جدول جو
جدول جو

معنی سبارو - جستجوی لغت در جدول جو

سبارو
(دخترانه)
کبوتر
تصویری از سبارو
تصویر سبارو
فرهنگ نامهای ایرانی
سبارو
(سَ)
کبوتر. (رشیدی) :
سبارو گرچه اوج چرخ گیرد
کجا گردد رها از مخلب باز.
قطران (از رشیدی).
رجوع به سباروک و سپاروک شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سارو
تصویر سارو
(پسرانه)
ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سکارو
تصویر سکارو
نان یا گوشتی که بر روی آتش بریان کنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارو
تصویر بارو
باره، دیوار قلعه، حصار
فرهنگ فارسی عمید
(رُ)
البرت موریس. از رجال سیاسی فرانسه متولد بردو (1872- 1932 م.) است
لغت نامه دهخدا
از توابع سمنان ودارای معدن زغال سنگ است، معدن در 20 هزارگزی شمال شرقی سمنان در سارو، نزدیک کوه پیغمبران واقع شده و در عمق 4 گزی رگه های زغال سنگ بعرض 40 تا50 صدم گز وجود دارد و رعایای محل برای رفع احتیاجات خود از آن بهره داری میکنند، (جغرافیای اقتصادی کیهان ص 234)
نام قدیم شهر همدان و معرب آن ساروق است، در مجمل التواریخ و القصص ترانۀ ذیل از همدان نامۀ عبدالرحمن بن عیسی کاتب همدانی نقل شده است: ساروجم کرد، بهمن کمربست، دارای دارا گرداهم آورد، رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 521 و 522 و ساروق و سارویه شود
نهر سارو از عباس آباد فرومیریزد و شهر اشرف (بهشهر) را در مازندران مشروب میسازد، (ترجمه مازندران رابینو ص 93)
لغت نامه دهخدا
اسامی امکنه، ساروجه، ساروجلو، ساروخانی، ساروکلا، مزید مقدم
اسامی رجال: سارواصلان، سارو پیره، ساروتقی، ساروخان، ساروخواجه، ساروعلی، ساروقپلان، این استعمال در ایران بیشتر در دورۀ صفویه معمول بوده است، رجوع به ساری و صاری شود
لغت نامه دهخدا
(سِ)
میل جراحت. (مهذب الاسماء). محراف و میلی که در جراحت فرو برند تا غور آن معلوم گردد. ج، سبر. (ناظم الاطباء). آنچه بدان غور جراحت را معلوم دارند. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
ریگ، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
حصار، (برهان) (غیاث) (آنندراج) (انجمن آرا)، دیوار و حصارو آن را باره نیز گویند و این سماع است از خدمت امیرشهاب الدین حکیم کرمانی، (شرفنامۀ منیری) (شعوری ج 1 ورق 188) (جهانگیری) (فرهنگ نظام)، باره، (صحاح الفرس)، باروی شهر، ربض، (مهذب الاسماء)، سور، حصار دورقلعه و باره و شهرپناه، (ناظم الاطباء) :
بر قلۀ آن قلعه که قدر تو نشیند
از قلزم قاف است بر آن خندق و بارو،
؟ (از انجمن آرا) (آنندراج)،
بود نخست قدم پاسبان قدر ترا
فراز کنگرۀ این هفت حصن نه بارو،
منصور شیراز (از شرفنامۀ منیری)،
مروان ... بشهری شد که آنرا اشک گویند و آن قلعه ای بود محکم و استوار، بفرمودتا باروی قلعه خراب کردند و با زمین راست کردند، (ترجمه طبری بلعمی)، و چون عرب به اصفهان آمدند سه شهر مانده بود و در خلافت منصور آن را بارو بکردند و فراخ گشت، (مجمل التواریخ و القصص)، شهرها را بعدل محکم کنید و آن باروییست که آب آن را نریزاند و آتش نسوزاند و منجنیق بر وی کار نکند، (منسوب بنوشیروان، از عقدالعلی)،
گلین بارویش را ز بس برگ و ساز
بدیوار زرین بدل کرد باز،
نظامی،
سبلت تزویر دنیا برکنند
خیمه را بر باروی نصرت زنند،
مولوی،
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و دمش کدامین بهتراست،
مولوی،
و ذکر باروی کهنه و نو آن (قم) و ذکر اول مسجدی که بنا نهاده اند، (تاریخ قم ص 20)،
قلعه را درمساز بی بارو
احتما باید آنگهی دارو،
اوحدی،
بارود، باروت، مخفف باروت است ودر این صورت مفرس از سریانی است، (فرهنگ نظام) (آنندراج: باروت)، رجوع به باروت و بارود و باروط شود
