طریق، راه، راه آشکار، هر چیزی که در راه خدا در دسترش همگان بگذارند و همه از آن بهره ببرد، وقف، مباح و روا، برای مثال ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل / سلسبیلت کرده جان و دل سبیل (حافظ - ۱۰۱۹)، رایگان
طریق، راه، راه آشکار، هر چیزی که در راه خدا در دسترش همگان بگذارند و همه از آن بهره ببرد، وقف، مباح و روا، برای مِثال ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل / سلسبیلت کرده جان و دل سبیل (حافظ - ۱۰۱۹)، رایگان
ابریشم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، بریشم، حریر، بهرامه، قزّ، کناغ، دمسق، کج، پناغ، دمسه
اَبریشَم، تاری بسیار نازک و محکم که از باز کردن پیلۀ کرم ابریشم تهیه می شود و در صنایع نساجی و تهیۀ تار بعضی از سازهای موسیقی به کار می رود، بَریشَم، حَریر، بَهرامِه، قَزّ، کَناغ، دِمسَق، کَج، پَناغ، دِمسِه
نوعی پیکان پهن یا دوشاخه، فیلک، سربیله برای مثال همان بیل زن مرد آلت شناس / کند بیلکش را به بیلی قیاس (نظامی۵ - ۹۱۵)، وآن دل که در میان دو بیله به کین توست / در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی (سوزنی - لغتنامه - بیله)
نوعی پیکان پَهن یا دوشاخه، فیلَک، سَربیلِه برای مِثال همان بیل زن مرد آلت شناس / کند بیلکش را به بیلی قیاس (نظامی۵ - ۹۱۵)، وآن دل که در میان دو بیله به کین توست / در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی (سوزنی - لغتنامه - بیله)
دهی است از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه واقع درپانزده هزار و پانصد گزی جنوب خاوری تکاب و 5 هزارگزی خاور راه عمومی تکاب به بیجار. هوای آن معتدل و دارای 296 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، بادام، کرچک، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه واقع درپانزده هزار و پانصد گزی جنوب خاوری تکاب و 5 هزارگزی خاور راه عمومی تکاب به بیجار. هوای آن معتدل و دارای 296 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، بادام، کرچک، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
راه و طریق. (غیاث). راه. (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان تربیت عادل بن علی ص 56). راه یا راه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سبل. نحو. روش. رسم: با مردم بر سبیل تواضع نمودن و خدمت کردن نیکو رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). حقا که این، من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). و سبیل قتلغتکین حاجب بهشتی آن است که بر این فرمان کار کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118). میشکانات، ناحیتی از نیریز است و سبیل آن هم سبیل نیریز است در همه احوال. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و ده هزار مرد از ایشان بعهد عضدالدوله در خدمت او بودند بر سبیل سپاهی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141). اکنون بعض از آئین ملوک عجم یاد کنیم بر سبیل اختصار. (نوروزنامه). نیست دنیا ترابهیچ سبیل نفرستند زآسمان زنبیل. سنائی. و بر سبیل شاگردی بهر جا میرفت. (کلیله و دمنه). چنانکه نامه بنزدیک برزویه رسید بر سبیل تعجیل بازگشت. (کلیله و دمنه). بر سبیل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قایم میدارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 321). خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل. سعدی (گلستان). و با وی بسبیل مودت و دیانت نظری داشت. (گلستان). آن مقلد چون نداند جز دلیل در علامت جوید او دائم سبیل. (مثنوی). ، وقف. (غیاث) (آنندراج). آب و شیرینی که در راه خدا وقف کنند. (غیاث). آب و شربت و قند و مانند آنها خصوصاً. (آنندراج). حلال. روا. مباح. جائزالتصرف. بدون بها: ولیکن یکی سلسبیل سبیل گشاده بد اندر میانش دری. منوچهری. چون بود بر حرام وقف تنت یا بود بر هجا زبانت سبیل. