جدول جو
جدول جو

معنی سبکدوش - جستجوی لغت در جدول جو

سبکدوش
(سَ بُ)
آنکه هیچ بار با خود نداشته باشد. (آنندراج). خفیف الحاذ
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سبیوش
تصویر سبیوش
سپیوش، اسفرزه، گیاهی بیابانی از خانوادۀ بارهنگ با دانه های ریز قهوه ای رنگ و لعاب دار که مصرف دارویی دارد، اسبغول، اسپرزه، اسپغول، اسپیوش، اسفیوش، بزرقطونا، بشولیون، بنگو، روف، سابوس، شکم پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبزپوش
تصویر سبزپوش
آنکه جامۀ سبز در بر کرده باشد، برای مثال سبزپوشی چو فصل نیسانی / سرخ رویی چو صبح نورانی (نظامی۴ - ۶۸۵)، سبزپوشان خطت برگرد لب / همچو حورانند گرد سلسبیل (حافظ - ۱۰۱۹) کنایه از درخت پوشیده از برگ سبز، کنایه از زمین پوشیده از گیاه و سبزه
سبز پوشان بهشت: کنایه از فرشتگان و پارسایان و اهل بهشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سبک دوش
تصویر سبک دوش
کسی که باری بر دوش نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
(کَ وَ)
کبک مثال. کبک رفتار:
کبک وش آن باز کبوترنمای
فاخته رو گشت به فر همای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
آنکه سبد حمل کند. حمل کننده سبد:
سبدهای انگورسازنده می
ز روی سبدکش برآورده خوی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سِ)
تخم اسبغول است که بعربی بزرقطونا گویند. (برهان) (آنندراج) :
هر کس که تشقق بزبانش باشد
تشویش بهر سخن از آنش باشد
باید که کتیره در لباب سبیوش
حل کرده مدام در دهانش باشد.
یوسفی طبیب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ دِ)
کنایه از ظریف. (آنندراج) :
امروزمرایی شد و گشته ست سبکدل
سالار سبکدل نشود میر مرایی.
منوچهری.
ای شاعر سبکدل با من چو اوفتادت
پنداشتم که زینت بیش است هوشیاری.
منوچهری.
گرانی ببردم ز درگاهش ایرا
مرید سبکدل گرانجان نباشد.
خاقانی.
ور کسی را دل سبک باشدز رنج روزگار
آن سبکدل را نخستین می گران باید کشید.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(وَ)
مرکّب از: بید + وش، مانند بید. برسان بید. بیدمانند، لرزان. لرزنده مانند برگهای بید که به اندک بادی میلرزد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
گردنۀ بادوش گردنه ای است که مابین قلیان کوه و اشتران کوه از انشعابات جبال پیشکوه بارتفاع 3040 متر واقع و محل عبور طوایف لر است، رجوع به جغرافیای غرب ایران ص 29 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
نیلی رنگ. (ناظم الاطباء). کبودفام. کبودرنگ
لغت نامه دهخدا
(سُ)
مقابل ساق دوش. شاه بالا که بجانب چپ ایستد، آنکه در سمت چپ داماد یا عروس ایستد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(نِ دَ / دِ)
پوشندۀ سبز. آنکه لباس سبز در بر کرده باشد:
گل همی گل گردد و سنگ سیه یاقوت سرخ
زین بهار سبزپوش تازه روی آبدار.
فرخی.
گرد آورم سیاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری.
برون رفته چو وهم تیزهوشان
ز خرگاه کبود سبز پوشان.
نظامی.
سبز پوشی چو فصل نیسانی
سرخ رویی چو صبح نورانی
نظامی.
کعبه بود سبز پوش او ز چه پوشد
جامۀ احرامیان که کعبۀ حال است.
خاقانی.
، کنایه از اهل بهشت. (آنندراج) :
سر سبزپوشان باغ بهشت
بسرسبزی آراسته کار و کشت.