دهی است از دهستان وادکان بخش حومه شهرستان مشهد که در 67 هزارگزی شمال باختر مشهد و 9 هزارگزی شمال خاوری رادکان در کوهستان واقع است، هوایش معتدل و دارای 53 تن سکنه میباشد، آبش از رودخانه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان یاهوکلات بخش دشت یاری شهرستان چاه بهار که در 28 هزارگزی جنوب خاوری دشتیاری کنار راه مال رو دشتیاری به گواتر واقع است و 2 خانوار ساکن دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان وادکان بخش حومه شهرستان مشهد که در 67 هزارگزی شمال باختر مشهد و 9 هزارگزی شمال خاوری رادکان در کوهستان واقع است، هوایش معتدل و دارای 53 تن سکنه میباشد، آبش از رودخانه و محصولش غلات و شغل مردمش زراعت و مالداری وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
ده کوچکی است از دهستان یاهوکلات بخش دشت یاری شهرستان چاه بهار که در 28 هزارگزی جنوب خاوری دشتیاری کنار راه مال رو دشتیاری به گواتر واقع است و 2 خانوار ساکن دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
سکارو. (ناظم الاطباء) (آنندراج). رجوع به سکارو شود
لغت نامه دهخدا
(سُ)
نان و گوشتی را گویند که بر روی زغال افروخته و اخگر بپزند. (برهان) (آنندراج). نانی که بر روی انگشت افروخته افکنند تا بریان شود. (رشیدی) ، چنگالی. (برهان) ، مالیده. (برهان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
والی پارس که از بدو سلطنت کوروش به ولایت پارس رسید و کوروش نیز خواهر خود را بدو داد. (از ایران باستان ص 285)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ساق خوشۀ گندم و جو. و به این معنی با بای فارسی نیزآمده است و بعربی جل خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
قریه ای است از قراء بخارا. بدان سبیری نیز گفته میشود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
با واو مجهول نام پرنده ای باشد سیاه رنگ، و در هندوستان بهم میرسد و مانند طوطی سخنگوی است، (الفاظ الادویه) (برهان) (آنندراج)، و آن را شار و شارک نیز خوانند، (جهانگیری) (الفاظ الادویه) (شعوری)، در این زمان آن را سینا گویند، (شعوری)، به هندی سار را نامند، (فهرست مخزن الادویه)، ساروک، (حاشیۀ برهان چ معین)، رجوع به سار، سارج، سارچه، سارک، سارنگ، ساروک، ساری، شار، شارک و شارو شود
صاروج، (جهانگیری) (برهان)، و آن آهک رسیدۀ با چیزهاآمیخته است که بر آب انبار و حوض و امثال آن مالند، (برهان) (آنندراج)، چار، ساروج، (لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی کتاب خانه لغت نامه)، آهک و خاکستر در هم آمیخته نظیر سیمان امروز، ساخن، آهک ساروج:
از راستی چنانکه ره او را
گوئی زده است مسطرۀ سارو،
فرخی (ازجهانگیری و شعوری)،
رجوع به ساروج و صاروج شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار، دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبار
تصویر سبار
ریشکاو (میل جراحی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکارو
تصویر سکارو
نان و گوشتی که بر روی زغال افروخته و اخگر پزند، چنگالی مالیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبارس
تصویر سبارس
یونانی تازی گشته خار پوست از ماهیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباری
تصویر سباری
ساق جوشه گندم یا جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سبکرو
تصویر سبکرو
تندرو سریع السیر، گریز پا، غافل بیخبر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباروک
تصویر سباروک
کبوتر حمام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سکارو
تصویر سکارو
((سُ))
نان و گوشتی که بر روی آتش بریان کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارو
تصویر بارو
دیوار، قلعه، حصار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سارو
تصویر سارو
پرنده ای است سیاه رنگ کمی بزرگتر از سار که خال های سفید هم دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سباروک
تصویر سباروک
((سَ))
کبوتر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بارو
تصویر بارو
حصار
فرهنگ واژه فارسی سره
باره، برج وبارو، برج، حصار، حصن، دژ، دیوار، قلعه، کلات، کوت، کوشک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گاوی که پیشانی آن سفید است، گاو نر پیشانی سفید، از توابع دهستان پنج هزاره ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی