جدول جو
جدول جو

معنی سبیج - جستجوی لغت در جدول جو

سبیج
(سَ)
شاماکچه. (منتهی الارب) ، جامه ای است از صوف سیاه. (منتهی الارب). بقیر. واصل آن بفارسی شبی است و آن پیراهن است. (از اقرب الموارد). رجوع به بقیر و المعرب جوالیقی ص 182 شود
لغت نامه دهخدا
سبیج
(سِ)
شپش (لهجۀ قزوین)
لغت نامه دهخدا
سبیج
شاماکجه، پشمینه سیاه
تصویری از سبیج
تصویر سبیج
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبیل
تصویر سبیل
طریق، راه، راه آشکار، هر چیزی که در راه خدا در دسترش همگان بگذارند و همه از آن بهره ببرد، وقف، مباح و روا، برای مثال ای رخت چون خلد و لعلت سلسبیل / سلسبیلت کرده جان و دل سبیل (حافظ - ۱۰۱۹)، رایگان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
موهای پشت لب مرد، سبلت، بروت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبیس
تصویر سبیس
یونجه، گیاهی با ساقه های بلند، برگچه های نازک و گل های بنفش که به مصرف خوراک چهارپایان می رسد، سپست، اسپست، آسپست، اسپرس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبنج
تصویر سبنج
چوبی دراز که برای شیار کردن زمین به یوغ بسته می شود و در وسط دو گاو قرار می گیرد و سر آنکه آهن شیار است به زمین فرو می رود، قلبه، سبنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بسیج
تصویر بسیج
آمادگی نیروی نظامی، اسباب، سامان، ساز و سامان جنگ، برای مثال تدبیر ملک را و بسیج نبرد را / برتر ز بهمنی و فزون از سکندری (فرخی - ۳۸۲)، قصد، اراده
فرهنگ فارسی عمید
(سَ)
دهی است از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه واقع درپانزده هزار و پانصد گزی جنوب خاوری تکاب و 5 هزارگزی خاور راه عمومی تکاب به بیجار. هوای آن معتدل و دارای 296 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه سار تأمین میشود. محصول آن غلات، بادام، کرچک، حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری است و صنایع دستی آنان جاجیم بافی. راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
نام پنج آبادی در فیوم مصر که عبارتند از: ببیج اندیر، ببیج انقاش، ببیج انشو، ببیج غیلان و ببیج فرح. (از معجم البلدان)
نام هفت قریه است به مصر در جزیره بنی نصر. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(بَ / بِ)
بسیچ. پسیچ. ساختگی کارها و کارسازیها و ساخته شدن و آماده گردیدن باشد خصوصاً ساختگی و کارسازی سفر. (برهان). ساختگی و آمادگی. (ناظم الاطباء). آماده شدن برای کار. (واژه های فرهنگستان ایران). بمعنی ساختگی وآماده شدن برای کاری خاصه سفر. (انجمن آرا) (آنندراج). آمادگی بود یعنی ساز کارها. (اوبهی). ساختن کاری باشد. (لغت فرس اسدی: پسیچ). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). ساختگی و آمادگی. (رشیدی: بسیج). ساختگی و آماده شدن. (جهانگیری). آمادگی. (غیاث). ساختن کار. (مؤید الفضلاء). تهیه و کارسازی. (فرهنگ نظام). ساختن کاری باشد. (صحاح الفرس).
گنهکار یزدان مباشید هیچ
به پیری به آید برفتن بسیچ.
فردوسی.
تدبیر ملک را و بسیج نبرد را
برتر ز بهمنی و فزون از سکندری.
فرخی.
بکس رازمگشای در هر بسیچ
بداندیش را خوار مشمار ایچ.
اسدی.
نه ما راست بر چارۀ او بسیچ (دنیا)
نه او راست از جان ماباک هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
ندارند اسب اندر آن بوم هیچ
نه کس داند اندر سواری بسیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بسیج آوردن، بسیچ آوردن، آماده گشتن:
به بسیارخواری نیارم بسیچ
که پرّی دهد ناف را پیچ پیچ.
نظامی.
- بسیج بودن، آماده بودن. ساز داشتن:
نباشد مرا سوی ایران بسیچ
تو از عهد بهرام گردن مپیچ.
فردوسی.
که او را نبینند خشنود هیچ
همه در فزونیش باشد بسیچ.
فردوسی.
- بسیچ خواستن، آمادگی خواستن. مهیا شدن. به مجاز، اجازه خواستن:
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
بکاری در، از من نخواهی بسیچ.