نظامی.
، (سبزپوشان،) کنایه از زاهدان و اهل ماتم باشد. (از برهان)،
{{اسم خاص}} کنایه از حضرت خضرعلیه السلام،
{{نام مرکّب، اسم مرکّب}} کنایه از رجال الغیب. (آنندراج) (انجمن آرا)، کنایه از ملائکه. (آنندراج) (انجمن آرا) (شرفنامه) :
عطرسایان شب بکار تواند
سبزپوشان درانتظار تواند.
نظامی (هفت پیکر ص 10).
نهان پیکر آن هاتف سبزپوش
که خواند سراینده آن را سروش.
نظامی.
چو در سبزپوشان بالا رسیدم
دگر جامۀ حرص معلم ندارم.
خاقانی.
- سبزپوشان بهشت، کنایه از حوران و ملائکه است. (برهان) (آنندراج).
- سبزپوشان فلک، کنایه از ملائکه باشد. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
شاه بالا، (جهانگیری)، در ترکی کسی که چون داماد به عروسی سوار شود یکی را که همسن و همبالای او باشد به لباس زیبا آراسته ردیف او سازند و آن را بفارسی شاه بالا گویند، (آنندراج)، شهباله، (ناظم الاطباء)، شاه بالا که بر جانب راست داماد یا عروس ایستد، و این کلمه مرکب است از ’ساق ترکی، بمعنی راست و یمین’ و دوش فارسی بمعنی کتف در مقابل سل دوش، ساغدوش، مجازاً بمعنی قرین و نظیر استعمال کنند، (آنندراج)، همدم و رفیق و یار و همسر، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(سَ بُ دَ)
کنایه از شتاب و جلدی باشد در کارهایی که با دست کنند. (برهان) (آنندراج). چابک دست. احذّ. (منتهی الارب) :
سبکدست رستم بسان پری
نهان کرد در مرغ انگشتری.
فردوسی.
تو نکوتر کشی ایرا که سبکدست تری
خیز و برهان ز گراندستی اغیار مرا.
خاقانی.
برآمد دزدی از مشرق سبکدست
عروس صبح را زیور بهم بست.
نظامی.
چشم بد دورز مژگان سبکدست تو باد
که بخون دو جهان سرخ نشد منقارش.
صائب (از آنندراج).
، شخصی که در کارها سرعت و جلدی بکار برد. آنکه اندک در کارها سرعت کند. (شرفنامه) : امراءه بشکی الیدین، زن سبکدست. سدک، مرد حریص و سبکدست. نهش الیدین، ستور سبکدست. (منتهی الارب) :
مشو از می گران ترسم سبکدستان ربایندت
ز دست یکدگر چون جام می مستان ربایندت.
صائب (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(نُ / نِ / نَ هَُ تَ / تِ)
کنایه از شتاب رو است. (آنندراج) (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سبکرو
تصویر سبکرو
تندرو سریع السیر، گریز پا، غافل بیخبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکدل
تصویر سبکدل
آنکه غم و اندوه ندارد شاد خوشحال، ناراحت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبیوش
تصویر سبیوش
اسفرزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکدلی
تصویر سبکدلی
حالت و کیفیت سبکدل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکروح
تصویر سبکروح
سبکجان خندان آسانگیر خوشحال خندان شاد، بی تکلف بیتکبر، چالاک چست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکروی
تصویر سبکروی
حالت و کیفیت سبکرو
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که شب عروسی دوش بدوش داماد راه میرود و او را شاه بالا هم میگویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقدوش
تصویر ساقدوش
((قْ))
کسی که شب عروسی دوش به دوش داماد حرکت می کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سبکدل
تصویر سبکدل
((~. دِ))
خوشحال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بردوش
تصویر بردوش
برعهده
فرهنگ واژه فارسی سره
بدوش امر به دوشیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
بکش
فرهنگ گویش مازندرانی