سیاستمدار و نویسندۀ سیاسی فرانسه است (1805-1859 میلادی) که به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید. او راست: دمکراسی در امریکا. کهنه رژیم. انقلاب. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
سیاستمدار و نویسندۀ سیاسی فرانسه است (1805-1859 میلادی) که به عضویت آکادمی فرانسه نائل گردید. او راست: دمکراسی در امریکا. کهنه رژیم. انقلاب. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
تأویل چیزی را بچیزی، بازگرداندن آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بازگشت کردن از چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). برگرداندن بچیزی. (فرهنگ نظام). مشتق از ’اول’است که در لغت بمعنی رجوع است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و منه قولهم فی الدعاء للمضل: ’اول اﷲ علیک، ای رد علیک ضالتک’. (اقرب الموارد). ج، تأویلات، تأویل سخن، تدبیر و تقدیر و تفسیر آن. (از اقرب الموارد). تأویل کلام، بیان کردن آنچه کلام بدان بازمیگردد. (منتهی الارب). در اصطلاح، گردانیدن کلام از ظاهر بسوی جهتی که احتمال داشته باشد. و گویند که تأویل مشتق از ’اول’ است پس تأویل گردانیدن کلام باشدبسوی اول و بیان کردن از عبارتی بعبارت دیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنچه معنی با وی گردد. (مهذب الاسم-اء) (السام-ی ف-ی الاسام-ی). تفسیر کردن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی). بیان معنی کلمه یا کلام بطوری که غیر از ظاهر آنها باشد. مثال: من هرچه می گویم فلان به چیز دیگر تأویل می کند. (فرهنگ نظام). توجیه، وجه: اداکرده باشم امانت را بی شکستن عهد و بی تأویل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد، مطلقه است بسه طلاق و در این که گفتم معما و تأویل نیست بهیچ مذهب از مذاهب. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 318). بهیچ تأویل حلاوت عبادت را آن اثر نتواند بود که مهابت شمشیر را. (کلیله و دمنه). در احکام مروت غدر به چه تأویل جایز توان داشت. (کلیله و دمنه). چون مزاج این باشد به چه تأویل خردمند بدان واثق تواند بود. (کلیله و دمنه). نباید که بر کس درشتی کنی چو خود را به تأویل پشتی کنی. (بوستان). ، تأویل در نزد علمای علم اصول مرادف تفسیر است و بقولی تأویل ظن بمراد و تفسیر قطع بدان است چنانکه مثلاً هرگاه لفظ مجملی را بدلیل ظنی چون خبر واحد بیان کنند آنرا مؤول خوانند و هرگاه آنرا بدلیل قطعی بیان کنند مفسّر گویند. و توان گفت تأویل اخص از تفسیر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص 99). رجوع به تفسیر شود. جرجانی آرد: در شرع بازگرداندن لفظ از معنی ظاهر بمعنی احتمالی آن است بشرط آنکه محتمل را موافق کتاب و سنت بیابند مانند قول خدای تعالی: ’یخرج الحی من المیت’ اگر بدان بیرون آوردن پرنده از بیضه اراده شود، تفسیر خوانند و اگر بدان اخراج مؤمن از کافر یا عالم از جاهل اراده شود تأویل است. (از تعریفات جرجانی). تأویل ظن بمراد و تفسیر قطع بدان است و بقولی تأویل بیان یکی از محتملات لفظ و تفسیر بیان مراد متکلم است و بیشتر تأویل در کتب الهی