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 43). همت کفیل توست کفاف از کسان مجوی دریا سبیل توست نم از ناودان مخواه. خاقانی. گر بدیدی پشّه ای مقدار پیل خون او بر خویش کی کردی سبیل. عطار. وآنکه با آنهمه بی آب رخی کرده بود بدو نان بر همه کس آب رخ خویش سبیل. اثیر اومانی. گر بر وجود عاشق صادق زنند تیغ گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا. سعدی. - ابن سبیل، یعنی آینده و رونده و آنکه از باعث مردن یا ماندن یا بیمار شدن ستور در راه مانده باشد. (منتهی الارب) ج، ابناء سبیل: کفر و عناد و ثقل ارصاد ایشان بر قوافل و ابناء سبیل غیرت بر نهاد او مستولی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 322). شنیدم که یک هفته ابن السبیل نیامد بمهمانسرای خلیل. سعدی (بوستان). - ، یکی از شش گروه که دادن خمس به ایشان جایز است ابن سبیل است و آن کسی است که در هنگام سفر دست رسی به مال خود نداشته و بینوا شود. - سبیل اﷲ، آنچه در راه خدا گذاشته اند و همه کس میتواند تمتع از آن برد ویا برای کاری یا اشخاصی معین قرار داده باشند. (یادداشت مؤلف). قتال با کافران در راه خدای و بر امر خیر که بر آن امر وارد شده. (منتهی الارب) : فبلغ الرساله و ادی الامانه و جاهد فی سبیل اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و لقیت سبیل اﷲ ففطنت. (حکمت اشراق ص 288). - سبیل فرستادن، بصورت وقفه فرستادن: و مادر جلال الدین... بحج شده و جلال الدین با او سبیل فرستاد. (جهانگشای جوینی). جلال الدین حسن چون تقلد اسلام کرده و سبیل فرستاده علم و سبیل او را بر سبیل سلطان مقدم داشته بود. (جهانگشای جوینی)
راه و طریق. (غیاث). راه. (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان تربیت عادل بن علی ص 56). راه یا راه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سُبُل. نحو. روش. رسم: با مردم بر سبیل تواضع نمودن و خدمت کردن نیکو رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). حقا که این، من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). و سبیل قتلغتکین حاجب بهشتی آن است که بر این فرمان کار کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118). میشکانات، ناحیتی از نیریز است و سبیل آن هم سبیل نیریز است در همه احوال. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و ده هزار مرد از ایشان بعهد عضدالدوله در خدمت او بودند بر سبیل سپاهی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141). اکنون بعض از آئین ملوک عجم یاد کنیم بر سبیل اختصار. (نوروزنامه). نیست دنیا ترابهیچ سبیل نفرستند زآسمان زنبیل. سنائی. و بر سبیل شاگردی بهر جا میرفت. (کلیله و دمنه). چنانکه نامه بنزدیک برزویه رسید بر سبیل تعجیل بازگشت. (کلیله و دمنه). بر سبیل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قایم میدارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 321). خواب نوشین بامداد رحیل بازدارد پیاده را ز سبیل. سعدی (گلستان). و با وی بسبیل مودت و دیانت نظری داشت. (گلستان). آن مقلد چون نداند جز دلیل در علامت جوید او دائم سبیل. (مثنوی). ، وقف. (غیاث) (آنندراج). آب و شیرینی که در راه خدا وقف کنند. (غیاث). آب و شربت و قند و مانند آنها خصوصاً. (آنندراج). حلال. روا. مباح. جائزالتصرف. بدون بها: ولیکن یکی سلسبیل سبیل گشاده بد اندر میانش دری. منوچهری. چون بود بر حرام وقف تنت یا بود بر هجا زبانْت سبیل. