از: (ستبر، سطبر + ا، عمق) : و آن درازی نخستین را خاصه درازا خوانند و طول خوانند و دوم را پهنا و عرض خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 74). اماآنکه اندر جسم بود از درازا و پهنا و ستبرا آنچه معروفست آن نه صورت جسمست ولکن عرض بود اندر وی چنانکه پارۀ موم را بگیری و او را درازا بدستی کنی و پهنادو انگشت و ستبرا انگشتی. (دانشنامۀ علایی ص 75)
از: (ستبر، سطبر + ا، عمق) : و آن درازی نخستین را خاصه درازا خوانند و طول خوانند و دوم را پهنا و عرض خوانند و سوم را ستبر او عمق خوانند. (دانشنامۀ علایی ص 74). اماآنکه اندر جسم بود از درازا و پهنا و ستبرا آنچه معروفست آن نه صورت جسمست ولکن عرض بود اندر وی چنانکه پارۀ موم را بگیری و او را درازا بدستی کنی و پهنادو انگشت و ستبرا انگشتی. (دانشنامۀ علایی ص 75)
تخلیۀ کامل ادرار از مثانۀ مردان با فشردن مجرای آن، بازداشتن حیوان حلال گوشت از خوردن چیزهای نجس، برائت خواستن از وام یا عیب و تهمت، طلب برائت کردن، خودداری از نزدیکی با زن به منظور سپری شدن مدت حیض
تخلیۀ کامل ادرار از مثانۀ مردان با فشردن مجرای آن، بازداشتن حیوان حلال گوشت از خوردن چیزهای نجس، برائت خواستن از وام یا عیب و تهمت، طلب برائت کردن، خودداری از نزدیکی با زن به منظور سپری شدن مدت حیض
استبرق: بوستان گشت چون ستبرق سبز آسمان گشت چون کبود قصب. فرخی. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست. منوچهری. بپوشند در زیر چادر همه ستبرق ز بالای سر تا به ران. منوچهری. اندر حریر سبز و ستبرقها سیب و بهی چو موسی و هارون است. ناصرخسرو. جز بیخردی کجا گزیند فرسوده گلیم بر ستبرق. ناصرخسرو. ناید ز حاسدان تو هرگز خصال نیک نشگفت کز گلیم نیایدستبرقی. عثمان مختاری. گل بافت ستبرق حریری شد باد بگوشواره گیری. نظامی. پر فرش ستبرق است و سندس بستان تو از گل مورّد. (از ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 134). رجوع به استبرق شود، نوعی از گیاه که به آن اشترخوار و شترخوار نیز گویند: گفتند (ضریع) نوعی از نبت است لاحق بزمین عرب آن را ستبرق خوانند تا تر باشد چون خشک باشد آن را ضریع خوانند و ما آن را اشترخواره گوئیم و آن خبیث تر طعامی باشد. (تفسیر ابوالفتوح)
استبرق: بوستان گشت چون ستبرق سبز آسمان گشت چون کبود قصب. فرخی. صحرا گویی که خورنق شده ست بستان همرنگ ستبرق شده ست. منوچهری. بپوشند در زیر چادر همه ستبرق ز بالای سر تا به ران. منوچهری. اندر حریر سبز و ستبرقها سیب و بهی چو موسی و هارون است. ناصرخسرو. جز بیخردی کجا گزیند فرسوده گلیم بر ستبرق. ناصرخسرو. ناید ز حاسدان تو هرگز خصال نیک نشگفت کز گلیم نیایدستبرقی. عثمان مختاری. گل بافت ستبرق حریری شد باد بگوشواره گیری. نظامی. پر فرش ستبرق است و سندس بستان تو از گل مورَّد. (از ترجمه محاسن اصفهان آوی ص 134). رجوع به استبرق شود، نوعی از گیاه که به آن اشترخوار و شترخوار نیز گویند: گفتند (ضریع) نوعی از نبت است لاحق بزمین عرب آن را ستبرق خوانند تا تر باشد چون خشک باشد آن را ضریع خوانند و ما آن را اشترخواره گوئیم و آن خبیث تر طعامی باشد. (تفسیر ابوالفتوح)
مصدر تفعل از مادۀ برأت بمعنی دوری که آخر آن را به الف مینویسند و میخوانند، در اصل تبرؤ بهمزه است مانند تبرع و تبری بیاءبمعنی تعرض است. (نشریۀدانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 2). بیزار کردن. (دهار). بیزاری. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیزاری از چیزی. (آنندراج). مقابل تولّی: هم نگذرم بکویت هم ننگرم برویت دل ناورم بسویت اینک چک تبرّا. کسائی. آنگه که مجرد شوی نیاید از تو نه تولاّ و نه تبرّا. ناصرخسرو. گیرم که عروس غم تو نامزد ماست وصل تو ز ما خط تبرّا چه ستاند؟ خاقانی. علی اﷲ از بد دوران علی اﷲ تبرا از خدا دوران تبرّا. خاقانی. پیشت آرم هفت مردان را شفیع کز دو عالمشان تبرّا دیده ام. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 293). در ره او بی سر و پا میروم بی تبرّا و تولاّ میروم. عطار. و علج کسانی اند که از ما تبرّا کرده اند و نصب عداوت ما نموده اند. (تاریخ قم ص 207)
