جدول جو
جدول جو

معنی سایه - جستجوی لغت در جدول جو

سایه
(دخترانه)
حامی، پناه، منطقه تاریک پشت هر جسم، تاریکی ای که به سبب جلوگیری از تابش مستقیم نور در جایی ایجاد می شود، تصویری از کسی یا چیزیکه هنگام واقع شدن او یا آن در برابر نور ایجاد می شود،
تصویری از سایه
تصویر سایه
فرهنگ نامهای ایرانی
سایه
سیاهی جسم انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنایی چراغ بر روی زمین یا بر چیز دیگر بیفتد، کنایه از توجه، عنایت
سایه افکندن: سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر، برای مثال پدر مرده را سایه بر سر فکن / غبارش بیفشان و خارش بکن (سعدی۱ - ۸۰)، گرچه دیوار افکند سایه دراز / بازگردد سوی او آن سایه باز (مولوی - ۴۳)
سایه انداختن: سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر، سایه افکندن
سایه گستردن: سایه انداختن کسی یا چیزی بر کسی یا بر چیز دیگر، سایه افکندن
تصویری از سایه
تصویر سایه
فرهنگ فارسی عمید
سایه
(یَ)
وادیی است میان حرمین. (منتهی الارب)
دهی است بمکه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
سایه
(یَ / یِ)
پهلوی ’سایک ’’ تاوادیا 165’ و ’آسیا’ ’مناس 268’، هندی باستان ’چهایا’ (سایه) ، کردی ’سه’ و ’سی’ بلوچی ’سایگ’ و ’سایی’، وخی عاریتی و دخیل ’سایه’، سریکلی ’سویا’، گیلکی ’سایه’. ظل. تاریکی که حاصل میشود از وقوع جسم کثیفی در جلوی نور و ظل. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). ترجمه ظل و مرادف پرتو. (آنندراج). تبّع: فی ء، سایۀ زوال که بعد از گشتن آفتاب باشد. (منتهی الارب) :
جهان پاک کردم بفر خدای
بکشور پراکنده سایه همای.
فردوسی.
بخفت اندرآن سایه بوذرجمهر
یکی چادر اندرکشیده بچهر.
فردوسی.
وی را بدرگاه آرند و آفتاب تا سایه نگذارند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 369).
هر کس که بتابستان در سایه بخسبد
خوابش نبرد گرسنه شبهای زمستان.
ناصرخسرو.
همه دیدار و هیچ فایده نه
راست چون سایۀ سپیدارند.
ناصرخسرو.
خانه تاریک و مرد بی مایه
سایه ای باشد از بر سایه.
سنائی.
صدر تو بپایه تخت جمشید
اسب تو بسایه نقش رستم.
انوری.
چو سایه تیره شود رأی بولهب جایی
که چرخ سایۀ اقبال بوتراب انداخت.
ظهیرالدین فاریابی.
نیست جز اشک کسش همزانو
نیست جز سایه کسش هم پیوند.
خاقانی.
چو بیگانه وامانم از سایۀ خود
ولی در دل آشنا میگریزم.
خاقانی.
سایۀ کس فر همایی نداشت
صحبت کس بوی وفایی نداشت.
نظامی.
هین ز سایه شخص را میکن طلب
در مسبب رو گذر کن از سبب.
مولوی.
هر که چون سایه گشت گوشه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد.
ابن یمین.
بهر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس دیوار باشد سایه را جای.
وحشی بافقی.
، مجازاً بمعنی حمایت است. (آنندراج). بمعنی حمایت هم آمده است چنانکه گویند ’در سایۀ تو’ یعنی در حمایت تو. (برهان) (غیاث). یا قصداز محافظت کامل است. (قاموس کتاب مقدس) :
اگر از من تو بد نداری باز
نکنی بی نیاز روز نیاز
نه مرا جای زیرسایۀ تو
نه ز آتش دهی بحشر جواز.
ابوشکور.
و هر گه که مهتری از ایشان بمیرد همه کهتری که اندر سایۀ او باشند خویشتن بکشند. (حدود العالم).
هر آنکس که در سایۀ من پناه
نیابد ورا گم شود پایگاه.
فردوسی.
حشمت و سایۀاو لشکر او را مدد است
که نبرّد ز پی لشکر او تا محشر.
فرخی.
جمال ملکت ایران و توران
مبارک سایۀ ذو الطول و المن.
منوچهری.