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 43). همت کفیل توست کفاف از کسان مجوی دریا سبیل توست نم از ناودان مخواه. خاقانی. گر بدیدی پشّه ای مقدار پیل خون او بر خویش کی کردی سبیل. عطار. وآنکه با آنهمه بی آب رخی کرده بُوَد بدو نان بر همه کس آب رخ خویش سبیل. اثیر اومانی. گر بر وجود عاشق صادق زنند تیغ گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا. سعدی. - ابن سبیل، یعنی آینده و رونده و آنکه از باعث مردن یا ماندن یا بیمار شدن ستور در راه مانده باشد. (منتهی الارب) ج، ابناء سبیل: کفر و عناد و ثقل ارصاد ایشان بر قوافل و ابناء سبیل غیرت بر نهاد او مستولی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 322). شنیدم که یک هفته ابن السبیل نیامد بمهمانسرای خلیل. سعدی (بوستان). - ، یکی از شش گروه که دادن خمس به ایشان جایز است ابن سبیل است و آن کسی است که در هنگام سفر دست رسی به مال خود نداشته و بینوا شود. - سبیل اﷲ، آنچه در راه خدا گذاشته اند و همه کس میتواند تمتع از آن برد ویا برای کاری یا اشخاصی معین قرار داده باشند. (یادداشت مؤلف). قتال با کافران در راه خدای و بر امر خیر که بر آن امر وارد شده. (منتهی الارب) : فبلغ الرساله و ادی الامانه و جاهد فی سبیل اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و لقیت سبیل اﷲ ففطنت. (حکمت اشراق ص 288). - سبیل فرستادن، بصورت وقفه فرستادن: و مادر جلال الدین... بحج شده و جلال الدین با او سبیل فرستاد. (جهانگشای جوینی). جلال الدین حسن چون تقلد اسلام کرده و سبیل فرستاده علم و سبیل او را بر سبیل سلطان مقدم داشته بود. (جهانگشای جوینی)
پیپ. چپق خرد. شطب. دمی. قسمی چپق کوتاه دسته و کوچک سر که در عراق عرب و هم در خاک عثمانی متداولست. رجوع به پیپ شود، گیلکی ’سئبیل’، فریزندی و یرنی ’سئبل’، نطنزی ’سئبیل’، سمنانی ’سابیل’، سنگسری و سرخه یی و لاسگردی ’سابیل’، شهمیرزادی ’سبئل’. مأخوذ از ’سبله’، موهایی که بر زبر لب بالا روید. بروت. شارب. سبلت. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بروت. موهای درشتی که بر لب زبرین بعض حیوانات چون موش و گربه و غیره باشد، آرایشی که از وسمه یا وسمه و سرمه و غیره زنان بتقلید مردان در پشت لب کنند: تا شبهت برخیزد که همه ناصبیان با سبیلهای بسوهان بکرده اند. (کتاب النقض ص 391). - سبیل چخماقی،آنکه بروت دنباله برگشته بسوی بالا دارد. (مؤلف). - سبیل کلفت، آنکه سبیلی انبوه دارد. - سبیل گنده، آنکه بروتی کلان دارد: تو زینب خواهر حسینی ای نره خر سبیل گنده. ایرج میرزا. - امثال: سبیل کسی را چرب کردن، به او چیزی دادن. رشوه دادن. سبیلهای کسی آویزان شدن، عدم رضایت از چهرۀ او مشهود گشتن
پیپ. چپق خرد. شَطَب. دمی. قسمی چپق کوتاه دسته و کوچک سر که در عراق عرب و هم در خاک عثمانی متداولست. رجوع به پیپ شود، گیلکی ’سئبیل’، فریزندی و یرنی ’سئبل’، نطنزی ’سئبیل’، سمنانی ’سابیل’، سنگسری و سرخه یی و لاسگردی ’سابیل’، شهمیرزادی ’سبئل’. مأخوذ از ’سبله’، موهایی که بر زبر لب بالا روید. بروت. شارب. سبلت. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بروت. موهای درشتی که بر لب زبرین بعض حیوانات چون موش و گربه و غیره باشد، آرایشی که از وسمه یا وسمه و سرمه و غیره زنان بتقلید مردان در پشت لب کنند: تا شبهت برخیزد که همه ناصبیان با سبیلهای بسوهان بکرده اند. (کتاب النقض ص 391). - سبیل چخماقی،آنکه بروت دنباله برگشته بسوی بالا دارد. (مؤلف). - سبیل کلفت، آنکه سبیلی انبوه دارد. - سبیل گنده، آنکه بروتی کلان دارد: تو زینب خواهر حسینی ای نره خر سبیل گنده. ایرج میرزا. - امثال: سبیل کسی را چرب کردن، به او چیزی دادن. رشوه دادن. سبیلهای کسی آویزان شدن، عدم رضایت از چهرۀ او مشهود گشتن