(منسوب به فردوسی).
- بسیچ داشتن، مجهز و آماده داشتن:
سپه را چو داری به چیزی بسیچ
رسانشان بزودی و مفزای هیچ.
اسدی (گرشاسب نامه).
-
لغت نامه دهخدا
(سِ بی یی ی)
منسوب است به سبیه که از قراء رمله است. (الانساب سمعانی) (لباب الانساب ص 31)
لغت نامه دهخدا
(سِبی یَ)
ریگستانی است به دهناء و گویند روضه ای است در دیار تمیم. (معجم البلدان) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سَ بی یَ)
می که آن را از جایی بجایی برند. (منتهی الارب). خمر. (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) ، زن برده. (منتهی الارب). زن. (مهذب الاسماء). تأنیث سبی. ج، سبایا، مروارید که غواص برآورده باشد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
پیپ. چپق خرد. شطب. دمی. قسمی چپق کوتاه دسته و کوچک سر که در عراق عرب و هم در خاک عثمانی متداولست. رجوع به پیپ شود، گیلکی ’سئبیل’، فریزندی و یرنی ’سئبل’، نطنزی ’سئبیل’، سمنانی ’سابیل’، سنگسری و سرخه یی و لاسگردی ’سابیل’، شهمیرزادی ’سبئل’. مأخوذ از ’سبله’، موهایی که بر زبر لب بالا روید. بروت. شارب. سبلت. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). بروت. موهای درشتی که بر لب زبرین بعض حیوانات چون موش و گربه و غیره باشد، آرایشی که از وسمه یا وسمه و سرمه و غیره زنان بتقلید مردان در پشت لب کنند: تا شبهت برخیزد که همه ناصبیان با سبیلهای بسوهان بکرده اند. (کتاب النقض ص 391).
- سبیل چخماقی،آنکه بروت دنباله برگشته بسوی بالا دارد. (مؤلف).
- سبیل کلفت، آنکه سبیلی انبوه دارد.
- سبیل گنده، آنکه بروتی کلان دارد:
تو زینب خواهر حسینی
ای نره خر سبیل گنده.
ایرج میرزا.
- امثال:
سبیل کسی را چرب کردن، به او چیزی دادن. رشوه دادن.
سبیلهای کسی آویزان شدن، عدم رضایت از چهرۀ او مشهود گشتن
لغت نامه دهخدا
(سَ جَ)
گلیم سیاه، شاماکچه. (منتهی الارب) ، لباس سیاه، بقیر. (اقرب الموارد). رجوع به سبیج شود
لغت نامه دهخدا
از کتاب حدود العالم که بسال 372 ه.ق. تألیف شده چنان استنباط می شود که سبیجه نوعی حیوان است از قبیل سمور و سنجاب و فنک و جز آن: و از این ناحیت (تغزغز) مشک بسیار خیزد و روباه سیاه و سرخ و ملمع و موی سنجاب و سمور و قاقم و فنک و سبیجه و غژغاو خیزد. رجوع به حدود العالم شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
قومی که همیشه با رئیس ملاحین کشتی دریایی بوده اند. ج، سبابجه. (المعرب جوالیقی ص 183). یکی سبابجه. (اقرب الموارد). رجوع به سبابجه شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
راه و طریق. (غیاث). راه. (دهار) (مهذب الاسماء) (ترجمان تربیت عادل بن علی ص 56). راه یا راه روشن. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سبل. نحو. روش. رسم: با مردم بر سبیل تواضع نمودن و خدمت کردن نیکو رفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 396). حقا که این، من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 685). و سبیل قتلغتکین حاجب بهشتی آن است که بر این فرمان کار کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 118). میشکانات، ناحیتی از نیریز است و سبیل آن هم سبیل نیریز است در همه احوال. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 132). و ده هزار مرد از ایشان بعهد عضدالدوله در خدمت او بودند بر سبیل سپاهی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 141). اکنون بعض از آئین ملوک عجم یاد کنیم بر سبیل اختصار. (نوروزنامه).
نیست دنیا ترابهیچ سبیل
نفرستند زآسمان زنبیل.
سنائی.
و بر سبیل شاگردی بهر جا میرفت. (کلیله و دمنه). چنانکه نامه بنزدیک برزویه رسید بر سبیل تعجیل بازگشت. (کلیله و دمنه). بر سبیل مناوبت دوهزار مرد بر درگاه قایم میدارد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 321).
خواب نوشین بامداد رحیل
بازدارد پیاده را ز سبیل.
سعدی (گلستان).
