جدول جو
جدول جو

معنی ستاذاب - جستجوی لغت در جدول جو

ستاذاب
(سِ)
بالا رفتن آب را گوینداز جایی. (برهان) (آنندراج). صعود آب و جستن آب. (ناظم الاطباء) ، به معنی چکیدن آب خم بنظرآمده، تقطیر آب. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از تالاب
تصویر تالاب
جایی که آب رودخانه یا باران جمع شود، آبگیر، حوض، استخر، برکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سذاب
تصویر سذاب
سداب، گیاهی خودرو با برگ هایش ضخیم، بدبو، آبدار و تلخ، گل های زرد رنگ و دانه های قهوه ای رنگ مثلثی که برگ و دانۀ آن در پزشکی به کار می رود، پیغن، پیگن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سیاهاب
تصویر سیاهاب
آب تیره و گل آلود، سیاه آب، آب سیاه، مرکّب سیاه که با آن بنویسند، برای مثال رنگ های نیک از خمّ صفاست / رنگ زشتان از سیاهابه جفاست (مولوی - ۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سترلاب
تصویر سترلاب
اسطرلاب، وسیله ای به شکل چند صفحۀ مدرج برای اندازه گیری ارتفاع ستارگان و مشخص کردن مکان آن ها، سطرلاب، صلاب، سرلاب، صرلاب، اصطرلاب، استرلاب
فرهنگ فارسی عمید
دهی است از دهستان خولۀ بخش شهر بابک شهرستان یزد، واقع در 18 هزارگزی خاور شهر بابک متصل به راه فیض آباد شهر بابک، جلگه ای و معتدل و مالاریائی، آب آن از قنات، و محصول آن غلات است، 399 تن سکنه دارد که به زراعت مشغولند، از صنایع دستی کرباس بافی در آن معمول است، راه فرعی دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
نام قریه ای بود که از آن تا بخارا سه فرسنگ است. (فرهنگ جهانگیری). نام قریه ای است در سه فرسنگی بخارا. (آنندراج) (انجمن آرا) (برهان). ’تارابی’ که خروج کرد و جمعی را بهلاکت افکند از اهل تاراب بوده. (آنندراج) (انجمن آرا). نام قریه ای به بخارا و عرب آنرا طاراب گویند: چون سمرقند مستخلص شد توشا باسقاق را به امارت و شحنگی ناحیت بخارا فرمان داد، ببخارا آمد و بخارا اندکی روی بعمارت نهاد تا چون از حکم پادشاه جهان... قاآن مقالید حکومت در کف اهتمام صاحب یلواج نهاد، شذاذ و متفرقان که در زوایا و خبایا مانده بودند بمغناطیس عدل و رأفت ایشان را با اوطان قدیم جذب کرد و از بلدان و امصار و اقاصی و اقطار روی بدانجا نهادند و کار عمارت بحسن عنایت او روی ببالا نهاد، بلک درجۀ اعلی پذیرفت، و عرصۀ آن مستقر کبار و کرام و مجمع خاص و عام گشت. ناگاه در شهور سنۀ ست وثلثین وستمائه از تاراب بخارا غربال بندی در لباس اهل خرقه خروجی کرد و عوام برو جمع آمدند تا کار بجایی ادا کرد که فرمان رسانیدند تا تمامت اهالی آنرا بکشند... (تاریخ جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 صص 83- 84).... بر سه فرسنگی بخارا دیهی است که آنرا تاراب گویند... (تاریخ جهانگشای ایضاً ص 85).... حجاج جواب نوشت که آنچه یاد کردی معلوم شد و عجب آمد مرا از این دو دانه مروارید بزرگ و از آن مرغانی که آورده اند و (از این) عجب تر سخاوت تو که (چنین) چیزی فاخر بدست آوردی و بنزدیک ما فرستادی بارک اﷲ علیک، پس بیکند سالهای بسیار خراب بماند چون قتیبه از کار بیکند فارغ شد به خنبون رفت و حربها کرد و خنبون و تاراب و بسیار دیهای خرد بگرفت و به وردانه رفت و آنجا پادشاهی بود وردان خدات نام و با وی حربهای بسیار کرد و بعاقبت وردان خدات بمرد و [وردانه و بسیار دیه ها بگرفت واندر میان روستاهای بخارا میان تاراب و خنبون و رامتین لشکرها گرد آمدند بسیار و قتیبه را در میان گرفتند... (تاریخ بخارا چ مدرس رضوی ص 54). در آن فرصت که تاراب را عمارت میکردند خلق ولایت بخارا قوی در تشویش شده بودند... قدم شوم را بطرف تاراب رسان باشد که مسلمانان خلاص یابند، به اشارت خواجه بطرف تاراب رفتم چون به تاراب رسیدم غلبه و شوری در آن خلق دیدم...درحال مردم از تاراب بطرف شهر بخارا روان گشتند... (انیس الطالبین بخاری، نسخۀ خطی کتاب خانه مؤلف). رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 78، و طاراب شود