در سایۀ دین رو که جهان تافته ریگی است
با شمع خردباش که عالم شب تار است.
ناصرخسرو.
تا میوۀ جانفزای یابی
در سایۀ برگ مرتضایی.
ناصرخسرو.
امر سلطان چو حکم یزدانست
سایۀ ایزد از پی آنست.
سنائی.
افسرده چو سایه و نشسته
در سایۀ دوکدان مادر.
خاقانی.
خاک توام سایه وار سایه ز من وامدار
نار نیم برمجوش مار نیم درمرم.
خاقانی.
سرم از سایۀ او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد.
نظامی.
گذر از دست رقیبان نتوان کرد بکویت
مگر آن وقت که در سایۀ زنهار تو باشم.
سعدی (طیبات).
، بمجاز بمعنی حشمت و وقار و سنگینی و جلال. شخصیت:
دل من شیفته بر سایه و جاه و خطر است
واندر این خدمت با سایه و جاه وخطرم.
فرخی.
دایم این حشمت و این سایه همی باد بجای
و اندر این خانه همی بادا این دولت و فر.
فرخی.
پردانش و پرخیری و پر فضلی و پرشرم
باسایه و باسنگی و با حلم و وقاری.
فرخی.
کرا شاید کنون پیرایۀ تو
کرا یابم بسنگ و سایۀ تو.
(ویس و رامین).
تو بد خواه منی نه دایۀ من
بخواهی برد آب و سایۀ من.
(ویس و رامین).
ببردم خویشتن راآب و سایه
چو گم کردم ز بهر سود مایه.
(ویس و رامین).
ره درمانش بجوئید و بکوشید در آنک
سرو و خورشید مرا سایه و فر بازدهید.
خاقانی.
، عنایت. توجه:
ای زدوده سایۀ تو زآینۀ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم و فرهنگ هنگ.
کسائی.
لشکری را که بود سایۀ مسعود بدو
پیش ایشان ز هوا مرغ فروریزد پر.
فرخی.
سایۀ حق بر سر بنده بود
عاقبت جوینده یابنده بود.
مولوی.
، فسق و فجور. (برهان) :
خورشید چرخ شیفته بر رویشان ولیک
از راه پشت شیفته بر سایۀ منند.
سوزنی.
، جن را نیز سایه گویند. (برهان) (آنندراج). و سبب این نام این است که هر کس که دیوانه می شده میگفتندی که جن بر او سایه انداخت یعنی در او تصرفی کرد و او را سایه زده می نامیدند یا سایه دار میخواندند یعنی دیو زده و جن زده و گرفته. (آنندراج). دیوزدگی. پری گرفتگی. ام الصبیان. (یادداشت مؤلف) ، نام دیوی است. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه) ، این کلمه در قدیم بمعنی آرام و سکون می آمده است مقابل شیب که بمعنی جنبش و حرکت بوده است. (یادداشت مؤلف) آسایش:
بگاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
بگاه شیب بدرّد کمند رستم زال.
منجیک.
چو زرد از ویسه این گفتار بشنید
عنان بارۀ شبگون بپیچد
همی رفت و نبودش هیچ آگاه
که ره در پیش او راه است یا چاه
چنان بی سایه شد چونان بی آزرم
بر چشمش جهان تاری شد از شرم
همی تا او سوی مرو آمد از راه
نیاسودی ز اندیشه شهنشاه.
(ویس و رامین).
، سایه بان: و بر سر آن دکه سایه ها ساختند و درمیان گاه آن گنبدی عظیم بر آوردند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 138).
- از سایه شدن کار، از تدبیر بیرون شدن کار. لاعلاج گشتن آن:
غارت دل میکنی شرط وفا نیست این
کار من از سایه شد سایه برافکن ببین.
خاقانی.
، مقابل روشن در رنگ آمیزی.
(یادداشت مؤلف) ، گاهی اوقات قصد از ظلمت غلیظ، گاهی اوقات محل خنک و خوش است. (از قاموس کتاب مقدس). naps ssalc=\’thgilhgih\’ rid=\’rtl\’>l50knaps/>) _rb>- _ (از سایۀ خود رمیدن (ترسیدن) ، سخت انزوا و اعتزال گرفتن:
بعهد جوانی چنان بودمی
که از سایۀ خود رمان بودمی.
نزاری قهستانی.
نترسد زو کسی کو را شناسد
که طفل از سایۀ خود می هراسد.
