمیرد و حاصل کردن آن به این نوع است که اطراف آن را خالی کنند چنانکه به اندک قوتی کنده شود، پس ریسمانی آورند و یک سر ریسمان را بر آن و سر دیگر را بر کمر سگی بندند و جانوری پیش سگ بجانب شکار بدود و آن از بیخ کنده شود و آن را بعربی یبروح الصنم خوانند. (برهان) (الفاظ الادویه) (جهانگیری) (آنندراج) : همیشه تا بزبان گشاده از دل پاک سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ. فرخی. بی روان زاید فرزند برهمن در هند جانور روید شکل سترنگ اندر چین. مختاری. بدان سبب که ورا بندگان ز چین آرند شبیه مردم روید بحد چین سترنگ. ازرقی (دیوان چ سعید نفیسی ص 187). باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ. سنائی (دیوان چ مصفا ص 187). نسیم خلقت اگر بگذرد بچین چه عجب که جان پذیر شود در دیار چین سترنگ. جمال الدین عبدالرزاق. رجوع به استرنگ شود، بازیی است مشهور و معروف و چون در آن بازی صورت پادشاه و وزیر هر دو را از چوب ساخته اند به این اعتبار سترنگ نام نهاده اند و معرب آن شطرنج است واکنون به تعریب اشتهار دارد. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج). رجوع به شطرنج و شترنگ شود
تنج باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال). بمعنی فراهم نشاندن. (برهان). فراهم نشانده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنجیدن و ترنجیدن و ترنجیده شود، معبر تنگ و راه دشوار. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تنجیدن، ترنجیدن و ترنجیده شود
تنج باشد. (لغت فرس اسدی چ اقبال). بمعنی فراهم نشاندن. (برهان). فراهم نشانده. (ناظم الاطباء). و رجوع به تنجیدن و ترنجیدن و ترنجیده شود، معبر تنگ و راه دشوار. (از ناظم الاطباء). و رجوع به تنجیدن، ترنجیدن و ترنجیده شود
چوبی را گویند که زیر آن غلطکها نصب کنند و آن را بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا گردد. (برهان) (جهانگیری). رجوع به سبنج و سپنج شود، ذخیره و پس انداز. (برهان) (اوبهی) (جهانگیری) ، جمع کردن مال و بهم رسانیدن اسباب و سامان. (برهان)
چوبی را گویند که زیر آن غلطکها نصب کنند و آن را بر گردن گاو بندند و بر بالای غله ای که از کاه جدا نشده باشد بگردانند تا غله از کاه جدا گردد. (برهان) (جهانگیری). رجوع به سبنج و سپنج شود، ذخیره و پس انداز. (برهان) (اوبهی) (جهانگیری) ، جمع کردن مال و بهم رسانیدن اسباب و سامان. (برهان)
سنج و آن دو پارۀ روی تنک باشد مانند طبق بی کناره و بر پشت آن قبه ای سازند و بندی بر آن تعبیه کنند و بر دست گرفته بر یکدیگر زنند تا بصدا درآید و بیشتر با نقاره و دهل و امثال آن نوازند. (برهان) (جهانگیری). و طبق روئین که بر یکدیگر زنند سنج است نه سرنج چنانکه صاحب فرهنگ گفته است. (رشیدی) ، قلعی و سرب سوخته و آن رنگی است که نقاشان و مصوران بکار برند و آن در غایت حمرت میباشد، چه باطن سرب سرخ است و به چند آتش حمرت آن ظاهر میشود. و استنزال او در رجعت به زیت و نطرون است نزد اهل عمل. (برهان). سفیدآب سوخته بوده و آن را به هندی سنیدر نامند. (جهانگیری). چیزی است مصنوع که از قلع سوخته و سفیدار سوخته بهم رسدشبیه به شنجرف و از آن کمرنگ تر و گاهی دیوار را اندرون بدان بپیرایند و نگار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). همان اسرنج مرقوم یعنی سفیدآب و در قاموس بر وزن سمند آورده. (رشیدی)
سنج و آن دو پارۀ روی تنک باشد مانند طبق بی کناره و بر پشت آن قبه ای سازند و بندی بر آن تعبیه کنند و بر دست گرفته بر یکدیگر زنند تا بصدا درآید و بیشتر با نقاره و دهل و امثال آن نوازند. (برهان) (جهانگیری). و طبق روئین که بر یکدیگر زنند سنج است نه سرنج چنانکه صاحب فرهنگ گفته است. (رشیدی) ، قلعی و سرب سوخته و آن رنگی است که نقاشان و مصوران بکار برند و آن در غایت حمرت میباشد، چه باطن سرب سرخ است و به چند آتش حمرت آن ظاهر میشود. و استنزال او در رجعت به زیت و نطرون است نزد اهل عمل. (برهان). سفیدآب سوخته بوده و آن را به هندی سنیدر نامند. (جهانگیری). چیزی است مصنوع که از قلع سوخته و سفیدار سوخته بهم رسدشبیه به شنجرف و از آن کمرنگ تر و گاهی دیوار را اندرون بدان بپیرایند و نگار کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). همان اسرنج مرقوم یعنی سفیدآب و در قاموس بر وزن سمند آورده. (رشیدی)
پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت. (برهان) (از غیاث) حرفه و پیشه (آنندراج). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب: بیاموز فرزند را دسترنج اگر دست داری چو قارون بگنج. سعدی. ، کاری که با دست کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست. کار دست. ساختۀ دست: یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک. فردوسی. ، پول و هرچه بواسطۀ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب. نتیجۀ کوشش. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان. سعدی (بوستان ص 209). دسترنج تو همان به که شود صرف بکام دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن. حافظ. ، کرایه و مواجب. (ناظم الاطباء) ، آنچه از کسب بهم رسد، مزد دست. (برهان) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24). گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری. (قصص الانبیاء ص 21). چون مشعله دسترنج خود خور چون شمع همیشه گنج خود خور. نظامی. بقارونی قفل داران گنج طمعدارم اندازۀ دسترنج. نظامی. اجری خور دسترنج خویشم گر محتشمم ز گنج خویشم. نظامی. گفت کاین مال دسترنج تو نیست بخشش تو بقدر گنج تو نیست. نظامی. دستکش کس نیم از بهر گنج دستکشی می خورم از دسترنج. نظامی. سرکه از دسترنج خویش و تره بهتر از نان کدخدا و بره. سعدی. به قنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج. سعدی. زو چه رنجی که دسترنج بخورد گرگ بره برد چه خواهی کرد. اوحدی (از آنندراج). ، تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت. (غیاث). رنج و زحمت و کوشش. (ناظم الاطباء) : چنان دان که اندر سرای سپنج کسی کو نهد گنج با دسترنج. فردوسی. که اندرجهان داد گنج منست جهان تازه از دسترنج منست. فردوسی. سکندر چو دید آن همه کان گنج که در دستش افتاد بی دسترنج. نظامی. بباید چنین گنج را دسترنج وگرنه من اولی تر آیم بگنج. نظامی. درو بیش از اندازه دینار و گنج نهاده به هر گوشه بی دسترنج. نظامی. ولیکن بشرطی که بی دسترنج به ما بر گشاده کنی قفل گنج. نظامی. بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری روا مدارکه بر خویشتن بیازاری. سعدی. مهناء، هنی ٔ، آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب)
پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت. (برهان) (از غیاث) حرفه و پیشه (آنندراج). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب: بیاموز فرزند را دسترنج اگر دست داری چو قارون بگنج. سعدی. ، کاری که با دست کنند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). کاری بود که بدست کنند. زحمت و کار دست. کار دست. ساختۀ دست: یکی کاخ بد تارک اندر سماک نه از دسترنج و نه سنگ و نه خاک. فردوسی. ، پول و هرچه بواسطۀ زحمت حاصل شود. (ناظم الاطباء). حاصل تعب. نتیجۀ کوشش. (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو مردان ببر رنج و راحت رسان مخنث خورد دسترنج کسان. سعدی (بوستان ص 209). دسترنج تو همان به که شود صرف بکام دانی آخر که بناکام چه خواهد بودن. حافظ. ، کرایه و مواجب. (ناظم الاطباء) ، آنچه از کسب بهم رسد، مزد دست. (برهان) (ناظم الاطباء). مزدی که در کار دست پیدا می شود (غیاث). مزد کاری که بدست کرده باشند. (آنندراج). حاصل رنج دست از کار یا مزد. (یادداشت مرحوم دهخدا) : اکنون ترا رنجی باید کشید که