لغت نامه دهخدا
(تِ کِذْذا)
دروغگوی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تال، (برهان)، آبگیر و استخر را در هند تالاب گویند، (فرهنگ نظام)، آبگیر و استخر وبرکه، (ناظم الاطباء)، استخر، (برهان)، غدیر، کول
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان قیلاب بالا، در بخش الوار، ناحیۀ گرمسیر شهرستان خرم آباد است و در 30هزارگزی شمال خاوری حسینیه و 24هزارگزی شمال خاوری راه شوسۀ خرم آباد به اندیمشک واقع است، سرزمین آن تپه ماهور و آب آن از رود خانه بلارود است، دارای 108 تن سکنه و محصول آنجا غلات و لبنیات و شغل اهالی آن زراعت و گله داری است، صنایع دستی مردم آن ده فرش بافی و راه آن مالرو است، ساکنین آنجا از طایفۀ قلاوند میباشند و برای تعلیف احشام خود به ییلاق و قشلاق روند، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
تره ای است بسیارسبز و گلش زرد و عصارۀ آن مدر بول و حیض و مخفف منی و مسقط جنین. (آنندراج) (منتهی الارب) :
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سر سبز و تازه همچو سذاب.
ناصرخسرو.
پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبرد مشک سذاب.
ناصرخسرو.
رجوع به سداب شود
لغت نامه دهخدا
(سُ تُ)
استرلاب. اصطرلاب. صلاب. اسطرلاب. رجوع بدین کلمات شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نام دو وادی است در دیار بنی ربیعه و آنها را سوده گویند یکی را ستار الاغبر و دیگری را ستارالجابری نامند و در آن دو ستار چشمه های جهنده هست که خرماستان ها را سیرآب سازند... (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آب شیرین و پاکیزه خورانیدن، عورت (؟) و شکوخه خواستن از کسی. (منتهی الارب) : استعقبه، طلب عورته او عثرته. (اقرب الموارد) ، استعقب فلان من کذا خیراً، معناه وجد بذلک خیراً بعده. (اقرب الموارد از التهذیب)
لغت نامه دهخدا
محلی که آبهای رود خانه ها و چشمه ها و احیانا آب باران در آنجا جمع شود و راکد بماند آبگیر استخر برکه. آبگیر، استخر، برکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکذاب
تصویر تکذاب
دروغگوئی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از استعذاب
تصویر استعذاب
گوارا خواستن، گوارا نوشاندن، گوارایافتن
فرهنگ لغت هوشیار
سذاب پارسی تازی گشته سداب از گیاهان تا چون تو دگر نبایدش داشت از رشک به خود سداب برداشت (تحفه العراقین خاقانی) پیغن گیاهی است از رده دولپه ییهای جدا گلبرگ که سر دسته تیره سدابیان میباشد. این گیاه از قدیم مورد توجه بوده و در اکثر نقاط میرویدارتفاعش بین 30 تا 80 سانتیمتر و برگهایش بدو صورت ساده (در نواحی مجاور گل) و دوتایی و سه تایی (در قسمتهای پایین گیاه) میباشد. برگهایش ضخیم و آبدار و سبز مایل به آبی است. گلهایش زرد رنگ و میوه اش کپسول و شامل دانه هایی برنگ مایل به قهوه یی است از همه قسمتهای این گیاه بویی نامطبوع و مهوع استشمام میشود از رگهای آن گلوکزید بنام روتین و روتوزید استخراج کنند و نیز اسانسی از آن میگیرند که بویی قوی و طعمی تلخ و تند دارد گیاه مزبور در تداوی به عنوان قاعده آور ضد کرم و معرق استعمال میشود فیجن سذاب خفت آهو دوستک صحرایی. یا سدای کوهی. اسپند، تاپسیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سترلاب
تصویر سترلاب
اسطرلاب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساتراب
تصویر ساتراب
((تْ))
والی، حاکم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سذاب
تصویر سذاب
((سَ))
سداب، گیاهیست بدبو و تلخ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تالاب
تصویر تالاب
آبگیر، استخر، برکه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تالاب
تصویر تالاب
برکه
فرهنگ واژه فارسی سره
آبدان، آبگیر، استخر، برکه، برم، غدیر، نورنجه
متضاد: جوی، نهر، رود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی
صاحب
فرهنگ گویش مازندرانی