سیکک است که کرم گندم ضائعکن باشد. (برهان) (آنندراج). کرمک گندمخوار. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سوس الحبوب است که قمل الطعام نامند. (فهرست مخزن الادویه) ، زردی در غله زار. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به سیسک و سیکک شود
سیکک است که کرم گندم ضائعکن باشد. (برهان) (آنندراج). کرمک گندمخوار. (ناظم الاطباء). اسم فارسی سوس الحبوب است که قمل الطعام نامند. (فهرست مخزن الادویه) ، زردی در غله زار. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به سیسک و سیکک شود
فیله. در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل، بالای سد اسوان. بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس (از اوایل دورۀ بطالسه) می باشد. (دائره المعارف فارسی)
فیله. در یونانی فیلای نام جزیره ای در جنوب مصر میان نیل، بالای سد اسوان. بیشتر سال زیر آب است و محل معبد ایسیس (از اوایل دورۀ بطالسه) می باشد. (دائره المعارف فارسی)
منشور پادشاهان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). منشور. (رشیدی) (اوبهی). منشور و فرمان پادشاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری). بیله. (برهان) : قسم سوم در بیان سیر اخلاق پسندیدۀ او (هولاکوخان) و بیلکها و مثلها وحکمهای نیکو که گفته و فرموده. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به بیله شود، قبالۀ خانه وباغ و امثال آن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قبالۀ املاک. (ناظم الاطباء). قباله. و آن را ترزده و چک نیز نامند. (جهانگیری). قباله. (اوبهی) (رشیدی). بیله. (برهان) (از فرهنگ شعوری). رجوع به بیله شود
منشور پادشاهان. (برهان) (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). منشور. (رشیدی) (اوبهی). منشور و فرمان پادشاه. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ شعوری). بیله. (برهان) : قسم سوم در بیان سیر اخلاق پسندیدۀ او (هولاکوخان) و بیلکها و مثلها وحکمهای نیکو که گفته و فرموده. (جامع التواریخ رشیدی). و رجوع به بیله شود، قبالۀ خانه وباغ و امثال آن. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج). قبالۀ املاک. (ناظم الاطباء). قباله. و آن را ترزده و چک نیز نامند. (جهانگیری). قباله. (اوبهی) (رشیدی). بیله. (برهان) (از فرهنگ شعوری). رجوع به بیله شود
بیل کوچک. (ناظم الاطباء). بیلچه. بیل خرد، قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است. (از برهان). نوعی از پیکان تیر که پهن باشد. (غیاث از کشف ورشیدی و برهان) (ناظم الاطباء). تیری را گویند که پیکان آن به ترکیب بیل ساخته شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از پیکان تیر است که آن را پهن و درازسازند مانند بیل. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی). پیکانی که آن را مانند بیل کوچک سازند. (جهانگیری). تیر نیم شکاری و این لغت هندی است مستعمل در پارسی شده و آن را فیلک نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری) : به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا. مسعودسعد. شیر فلک از بیلک او برطرف کون زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر. سنایی. و آن دل که در میان دو بیله بکین تست در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی. سوزنی. زود آ که آسمان ممالک تهی کند از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو. انوری. بیلکی کز شست میمونت رود چون اجل جوشن گسل دلدوز باد. انوری. غلام خنجر