مصدر تفعل از مادۀ برأت بمعنی دوری که آخر آن را به الف مینویسند و میخوانند، در اصل تبرؤ بهمزه است مانند تبرع و تبری بیاءبمعنی تعرض است. (نشریۀدانشکدۀ ادبیات تبریز سال اول شمارۀ 2). بیزار کردن. (دهار). بیزاری. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). بیزاری از چیزی. (آنندراج). مقابل تولّی: هم نگذرم بکویت هم ننگرم برویت دل ناورم بسویت اینک چک تبرّا. کسائی. آنگه که مجرد شوی نیاید از تو نه تولاّ و نه تبرّا. ناصرخسرو. گیرم که عروس غم تو نامزد ماست وصل تو ز ما خط تبرّا چه ستاند؟ خاقانی. علی اﷲ از بد دوران علی اﷲ تبرا از خدا دوران تبرّا. خاقانی. پیشت آرم هفت مردان را شفیع کز دو عالمْشان تبرّا دیده ام. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 293). در ره او بی سر و پا میروم بی تبرّا و تولاّ میروم. عطار. و علج کسانی اند که از ما تبرّا کرده اند و نصب عداوت ما نموده اند. (تاریخ قم ص 207)
استبر. اوستا ’ستوره’ (ستبهره، ستمبهره) (محکم) ، پهلوی ’ستپر’ و ’ستور’، هندی باستان: ریشه ’ستبه’ (تعیین کردن، تکیه دادن) ، قیاس کنید با استی ’ست، اود’ (قوی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی، معرب آن است. (برهان). گنده و غلیظ. (آنندراج). پارچۀ گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و سطبر معرب آن است. (آنندراج). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث) : که رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر و نیروی ببر و هژبر. فردوسی. ستبر است بازوت چون ران شیر بر و یال چون اژدهای دلیر. فردوسی. گنگی پلید بینی و گنگی پلید پا محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی. عسجدی. کمانی چو خفته ستون ستبر زهش چون کمندی ز چرم هزبر. اسدی. شیر گردن ستبر از آن دارد که رسولی بخرس نگذارد. سنایی. - ستبراندام، درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد. - ستبربازو، که بازوی ضخیم و کلفت دارد. - ستبرباف، بافندۀ ثوب و جامۀ ضخیم و سطبر. - ستبرپوست، پوست کلفت. - ستبرران، آنکه ران ضخیم و کلفت دارد. - ستبرساق،دارای ساق ضخیم و کلفت. رجوع به سطبر شود
استبر. اوستا ’ستوره’ (ستبهره، ستمبهره) (محکم) ، پهلوی ’ستپر’ و ’ستور’، هندی باستان: ریشه ’ستبه’ (تعیین کردن، تکیه دادن) ، قیاس کنید با استی ’ست، اود’ (قوی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی، معرب آن است. (برهان). گنده و غلیظ. (آنندراج). پارچۀ گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و سطبر معرب آن است. (آنندراج). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث) : که رانش چو ران هیونان ستبر دل شیر و نیروی ببر و هژبر. فردوسی. ستبر است بازوت چون ران شیر بر و یال چون اژدهای دلیر. فردوسی. گنگی پلید بینی و گنگی پلید پا محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی. عسجدی. کمانی چو خفته ستون ستبر زهش چون کمندی ز چرم هزبر. اسدی. شیر گردن ستبر از آن دارد که رسولی بخرس نگذارد. سنایی. - ستبراندام، درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد. - ستبربازو، که بازوی ضخیم و کلفت دارد. - ستبرباف، بافندۀ ثوب و جامۀ ضخیم و سطبر. - ستبرپوست، پوست کلفت. - ستبرران، آنکه ران ضخیم و کلفت دارد. - ستبرساق،دارای ساق ضخیم و کلفت. رجوع به سطبر شود