جدول جو
جدول جو

معنی سبتمبر - جستجوی لغت در جدول جو

سبتمبر
(سِ تَ بِ)
سپتامبر: استهل هلاله (هلال جمادی الاّخر) لیله الاحد التاسع من شهر سبتمبر العجمی. (ابن جبیر). لیله الاربعاء و الحادی و العشرون من شهر سبتمبر. (رحلۀ ابن جبیر). رجوع به سپتامبر شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
ظالم، بیدادگر، جبّار، ستمکار، گرداس، جائر، ستم کیش، ظلم پیشه، جفا پیشه، جان آزار، جایر، جفاجو، جفاگر، دژآگاه، مردم گزا، پر جفا، پر جور، استمگر
فرهنگ فارسی عمید
تکۀ کاغذ کوچک چهارگوشه که روی آن عکس شخص یا چیزی و نرخ معیّنی چاپ شده و در پست خانه روی پاکت ها می چسبانند یا در ادارات دیگر روی نامه ها و اسناد چسبانده می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سپتامبر
تصویر سپتامبر
ماه نهم از سال فرنگی مطابق از ۱۰ شهریورتا ۱۰ مهرماه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
بزرگ، گنده، فربه، سفت و سخت، غلیظ، کلفت، ضخیم
فرهنگ فارسی عمید
(سِ تَ)
استبر. اوستا ’ستوره’ (ستبهره، ستمبهره) (محکم) ، پهلوی ’ستپر’ و ’ستور’، هندی باستان: ریشه ’ستبه’ (تعیین کردن، تکیه دادن) ، قیاس کنید با استی ’ست، اود’ (قوی). (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). گنده و لک و پک و غلیظ. سطبر با طای حطی، معرب آن است. (برهان). گنده و غلیظ. (آنندراج). پارچۀ گنده را گویند و استبره و ستبر پارسی و سطبر معرب آن است. (آنندراج). غلیظ. (دهار). گنده و غلیظ. و سطبر معرب آن است. (غیاث) :
که رانش چو ران هیونان ستبر
دل شیر و نیروی ببر و هژبر.
فردوسی.
ستبر است بازوت چون ران شیر
بر و یال چون اژدهای دلیر.
فردوسی.
گنگی پلید بینی و گنگی پلید پا
محکم ستبر ساقی زین کرده ساعدی.
عسجدی.
کمانی چو خفته ستون ستبر
زهش چون کمندی ز چرم هزبر.
اسدی.
شیر گردن ستبر از آن دارد
که رسولی بخرس نگذارد.
سنایی.
- ستبراندام، درشت هیکل. آنکه اندام ستبر دارد.
- ستبربازو، که بازوی ضخیم و کلفت دارد.
- ستبرباف، بافندۀ ثوب و جامۀ ضخیم و سطبر.
- ستبرپوست، پوست کلفت.
- ستبرران، آنکه ران ضخیم و کلفت دارد.
- ستبرساق،دارای ساق ضخیم و کلفت.
رجوع به سطبر شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
تمر. کاغذ کوچک چهارگوش که بر آن نشان پستخانه چاپ می شود و در پستخانه بر پاکت و غیر آن چسبانده می شود که نشان ادای کرایۀ پست است و نیز در ادارات دولتی نشان ادای حق دولت است که بر کاغذها چسبانده می شود. این لفظ، مأخوذ از فرانسوی است که در تکلم مبدل به تمر میشود. (فرهنگ نظام). در لاتینی آن را تمپانوم گوئید. برگه ای کوچک که ادارات پست طبع و در مقابل اخذ حق حمل و نقل نامه ها و غیره به محمول الصاق کنند. (حاشیۀ برهان چ معین). کاغذی خرد و چهارگوش که بر آن نقشی طبع کرده اند با ذکر بها و قیمت آن که مقابل وجهی آن را به نامه ها و اسناد و غیره چسبانند. اولین تمبر پستی ایران برطبق کاتالگ شامپیون به سال 1868 میلادی مطابق با 1285 هجری قمری طبع شده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تمر. رجوع به تمر شود، شاخه ای زرد رنگ است که از آن خوشۀ خرما بیرون می آید (تک جندغ) در این صورت فارسی است. (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(سَ تَ بَ)
لباسی که آستر داشته باشد. (از دزی ج 1 ص 690)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ بَ)
کتنبر. کتنبل. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کتنبل شود
لغت نامه دهخدا
نام رودخانه ای است از فرانسه و بلژیک که از ایالت ایسن سرچشمه گرفته پس از آنکه لاندرسی و مبوژ را مشروب میکند به رودخانه مز در نامور می پیوندد، طول این رودخانه 190 کیلومتر است، محل پیروزی انگلیسیها بر آلمانی ها در نوامبر 1918 میلادی است
لغت نامه دهخدا
(سِ تَ گَ)
ظالم. جابر. (ترجمان القرآن). باغی. (ربنجنی) :
نگه کرد گرسیوز اندرگروی
گروی ستمگر بپیچید روی.
فردوسی.