دسترنج تو بر تو مباح گردد. (قصص الانبیاء ص 24). گفت یا آدم برخیز و برزگری کن تا نان از دسترنج خودخوری. (قصص الانبیاء ص 21). چون مشعله دسترنج خود خور چون شمع همیشه گنج خود خور. نظامی. بقارونی قفل داران گنج طمعدارم اندازۀ دسترنج. نظامی. اجری خور دسترنج خویشم گر محتشمم ز گنج خویشم. نظامی. گفت کاین مال دسترنج تو نیست بخشش تو بقدر گنج تو نیست. نظامی. دستکش کس نیم از بهر گنج دستکشی می خورم از دسترنج. نظامی. سرکه از دسترنج خویش و تره بهتر از نان کدخدا و بره. سعدی. به قنطار زر بخش کردن ز گنج نباشد چو قیراطی از دسترنج. سعدی. زو چه رنجی که دسترنج بخورد گرگ بره برد چه خواهی کرد. اوحدی (از آنندراج). ، تعب. (یادداشت مرحوم دهخدا). محنت و مشقت. (غیاث). رنج و زحمت و کوشش. (ناظم الاطباء) : چنان دان که اندر سرای سپنج کسی کو نهد گنج با دسترنج. فردوسی. که اندرجهان داد گنج منست جهان تازه از دسترنج منست. فردوسی. سکندر چو دید آن همه کان گنج که در دستش افتاد بی دسترنج. نظامی. بباید چنین گنج را دسترنج وگرنه من اولی تر آیم بگنج. نظامی. درو بیش از اندازه دینار و گنج نهاده به هر گوشه بی دسترنج. نظامی. ولیکن بشرطی که بی دسترنج به ما بر گشاده کنی قفل گنج. نظامی. بس آنکه مملکت از دسترنج اوداری روا مدارکه بر خویشتن بیازاری. سعدی. مهناء، هنی ٔ، آنچه بی دسترنج رسد کسی را. (منتهی الارب)
سرنج درخواب، دلیل بر غم و اندوه کند. اگر بیند که سرنج داشت یا کسی به وی داد، دلیل که غمگین و متفکر بود. اگر بیند که سرنج میخورد، دلیل که بیمار گردد. اگر بیند که چیزی به سرنج سرخ می کرد، به چیزی مشغول گردد که از آن منفعت نیابد. اگر بیند که سرنج بفروخت یا به کسی داد، دلیل که از غم و اندوه رسته گردد.
سرنج درخواب، دلیل بر غم و اندوه کند. اگر بیند که سرنج داشت یا کسی به وی داد، دلیل که غمگین و متفکر بود. اگر بیند که سرنج میخورد، دلیل که بیمار گردد. اگر بیند که چیزی به سرنج سرخ می کرد، به چیزی مشغول گردد که از آن منفعت نیابد. اگر بیند که سرنج بفروخت یا به کسی داد، دلیل که از غم و اندوه رسته گردد.
اگر کسی ترنج دو یا سه در خواب بیند، تاویلش فرزند است. اگر بسیار بیند، مال و نعمت حلال یابد و ترنج سبز دیدن در خواب بهتر از ترنج زرد است. حضرت دانیال دیدن ترنج درخواب بر چهار وجه است. اول: زن پاکیزه، دوم: کنیزک پاکدین، سوم: دوست توانگر، چهارم: فرزند شریف صالح . ترنج در خواب، مردی است توانگر و با جمال و به مردمان نزدیک، چنانکه همه کس او را دوست دارند. اگر بیند ترنجی داشت یا کسی بدو داد، دلیل که او را با چنین مردی صحبت افتد. اگر ترنج در کار خود دید، دلیل که او را فرزندی خوبروی آید. اگر بیند که ترنج را پنهان کرد و در پیچید، دلیل که فرزندش هلاک شود. اگر بیند در خانه ترنج بسیار داشت و به کسی بخشید، دلیل که در حق کسی نیکوئی کند. اگر بیند ترنج در آستین نهاد، دلیل که او فرزندی از کنیزک آید. اگر بیند از آستین او بیفتاد، دلیل که او فرزندی حاصل شود.
اگر کسی ترنج دو یا سه در خواب بیند، تاویلش فرزند است. اگر بسیار بیند، مال و نعمت حلال یابد و ترنج سبز دیدن در خواب بهتر از ترنج زرد است. حضرت دانیال دیدن ترنج درخواب بر چهار وجه است. اول: زن پاکیزه، دوم: کنیزک پاکدین، سوم: دوست توانگر، چهارم: فرزند شریف صالح . ترنج در خواب، مردی است توانگر و با جمال و به مردمان نزدیک، چنانکه همه کس او را دوست دارند. اگر بیند ترنجی داشت یا کسی بدو داد، دلیل که او را با چنین مردی صحبت افتد. اگر ترنج در کار خود دید، دلیل که او را فرزندی خوبروی آید. اگر بیند که ترنج را پنهان کرد و در پیچید، دلیل که فرزندش هلاک شود. اگر بیند در خانه ترنج بسیار داشت و به کسی بخشید، دلیل که در حق کسی نیکوئی کند. اگر بیند ترنج در آستین نهاد، دلیل که او فرزندی از کنیزک آید. اگر بیند از آستین او بیفتاد، دلیل که او فرزندی حاصل شود.