شبستری.
- از سایۀ خود گریختن، سخت ترسیدن:
سایۀ خویش همی بیند و بگریزد از او
گوید این لشکر میر است که آید بقطار.
قاآنی.
- چون سایه در دنبال کسی بودن، در تعقیب کسی بودن. کسی را تعقیب کردن. پیوسته ملازم و مراقب او بودن:
همه شب پریشان از او حال من
همه روز چون سایه دنبال من.
سعدی.
- سایۀ رب النعیم، کنایه از خلیفه الله. (برهان) (آنندراج) (شرفنامه).
- ، کنایه از پادشاه. (شرفنامه) (برهان) (آنندراج). السلطان ظل الله. رجوع به سایۀ خدا شود.
- سایۀ سر، بمجاز بمعنی شوهر است:
دوستی ّ تو و فرزندان تو
مر مرا نور دل و سایۀ سر است.
ناصرخسرو.
زن را سایۀ سری ضروری است.
- سایه گیر، آنجائی که سایه گرفته باشد: مفروش، سایه گیر از درخت و نحو آن. (منتهی الارب).
- سایه ناک، سایه دار:ظلیل، زمین سایه ناک. (دستور الاخوان). روزی سایه ناک.
- سایۀ یزدان،نایب الله. (شرفنامه).
- ، خلیفه الله. (شرفنامه). ظل الله :
همایونی و فرخنده چنین بادی همه ساله
ولی در سایۀ تو شاد و تو در سایۀ یزدان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 256).
- ، پادشاه. (شرفنامه).
- سایه به سایۀ کسی رفتن، او را از نزدیک دنبال و تعقیب کردن.
- سایۀ خود را از سر کسی برداشتن، حمایت خود را از او دریغ داشتن.
- سایۀ شما پاینده، سایۀ شما کم نشود. شما زنده بمانید و حمایت شمابر من مستدام باد.
- سایۀ کسی بر سر کسی افتادن، مورد عنایت و حمایت و توجه کسی قرار گرفتن:
گرم بر سر افتد ز تو سایه ای
سپهرم بود کمترین پایه ای.
سعدی.
- سایۀ کسی را با تیر (شمشیر، خنجر) زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت. (آنندراج). سخت با او دشمن بودن چنان که او را نتوان دید:
جرم طغرا چیست یا رب کآن پری چون آفتاب
سایه اش راهر کجا بیند بخنجر میزند.
طغرا (از آنندراج).
میزنی بهر رفیقان سایۀ مارا به تیر
این سزای مابلی میرزا بلی آقا بلی.
وحدت (از آنندراج).
گفتم که مهر پیش رخت رنگ رفته است
هر جا که دید سایۀ ما را زند به تیر.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- زیر سایۀ کسی بودن (قرارگرفتن) ، در حمایت و توجه کسی بودن:
اگر باب را سایه رفت از سرش
تو در سایۀ خویشتن پرورش.
سعدی.
- سایه بر سر کسی افکندن، عنایت و توجه بکسی کردن:
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن.
سعدی (بوستان).
- سایه بر سر کسی انداختن، کسی را حمایت کردن.
- از سایۀ خود (کسی) ترسیدن، سخت ترسو بودن. سخت بیم داشتن. از همه چیز ترسیدن: و من آنچه کردم که از سایۀ وی بترسیدم و علت ترس از سایۀ پدر آن بود که... (تاریخ سیستان).
و میگویند عبدالجبار از سایۀ خویش میترسید. (تاریخ بیهقی).
چون سایه شدم ضعیف در محنت
وز سایۀ خویشتن هراسانم.
مسعودسعد.
- از سایه به خورشید (آفتاب) نگذاشتن، عمر کردن. زندگی کردن:
از سایه به خورشید گرت هست امان
خورشیدرخی طلب کن وسایۀ گل.
حافظ.
- گرانسایه:
چو دریا نگویم گرانسایه ای.
نظامی.
- همسایه:
آتش از خانه همسایۀ درویش مخواه.
سعدی.
بیاموز مردی ز همسایگان
که آخر نیم قحبۀ رایگان.
سعدی (بوستان).
نور پاکی تو و عالم سایه
سایه با نور بود همسایه.