که یزدان ببخشد گناهش مگر
ستمگر نخواندورا دادگر.
فردوسی.
دگر باره با من بجنگ اندر آمد
که بس خوار داری مرا ای ستمگر.
فرخی.
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشدهیچ آزاده ستمبر.
(ویس و رامین).
وین ستمگر جهان بشیر بشست
بر بناگوشهات پرّ غراب.
ناصرخسرو (دیوان چ کتاب خانه طهران ص 203).
بخواب اندر است ای برادر ستمگر
چه غره شدستی بدان چشم بارش.
ناصرخسرو.
دوش از تو دلی بدرد و غم داشته ام
وز هجر ستمگرت ستم داشته ام.
سوزنی.
از دست روزگار ستمگر بعهد او
زی اهل شهر نخشب خط امان رسید.
سوزنی.
چو خسرو زآن جهانجوی ستمگر
برآرد دست بازآید برین در.
نظامی.
این دلو کرد وآن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است.
خاقانی.
من همه قصد وصالش میکنم
وآن ستمگر عزم هجران میکند.
سعدی (غزلیات).
پنداشت ستمگر که ستم برما کرد
بر گردن او بماند و از ما بگذشت.
سعدی (گلستان).
سنگین نمیشد اینهمه خواب ستمگران
میشد گر از شکستن دلها صدا بلند.
صائب
لغت نامه دهخدا
(بَ)
اشاره به بدن سفید است. (برهان) (آنندراج). دارندۀ بدن سفید. (فرهنگ فارسی معین). سیم تن. سیمین تن. که تن او در سپیدی مانند سیم باشد:
چو بگذشت یک چند روز دگر
بر آن نامور دختر سیمبر.
فردوسی.
بفرمود تا ساقی سیمبر
بیارد می لعل با جام زر.
فردوسی.
گشاد و جهان کرد از او پرشکر
مه مهرروی و بت سیمبر.
اسدی.
نیم شبی سیمبرم نیم مست
نعره زنان آمد و در، درشکست.
عطار.
کیسۀ سیم و زرت پاک بباید پرداخت
زین طمعهاکه تو از سیمبران میداری.
حافظ.
، کنایه از جوان که در مقابل پیر باشد. (برهان) (فرهنگ فارسی معین).
- سیمبر شدن، کنایه از جوان شدن. (برهان) (آنندراج). رجوع به سیم شود
لغت نامه دهخدا
(سِ تَمْ بِ)
سپتامبر. سبتمبر: و ذلک انه یخرج بین تضاعیف الورق فی شهر سبتنبر. (ابن البیطار در شرح کلمه خیارشنبر)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
سلطنت.
لغت نامه دهخدا
(سَ گَ بَ)
همراه. رفیق. (برهان) (از آنندراج) ، اتصال و امتزاج دو چیز باشد با هم. (برهان) (از آنندراج). رجوع به سنگم شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
رجوع به سپتامبر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ دَ / دِ)
ستمکش. قبول کننده ظلم. پذیرندۀ جور:
نباشد هیچ بیگانه ستمگر
نباشد هیچ آزاده ستم بر.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سبتمبر. ماه نهم فرنگی میان اوت و اکتبر
لغت نامه دهخدا
تصویری از کتمبر
تصویر کتمبر
تنبل و شکم پرست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستم بر
تصویر ستم بر
ستمکش، پذیرنده جور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمبر
تصویر سیمبر
دارنده بدن سفید، جوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
جابر، ظالم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سپتامبر
تصویر سپتامبر
ماه نهم از سال فرنگی
فرهنگ لغت هوشیار
فرانسوی پیکه برگه ای کوچک که ادارات پست طبع و در مقابل اخذ حق حمل و نقل نامه ها و غیره نامه و محمول الصاق کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
ضخیم و کلفت و گنده و غلیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سیمبر
تصویر سیمبر
((بَ))
کسی که تن سفید دارد، سیم تن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
((~. گَ))
ظالم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سپتامبر
تصویر سپتامبر
((س))
ماه نهم از سال میلادی
فرهنگ فارسی معین
((تَ))
تکه کاغذی کوچک و چسبناک که اداره پست چاپ و در مقابل اخذ حق حمل و نقل نامه ها و غیره به نامه و محمول الصاق کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
((س تَ))
بزرگ، گنده، سفت، محکم، فربه، چاق، ضخیم، کلفت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ستبر
تصویر ستبر
ضخیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ستمگر
تصویر ستمگر
ظالم، جبار
فرهنگ واژه فارسی سره
بیدادگر، جابر، جبار، جفاکار، ستم کیش، جورپیشه، زورگو، ستمکار، سرپنجه، سفاک، طاغوت، ظالم، عادیه، غاصب، متعدی، مردم آزار
متضاد: دادگر، ستم ستیز، ستم پذیر، ستم کش، ستم کشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تناور، تنومند، ثخن، دفزک، زفت، ضخیم، استبر، قطور، فربه، کلفت، گنده، ناهموار
متضاد: نازک، سفت، سخت، غلیظ
فرهنگ واژه مترادف متضاد