جدول جو
جدول جو

معنی سباحی - جستجوی لغت در جدول جو

سباحی
(سَبْ با)
شناگری:
هیچ دانی آشنا کردن بگوی
گفت نی از من تو سباحی مجوی.
(مثنوی).
میروم بر وی چنانکه خس رود
نی بسباحی چنانکه کس رود.
(مثنوی)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سباحت
تصویر سباحت
شنا کردن در آب، شناوری، شنا، رفتن مسافتی در آب با حرکت دادن دست ها و پاها، اشناب، شناو، آشناب، اشناه، اشنه، شناه، آشناه، شنار، آشنا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اباحی
تصویر اباحی
اباحتی، آنکه هر چیز و هر کاری را مباح می داند و ارتکاب هر گناهی را جایز می شمارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سباعی
تصویر سباعی
آنچه دارای هفت رکن باشد، هفت تایی، کلمه ای که بنای آن بر هفت حرف باشد، هفت حرفی
فرهنگ فارسی عمید
(سُ)
نزد ترکان قدیم صاحب جیش. (مفاتیح العلوم خوارزمی). و در سنگلاخ سوباشی بمعنی داروغه و شحنه آمده است
لغت نامه دهخدا
(صَبْ با)
نام تیره ای است از شعبه شیبانی از ایلات عرب در خمسۀ فارس. (جغرافیای سیاسی مسعود کیهان ص 87)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نسبتی است به سبأبن یعرب بن قحطان. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سِ کی ی)
منسوب است به سباکه که بطنی است از یحضب. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
نسبتی است مر بنی سباع را. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(سُ)
حاجب سباشی، یکی از حاجبان مورد توجه و مؤثر دستگاه سلطان مسعود غزنوی بوده که در زمان این سلطان سمت حاجبی بزرگ یافت. بیهقی در تاریخ خود آرد ’روز یکشنبه دهم صفر، وی را حاجبی بزرگ دادند و خلعتی تمام و علم و منجوق و طبل و دهل و کاسه و تخته های جامه و خریطه های سیم ودیگر چیزها که این شغل را دهند’ و چون در سال 427 هجری قمری ترکمنان در نواحی خراسان سر بعصیان برداشته بودند مسعود سرکوبی آنان را خواست و سباشی را بسالاری این لشکر گماشت. بیهقی آرد: ’امیر مسعود رضی الله عنه خلوتی کرد با وزیر و ارکان دولت و اولیاء و حشم و رای زدند و رای بر آن قرار دادند که حاجب سباشی با ده هزار سوار و پنجهزار پیاده به خراسان رود’ و روز شنبه چهاردهم ربیعالاّخر امیر بر نشست و بصحرا رفت و خواجۀ بزرگ و جملۀ اعیان دولت در پیش... ’حاجب سباشی تکلفی عظیم کرده بود چنانکه امیر بپسندید و همچنان بوالحسن عراقی و دیگر مقدمان... حاجب سباشی با لشکری که با وی نامزد بود برفت و کدخدایی لشکروانهای لشکر امیر سعید صراف را فرمود و مثالها بیافت و بر اثر حاجب برفت’، در این نبرد حاجب سباشی در خراسان کاری از پیش نبرد تا این که مسعود در بیست و دوم ذی الحجۀ سال 428 عازم هندوستان گردید و در غیبت او احوال ری و خراسان پریشان تر گردید و از سباشی بنای بدگویی کردن گذاشتند چنانکه ترکمانان او را سباشی جادو می گفتند وامیر از او بدگویی می کرد. چون عتاب امیر از حد بگذشت حاجب نیز مضطر شد و عقیده بر جنگ داشت، تا این که روز چهارشنبه دوازدهم ماه رجب نامه ای از حاجب سباشی بسلطان عرضه کردند که حاکی از شکست او بود و سلطان سخت تنگدل شد تا این که بدست سلجوقیان گرفتار شد. برای اطلاع بیشتر رجوع به فهرست تاریخ بیهقی چ فیاض شود
لغت نامه دهخدا
(صُ حی ی)
دم صباحی، خون سخت سرخ. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
قریه ای است از قراء بخارا. بدان سبیری نیز گفته میشود. (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
ساق خوشۀ گندم و جو. و به این معنی با بای فارسی نیزآمده است و بعربی جل خوانند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
شناوری نمودن. (منتهی الارب). آشنا کردن. (تاج المصادر بیهقی). رجوع به سباحت شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دُوو)
شناوری. (غیاث). شناه. شناو کردن:
زیرکی آمد سباحت در بحار
کم رهد غرقست او پایان کار.
(مثنوی).
هر که را قدرت سباحت دست دهد رنج امروز از بهر راحت همه عمر تحمل باید کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). چنانکه می اندیشیدند آن دریا بر اندازۀ سباحت ایشان نبود. (ترجمه تاریخ یمینی). و رجوع به سباحه شود.