جامی
لغت نامه دهخدا
سایه
سیاهی بدن انسان یا هر جسم دیگر که در برابر آفتاب یا روشنائی چراغ بر روی زمین منعکس گردد
فرهنگ لغت هوشیار
سایه
((یَیا یِ))
محیط تاریکی که در اثر قرار گرفتن جسم تیره در برابر نور ایجاد می شود، پناه، حمایت
سایه شبح کسی را با تیر زدن: کنایه از سخت با او دشمن بودن
زیر سایه کسی بودن: مورد حمایت و توجه او بودن
تصویری از سایه
تصویر سایه
فرهنگ فارسی معین
سایه
شبح، ظل، نسار، نش، پناه، حمایت، توجه، عنایت، اثر، تاثیر، نتیجه، نفوذ، حشمت، بزرگی، جلال، غیرواقعی، صوری، وهمی، موهوم، نقاطتیره تر (در نقاشی)
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سایه
سایه در خواب، بزرگی و هیبت بود و نیز سایه درخواب بزرگی است از پادشاه و همچنین سایه کوچک درتاویل پادشاه بود و سایه دیوار بزرگی و عزت است از مردی بزرگ، که معیشت در پناه او کند و سایه درخت آسانی و راحت بود از پناه مردان که خدمت او کنند، اما اگر در سایه درخت خار و درخت بی بر باشد، دلیل بر مردی مفسد و بی باک و بی دیانت باشد و، دلیل کند که اجلش نزدیک آمده باشد. محمد بن سیرین
نشستن در سایه بر پنج وجه است، اول: بزرگی. دوم: هیبت. سوم: پناه. چهارم: منفعت. پنجم: مرگ.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سایره
تصویر سایره
(دخترانه)
ستاره گردنده، سیاره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساره
تصویر ساره
(دخترانه)
سارا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامه
تصویر سامه
(دخترانه)
سوگند، پیمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامیه
تصویر سامیه
(دخترانه)
مؤنث سامی، زن بلند قد، کسی که عازم شکار است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سایا
تصویر سایا
(دخترانه)
نعمت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سایر
تصویر سایر
(پسرانه)
سیرکننده، رونده
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساوه
تصویر ساوه
(پسرانه)
نام چندتن از شخصیتهای شاهنامه، از جمله نام دلاور تورانی در زمان کیکاووس پادشاه کیانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از ساجه
تصویر ساجه
از ریشه پارسی یک ساگ یک درخت ساگ، پلمه کهبد (لوح صراف)
فرهنگ لغت هوشیار
دشگویان گروهی که در زمان علی علیه السلام نیز ابوبکر و عمر را دشنام می دادند (فضل بن شادان نیشابوری)
فرهنگ لغت هوشیار
عضو استوانه شکل گیاه و درخت که بخلاف ریشه در هوا بسمت بالا نمو میکند و حامل شاخه ها و برگها و گلها میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
با اعداد ترکیب شود و معنی دارنده تعداد سال دهد: دو ساله ده ساله یا همه ساله. هرسال پیوسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحه
تصویر ساحه
واحد ساح: اسپانور درگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحیه
تصویر ساحیه
تندابه، باران سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تسو یک بیست و چهارم شبانروز، پارسی تازی گشته سایه در گذشته گذشت زمان را با سایه تیغه ای که در زمین فرو می کردند اندازه می گرفتند، درنگ جام (محمد مقدم در جستار مهر و ناهد) گاهنما، زمان با سر (س ور خاموش) پاس هاسر هاسره (سددر)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده
تصویر ساده
بی نقش و نگار، قماش خالی از نقوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساریه
تصویر ساریه
ابری که به شب آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سافه
تصویر سافه
نادان، تشنه سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره گندمیان که دارای ساقه های ماشوره یی ساده یا منشعب است. برگهایش نسبتا پهن و دارای گلهای سنبله ای انتهایی است. این گیاه در اکثر مزارع و بیایانها میروید. دانه اش به اندازه ارزن است. و بهترین دانه مغذی جهت پرندگان دانه خوار بیابانی است شعرالفار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سایش
تصویر سایش
عمل ساییدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقیه
تصویر ساقیه
مونث ساقی چمانی، رودک، دولاب چرخ چاه مونث ساقی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رایه
تصویر رایه
درفش نشان سپاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساده
تصویر ساده
ابتدایی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سازه
تصویر سازه
فاکتور، بنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سامه
تصویر سامه
شرط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سایر
تصویر سایر
دیگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سایت
تصویر سایت
تارنما، جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سایش
تصویر سایش
اصطکاک
فرهنگ واژه فارسی سره