او گشته زنده پیلی مست مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر. انوری. آن بیلک جبرئیل پرّت عزرائیل است جانوران را. خاقانی. بیلک شه که خون گوران ریخت مگر آتش ز بهر آن انگیخت. نظامی. همان بیل زن مرد آلت شناس کند بیلکش را به بیلی قیاس. نظامی. یکی آهنین پنجه در اردبیل همی بگذرانید بیلک ز پیل. سعدی. خنجر بهرام در پشت اسد خسته کرد بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب. سیف اسفرنگ. اگر چه سخت چشمیها بسی کرد هم از کیش محمد بیلکی خورد. خسرو دهلوی. (مفعول خوردن قوم کافر مغول است). (یادداشت مؤلف). جود تو بیلکی نبود ور بود همی در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود. امیرخسرو (از جهانگیری). ، پند نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک، رای نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک. اما دو معنی اخیر منحصر به همین مأخذ است، کنایه از آلت تناسل است: ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میرۀ باسهل دیگرم. سوزنی. ، بیلاک. تحفه. (یادداشت مؤلف) : این لعل بر سبیل بیلک و نشان پیش بندگان حضرت باشد. (تاریخ غازان ص 72). و چند تا جامه باسم بیلک بر دست قیصر دارنده فرستادم. (تاریخ غازان ص 119). و رجوع به بیلاک شود
بیل کوچک. (ناظم الاطباء). بیلچه. بیل خرد، قسمی از تیر که آن را پیکان دوشاخی باشد و تارکش نیز گویند. نوعی از پیکان که آن را مانند بیل کوچکی سازند و آن راپیکان شکاری نیز گویند. مؤلف مؤیدالفضلا گوید این لغت هندی است لیکن در فارسی مستعمل شده است. (از برهان). نوعی از پیکان تیر که پهن باشد. (غیاث از کشف ورشیدی و برهان) (ناظم الاطباء). تیری را گویند که پیکان آن به ترکیب بیل ساخته شده باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از پیکان تیر است که آن را پهن و درازسازند مانند بیل. (فرهنگ جهانگیری) (رشیدی). پیکانی که آن را مانند بیل کوچک سازند. (جهانگیری). تیر نیم شکاری و این لغت هندی است مستعمل در پارسی شده و آن را فیلک نیز خوانند. (شرفنامۀ منیری) : به تیغ ای شه جدا کردی بنات النعش را ازهم به تیر و ناوک و بیلک بهم بردوختی جوزا. مسعودسعد. شیر فلک از بیلک او برطرف کون زانگونه گریزنده که آهو بکمر بر. سنایی. و آن دل که در میان دو بیله بکین تست در وی رسد ز قوس فلک زخم بیلکی. سوزنی. زود آ که آسمان ممالک تهی کند از دیو فتنه بیلک همچون شهاب تو. انوری. بیلکی کز شست میمونت رود چون اجل جوشن گسل دلدوز باد. انوری. غلام خنجر او گشته زنده پیلی مست مطیع بیلک او گشته شرزه شیری نر. انوری. آن بیلک جبرئیل پرّت عزرائیل است جانوران را. خاقانی. بیلک شه که خون گوران ریخت مگر آتش ز بهر آن انگیخت. نظامی. همان بیل زن مرد آلت شناس کند بیلکش را به بیلی قیاس. نظامی. یکی آهنین پنجه در اردبیل همی بگذرانید بیلک ز پیل. سعدی. خنجر بهرام در پشت اسد خسته کرد بیلک بهرام گور در شکم شیر غاب. سیف اسفرنگ. اگر چه سخت چشمیها بسی کرد هم از کیش محمد بیلکی خورد. خسرو دهلوی. (مفعول خوردن قوم کافر مغول است). (یادداشت مؤلف). جود تو بیلکی نبود ور بود همی در حق خصم بیلک و بر دوست لک بود. امیرخسرو (از جهانگیری). ، پند نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک، رای نیک. (ناظم الاطباء). بیلیک. اما دو معنی اخیر منحصر به همین مأخذ است، کنایه از آلت تناسل است: ترکانه بیلکی بتو در دیلمی سپوخت گوئی مگر که میرۀ باسهل دیگرم. سوزنی. ، بیلاک. تحفه. (یادداشت مؤلف) : این لعل بر سبیل بیلک و نشان پیش بندگان حضرت باشد. (تاریخ غازان ص 72). و چند تا جامه باسم بیلک بر دست قیصر دارنده فرستادم. (تاریخ غازان ص 119). و رجوع به بیلاک شود