- اهل سباحت، دانا و کارآزموده در شناوری. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کافوری که بشهر رباح منسوب است. (از اقرب الموارد). نوعی از کافور. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اینکه میگویند رباح نام محلی یا پادشاهی است بگمان من بی اصل است، تنها جایی که بنام رباح هست قلعه ای است به اندلس از اعمال طلیطله و آنجا مشهور به داشتن کافور نیست وکافور رباحی یا عطر زباد است و یا کافوری که بوی زباد دهد یا برای جودت آن کافور را رباحی گویند، یعنی کافوری خوشبوی تر. (از یادداشت مرحوم دهخدا). جنسی است از کافور. (از تاج العروس). و رجوع به رباح شود
منسوب است به قلعۀ رباح که در بلاد اندلس واقع شده. (از اللباب فی تهذیب الانساب) (معجم البلدان) (انساب سمعانی). شاید نام بنیانگذار آن رباح باشد. (از اللباب فی تهذیب الانساب)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قاسم بن شارح. محدث و فقیه بود. (از معجم البلدان). محدّث در اصطلاح علم حدیث، به شخصی گفته می شود که احادیث پیامبر اسلام (ص) را روایت، حفظ، بررسی و نقل می کند. این فرد معمولاً با دقت فراوان، سلسله اسناد را بررسی می کند تا از صحت روایت اطمینان حاصل شود. محدثان نقش بسیار مهمی در ثبت و حفظ سنت نبوی ایفا کرده اند و بدون تلاش های آنان، منابع اصلی دین اسلام دچار تحریف می شد.
محمد بن سعد. نحوی و لغوی و شاعر که بسبب انتساب به شهرحیان، حیانی نیز گفته شده است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(قَ حا)
جمع واژۀ قبیح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صُ)
محمد بن سلیمان بن محمدصباحی معلم. مکنی به ابوعمرو. او از عیسی بن شعیب قسملی و عاصم بن سلیمان کوفی و از وی قاسم بن نصر محرومی (مخزومی ؟) و هشام بن علی سیرافی روایت کنند. و گفته اند که نام او سلیمان است. (سمعانی ص 349 ورق الف)
وی از اولاد صباح بن لکیزبن اقصی بن عبدقیس و مکنی به حیزه است و از پیغمبر روایت کند و از این قبیله جز وی کسی پیغمبر را درک نکرد. (سمعانی ص 349 ورق الف)
عبدالحرب بن زید بن صفوان بن صباح وی از جانب قوم خود به رسالت نزد پیغمبر شد و آن حضرت او را عبدالله نامید. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف)
احمد بن حسین بن هارون صباحی مکنی به ابوبکر. وی از قبیلۀ صباح است از بنی سهم. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف)
یزید بن سعید مدینی. وی دو حدیث از مالک بن انس روایت کند. (الانساب سمعانی ص 349 ورق الف)
لغت نامه دهخدا
(اِحی ی)
ملحدی که همه چیز را مباح شمرد
لغت نامه دهخدا
(سِ)
سلاحدار. (شرفنامۀ منیری) (آنندراج). سپاهی. (غیاث). سلاحدار. ساز جنگ برخود برگرفته. سپاهی. (ناظم الاطباء) :
بارگهت راست بهنگام بار
مهر سلاحی و فلک پرده دار.
امیرخسرو (از آنندراج).
بود نه چندانکه توان برشمرد
رخت سلاحی به سلح خانه برد.
امیرخسرو (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مباحی در فارسی: روا دان اباحتی: ما رند و مقامر و مباحی ایم انگشت نمای هر نواحی ایم. (عطار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صباحی
تصویر صباحی
سرخ خون، پهن سر نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباحت
تصویر سباحت
شنا کردن، شناوری شناگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباحه
تصویر سباحه
آشنا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباری
تصویر سباری
ساق جوشه گندم یا جو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباشی
تصویر سباشی
رئیس عسس رئیس نظمیه والی الشرطه
فرهنگ لغت هوشیار
هفت پاره چامه ای که هفت بند دارد، هفت سپهر، هفت پایه، هفت واتی، هفت ماهه نوزاد، شتر بزرگ منسوب به سبعه. هفت تایی، کلمه هفت حرفی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباهی
تصویر سباهی
گولپیر پیر گول پیر کودن (خرف)
فرهنگ لغت هوشیار
کاپور (کافور) کاپور اسپرم منسوب به رباح. یا کافور رباحی ماده ای که از رباح (قطه الزباد) گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اباحی
تصویر اباحی
ملحدی که همه چیز را مباح شمرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سباشی
تصویر سباشی
((سُ))
رییس نظمیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سباعی
تصویر سباعی
((سُ))
منسوب به سبعه. هفت تایی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سباحت
تصویر سباحت
((حَ))
شنا کردن
فرهنگ فارسی معین
نوعی برنج به شکل دم سیاه ولی کوتاهتر و باریک تر با طعم بسیار
فرهنگ گویش مازندرانی