و با وی بسبیل مودت و دیانت نظری داشت. (گلستان).
آن مقلد چون نداند جز دلیل
در علامت جوید او دائم سبیل.
(مثنوی).
، وقف. (غیاث) (آنندراج). آب و شیرینی که در راه خدا وقف کنند. (غیاث). آب و شربت و قند و مانند آنها خصوصاً. (آنندراج). حلال. روا. مباح. جائزالتصرف. بدون بها:
ولیکن یکی سلسبیل سبیل
گشاده بد اندر میانش دری.
منوچهری.
چون بود بر حرام وقف تنت
یا بود بر هجا زبانت سبیل.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 43).
همت کفیل توست کفاف از کسان مجوی
دریا سبیل توست نم از ناودان مخواه.
خاقانی.
گر بدیدی پشّه ای مقدار پیل
خون او بر خویش کی کردی سبیل.
عطار.
وآنکه با آنهمه بی آب رخی کرده بود
بدو نان بر همه کس آب رخ خویش سبیل.
اثیر اومانی.
گر بر وجود عاشق صادق زنند تیغ
گوید بکش که مال سبیلست و جان فدا.
سعدی.
- ابن سبیل، یعنی آینده و رونده و آنکه از باعث مردن یا ماندن یا بیمار شدن ستور در راه مانده باشد. (منتهی الارب) ج، ابناء سبیل: کفر و عناد و ثقل ارصاد ایشان بر قوافل و ابناء سبیل غیرت بر نهاد او مستولی گشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 322).
شنیدم که یک هفته ابن السبیل
نیامد بمهمانسرای خلیل.
سعدی (بوستان).
- ، یکی از شش گروه که دادن خمس به ایشان جایز است ابن سبیل است و آن کسی است که در هنگام سفر دست رسی به مال خود نداشته و بینوا شود.
- سبیل اﷲ، آنچه در راه خدا گذاشته اند و همه کس میتواند تمتع از آن برد ویا برای کاری یا اشخاصی معین قرار داده باشند. (یادداشت مؤلف). قتال با کافران در راه خدای و بر امر خیر که بر آن امر وارد شده. (منتهی الارب) : فبلغ الرساله و ادی الامانه و جاهد فی سبیل اﷲ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). و لقیت سبیل اﷲ ففطنت. (حکمت اشراق ص 288).
- سبیل فرستادن، بصورت وقفه فرستادن: و مادر جلال الدین... بحج شده و جلال الدین با او سبیل فرستاد. (جهانگشای جوینی). جلال الدین حسن چون تقلد اسلام کرده و سبیل فرستاده علم و سبیل او را بر سبیل سلطان مقدم داشته بود. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سباج
تصویر سباج
از ریشه پارسی شبه فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیدج
تصویر سبیدج
پارسی تازی گشته سپید از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیع
تصویر سبیع
هفت یک، هفت یک داده، دشنام خورده، آک برشمرده (آک عیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیک
تصویر سبیک
شوشه زر یا سیم زر گداخته سیم گداخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
راه و روش طریق
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی دراز که بر یک سر آن گاو آهن نصب کنند و سر دیگر آن بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند چوب قلبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیب
تصویر سبیب
همدشنام مرد، یک دسته موی، موی دم، سوی، کرانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیخ
تصویر سبیخ
گلوله پنبه، پنبه دارویین پنبه آغشته به دارو، پر افتاده
فرهنگ لغت هوشیار
آمادگی نیروی نظامی، ساختگی کارها وکار سازیها و ساخته شدن وآماده گردیدن باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیجه
تصویر سبیجه
گلیم سیاه، شاماکجه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلیج
تصویر سلیج
طعام لذیذ که زود از گلو فرو برود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بسیج
تصویر بسیج
((بَ))
فراهم آوردن، تهیه، رخت سفر، آمادگی، تجهیزات، قصد، اراده، آماده کردن نیروهای نظامی و مانند آن برای جنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
((س))
موی پشت لب
سبیل کسی را چرب کردن: کنایه از به او رشوه دادن
سبیل کسی را دود کردن: کنایه از او را تنبیه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبیل
تصویر سبیل
((سَ))
راه، روش، فی الله، آن چه در راه خدا گذاشته اند و هر کس می تواند از آن بهره برد
فرهنگ فارسی معین
((س بَ))
چوبی دراز که بر یک سر آن گاوآهن نصب کنند و سر دیگر آن را بر یوغ بندند و زمین را شیار کنند، چوب قلبه
فرهنگ فارسی معین