بکار رود. (از اقرب الموارد). حاجی خلیفه ذیل علم التأویل آرد: اصل کلمه از ’اول’ بمعنی رجوع است و مؤول بازگرداندن آیه به یکی از معانی احتمالی آن است و بقولی مشتق از ایالت بمعنی سیاست است، بدین معنی که سخن را تدبیر کنند و معنی را بجای خود بگذارند. و در تفسیر و تأویل اختلاف شده است. ابوعبید وگروهی گویند: هر دو به یک معنی باشند و گروهی منکر این گفتارند و راغب گوید: تفسیر اعم از تأویل است واستعمال آن بیشتر در الفاظ و مفردات است لیکن استعمال تأویل بیشتر در معانی و جمله ها است و اغلب در کتب الهی بکار میرود و دیگری گفته است: تفسیر بیان لفظی است که جز به یک وجه محتاج نباشد و تأویل توجیه لفظ به یکی از معانی مختلفی است که بدان متوجه است برحسب ادله ای که آشکار باشد و ’ماتریدی’ گوید: تفسیر تعیین است بر آنکه از لفظ آن معنی اراده شده و گواهی بر خدا است که از این لفظ، این معنی را خواهد و تأویل ترجیح یکی از معانی محتمل است بدون یقین و شهادت. و ابوطالب ثعلبی گوید: تفسیر بیان وضع لفظ است، حقیقت بود یا مجاز. و تأویل تفسیر باطن لفظ است و مأخوذ است از اول و آن بازگشت بود بعاقبت کار، پس تأویل اخبار از حقیقت مراد است و تفسیر اخبار است از دلیل مراد. مثال آن قول خدا است سبحانه و تعالی: ان ربک لبالمرصاد. تفسیر آن این است که مرصاد وزن مفعال است از رصد و تأویل آن برحذر داشتن است از خوار شمردن امر خدا سبحانه و تعالی. و راغب اصفهانی گوید: تفسیر معانی قرآن را کشف کند ومراد را بیان سازد خواه بحسب لفظ باشد و خواه بحسب معنی، و تأویل بیشتر در معانی است. و تفسیر یا درباره غریب الفاظ بود که بکار رفته است یا در لفظ مختصرکه با شرح آشکار شود و یا در کلامی که قصه ای را در بردارد و جز با دانستن آن قصه روشن نشود. اما تأویل گاه عام بکار رود و گاه خاص مانند کفر که گاهی در انکار مطلق استعمال شود و گاه در انکار باری تعالی خاصهً و یا در لفظ مشترک بین معانی مختلف. و گفته اند تفسیر به روایت تعلق دارد و تأویل به درایت. و ابونصر قشیری گفته است: تفسیر بر سماع مقصور است، و اتباع و استنباط در آنچه بتأویل متعلق است. و قومی گفته اند آنچه از کتاب خدا و سنت رسول مبین است، تفسیر بود و کسی را نرسد که در آن اجتهاد کند بلکه بر همان معنی حمل شود که وارد شده است و از آن تجاوز نباید کرد و تأویل چیزی است که علمای عالم بمعنی خطاب و ماهر در آلات علوم استنباط کنند و جماعتی که بغوی و کواشی از آن جمله اند گویند تأویل صرف آیه است از طریق استنباط بمعنی موافق ماقبل و مابعد آن که در آیه احتمال چنان معنی بود و مخالف کتاب و سنت نبود، و شاید صواب همین است... (کشف الظنون چ 2 استانبول ج 1 ستون 334-335ذیل علم تأویل) : هرکه بر تنزیل بی تأویل رفت او بچشم راست در دین اعور است. ناصرخسرو. شور است چو دریا بمثل ظاهر تنزیل تأویل چو لؤلوست سوی مردم دانا. ناصرخسرو. بحلۀ دین حق در پود تنزیل به ایشان بافت از تأویل تاری. ناصرخسرو. همچنانکه که ملحدان... نقیض قرآن می کنند و تفسیر آن میگردانند و آنراتأویل میگویند تا مردم میفریبند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 62). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار، واقف. (ترجمه تاریخ یمینی). و امامان اصحاب تأویل... (جهانگشای جوینی). خویش را تأویل کن نه اخبار را مغز را بد گوی نی گلزار را. مولوی. فکر خود را گر کنی تأویل به که کنی تأویل آن نامشتبه. مولوی. همچنین تأویل قد جف القلم بهر تحریض است بر شغل اهم. مولوی. ، تأویل حکم را به اهل آن، رد کردن آنرا به ایشان. (از اقرب الموارد) ، دلیل. حکم. دستور: باری اگر لابد خواهی کشت بتأویل شرع بکش. گفت تأویل شرع چگونه باشد؟ گفت اشارت فرمای تا من وزیر را بکشم بعد از آن مرا بقصاص او بکش تا بحق کشته باشی. (گلستان) ، حیلۀ شرعی. (غیاث اللغات) (آنندراج). حیله. بهانه: گر به سی روز دو شب همدم ماه آید مهر سی شب از من به چه تأویل جدائید همه. خاقانی. خنده و مستیم به تأویل است خندۀ شیر مستی پیل است. نظامی. رجوع به تأویل کردن و تأویل نهادن شود، ترجیع. (تعریفات جرجانی) ، تأویل رؤیا، تعبیر آن. (از اقرب الموارد). تعبیر خواب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرح خواب و رؤیا که نام دیگرش تعبیر است. (فرهنگ نظام) : سر بابک از خواب بیدار شد روان و دلش پر ز بازار شد هر آنکس که در خواب دانا بدند به هر دانشی بر توانا بدند به ایوان بابک شدند انجمن بزرگان و فرزانه و رای زن ..... سرانجام گفت ای سرافراز شاه بتأویل این کرد باید نگاه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1924). ، عاقبت. صاحب اساس گوید: لاتعول علی الحب تعویلاً فتقوی اﷲ احسن تأویلاً، ای عاقبه. (اقرب الموارد). عاقبت پدید کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، در اصطلاح اهل رمل عبارت است از شکلی که حاصل شود از بستن و یا گشادن شکل متن. (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص 99). و رجوع به متن شود
تأویل چیزی را بچیزی، بازگرداندن آن. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). بازگشت کردن از چیزی. (غیاث اللغات) (آنندراج). برگرداندن بچیزی. (فرهنگ نظام). مشتق از ’اول’است که در لغت بمعنی رجوع است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و منه قولهم فی الدعاء للمضل: ’اول اﷲ علیک، ای رد علیک ضالتک’. (اقرب الموارد). ج، تأویلات، تأویل سخن، تدبیر و تقدیر و تفسیر آن. (از اقرب الموارد). تأویل کلام، بیان کردن آنچه کلام بدان بازمیگردد. (منتهی الارب). در اصطلاح، گردانیدن کلام از ظاهر بسوی جهتی که احتمال داشته باشد. و گویند که تأویل مشتق از ’اول’ است پس تأویل گردانیدن کلام باشدبسوی اول و بیان کردن از عبارتی بعبارت دیگر. (غیاث اللغات) (آنندراج). آنچه معنی با وی گردد. (مهذب الاسم-اء) (السام-ی ف-ی الاسام-ی). تفسیر کردن. (زوزنی) (دهار) (ترجمان علامۀ جرجانی). بیان معنی کلمه یا کلام بطوری که غیر از ظاهر آنها باشد. مثال: من هرچه می گویم فلان به چیز دیگر تأویل می کند. (فرهنگ نظام). توجیه، وجه: اداکرده باشم امانت را بی شکستن عهد و بی تأویل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). هر زنی که در عقد من است یا بعد از این در عقد من خواهد آمد، مطلقه است بسه طلاق و در این که گفتم معما و تأویل نیست بهیچ مذهب از مذاهب. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 318). بهیچ تأویل حلاوت عبادت را آن اثر نتواند بود که مهابت شمشیر را. (کلیله و دمنه). در احکام مروت غدر به چه تأویل جایز توان داشت. (کلیله و دمنه). چون مزاج این باشد به چه تأویل خردمند بدان واثق تواند بود. (کلیله و دمنه). نباید که بر کس درشتی کنی چو خود را به تأویل پشتی کنی. (بوستان). ، تأویل در نزد علمای علم اصول مرادف تفسیر است و بقولی تأویل ظن بمراد و تفسیر قطع بدان است چنانکه مثلاً هرگاه لفظ مجملی را بدلیل ظنی چون خبر واحد بیان کنند آنرا مؤول خوانند و هرگاه آنرا بدلیل قطعی بیان کنند مُفَسَّر گویند. و توان گفت تأویل اخص از تفسیر است. (از کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص 99). رجوع به تفسیر شود. جرجانی آرد: در شرع بازگرداندن لفظ از معنی ظاهر بمعنی احتمالی آن است بشرط آنکه محتمل را موافق کتاب و سنت بیابند مانند قول خدای تعالی: ’یخرج الحی من المیت’ اگر بدان بیرون آوردن پرنده از بیضه اراده شود، تفسیر خوانند و اگر بدان اخراج مؤمن از کافر یا عالم از جاهل اراده شود تأویل است. (از تعریفات جرجانی). تأویل ظن بمراد و تفسیر قطع بدان است و بقولی تأویل بیان یکی از محتملات لفظ و تفسیر بیان مراد متکلم است و بیشتر تأویل در کتب الهی بکار رود. (از اقرب الموارد). حاجی خلیفه ذیل علم التأویل آرد: اصل کلمه از ’اول’ بمعنی رجوع است و مؤول بازگرداندن آیه به یکی از معانی احتمالی آن است و بقولی مشتق از ایالت بمعنی سیاست است، بدین معنی که سخن را تدبیر کنند و معنی را بجای خود بگذارند. و در تفسیر و تأویل اختلاف شده است. ابوعبید وگروهی گویند: هر دو به یک معنی باشند و گروهی منکر این گفتارند و راغب گوید: تفسیر اعم از تأویل است واستعمال آن بیشتر در الفاظ و مفردات است لیکن استعمال تأویل بیشتر در معانی و جمله ها است و اغلب در کتب الهی بکار میرود و دیگری گفته است: تفسیر بیان لفظی است که جز به یک وجه محتاج نباشد و تأویل توجیه لفظ به یکی از معانی مختلفی است که بدان متوجه است برحسب ادله ای که آشکار باشد و ’ماتریدی’ گوید: تفسیر تعیین است بر آنکه از لفظ آن معنی اراده شده و گواهی بر خدا است که از این لفظ، این معنی را خواهد و تأویل ترجیح یکی از معانی محتمل است بدون یقین و شهادت. و ابوطالب ثعلبی گوید: تفسیر بیان وضع لفظ است، حقیقت بود یا مجاز. و تأویل تفسیر باطن لفظ است و مأخوذ است از اول و آن بازگشت بود بعاقبت کار، پس تأویل اخبار از حقیقت مراد است و تفسیر اخبار است از دلیل مراد. مثال آن قول خدا است سبحانه و تعالی: ان ربک لبالمرصاد. تفسیر آن این است که مرصاد وزن مفعال است از رصد و تأویل آن برحذر داشتن است از خوار شمردن امر خدا سبحانه و تعالی. و راغب اصفهانی گوید: تفسیر معانی قرآن را کشف کند ومراد را بیان سازد خواه بحسب لفظ باشد و خواه بحسب معنی، و تأویل بیشتر در معانی است. و تفسیر یا درباره غریب الفاظ بود که بکار رفته است یا در لفظ مختصرکه با شرح آشکار شود و یا در کلامی که قصه ای را در بردارد و جز با دانستن آن قصه روشن نشود. اما تأویل گاه عام بکار رود و گاه خاص مانند کفر که گاهی در انکار مطلق استعمال شود و گاه در انکار باری تعالی خاصهً و یا در لفظ مشترک بین معانی مختلف. و گفته اند تفسیر به روایت تعلق دارد و تأویل به درایت. و ابونصر قشیری گفته است: تفسیر بر سماع مقصور است، و اتباع و استنباط در آنچه بتأویل متعلق است. و قومی گفته اند آنچه از کتاب خدا و سنت رسول مبین است، تفسیر بود و کسی را نرسد که در آن اجتهاد کند بلکه بر همان معنی حمل شود که وارد شده است و از آن تجاوز نباید کرد و تأویل چیزی است که علمای عالم بمعنی خطاب و ماهر در آلات علوم استنباط کنند و جماعتی که بغوی و کواشی از آن جمله اند گویند تأویل صرف آیه است از طریق استنباط بمعنی موافق ماقبل و مابعد آن که در آیه احتمال چنان معنی بود و مخالف کتاب و سنت نبود، و شاید صواب همین است... (کشف الظنون چ 2 استانبول ج 1 ستون 334-335ذیل علم تأویل) : هرکه بر تنزیل بی تأویل رفت او بچشم راست در دین اعور است. ناصرخسرو. شور است چو دریا بمثل ظاهر تنزیل تأویل چو لؤلوست سوی مردم دانا. ناصرخسرو. بحلۀ دین حق در پود تنزیل به ایشان بافت از تأویل تاری. ناصرخسرو. همچنانکه که ملحدان... نقیض قرآن می کنند و تفسیر آن میگردانند و آنراتأویل میگویند تا مردم میفریبند. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 62). بر معرفت تفسیر و تأویل و قیاس و دلیل و ناسخ و منسوخ و صحیح و مطعون اخبار و آثار، واقف. (ترجمه تاریخ یمینی). و امامان اصحاب تأویل... (جهانگشای جوینی). خویش را تأویل کن نه اخبار را مغز را بد گوی نی گلزار را. مولوی. فکر خود را گر کنی تأویل به که کنی تأویل آن نامشتبه. مولوی. همچنین تأویل قد جف القلم بهر تحریض است بر شغل اهم. مولوی. ، تأویل حکم را به اهل آن، رد کردن آنرا به ایشان. (از اقرب الموارد) ، دلیل. حکم. دستور: باری اگر لابد خواهی کشت بتأویل شرع بکش. گفت تأویل شرع چگونه باشد؟ گفت اشارت فرمای تا من وزیر را بکشم بعد از آن مرا بقصاص او بکش تا بحق کشته باشی. (گلستان) ، حیلۀ شرعی. (غیاث اللغات) (آنندراج). حیله. بهانه: گر به سی روز دو شب همدم ماه آید مهر سی شب از من به چه تأویل جدائید همه. خاقانی. خنده و مستیم به تأویل است خندۀ شیر مستی پیل است. نظامی. رجوع به تأویل کردن و تأویل نهادن شود، ترجیع. (تعریفات جرجانی) ، تأویل رؤیا، تعبیر آن. (از اقرب الموارد). تعبیر خواب. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شرح خواب و رؤیا که نام دیگرش تعبیر است. (فرهنگ نظام) : سر بابک از خواب بیدار شد روان و دلش پر ز بازار شد هر آنکس که در خواب دانا بدند به هر دانشی بر توانا بدند به ایوان بابک شدند انجمن بزرگان و فرزانه و رای زن ..... سرانجام گفت ای سرافراز شاه بتأویل این کرد باید نگاه. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 1924). ، عاقبت. صاحب اساس گوید: لاتعول علی الحب تعویلاً فتقوی اﷲ احسن تأویلاً، ای عاقبه. (اقرب الموارد). عاقبت پدید کردن. (غیاث اللغات) (آنندراج) ، در اصطلاح اهل رمل عبارت است از شکلی که حاصل شود از بستن و یا گشادن شکل متن. (کشاف اصطلاحات الفنون چ احمد جودت ج 1 ص 99). و رجوع به متن شود
نام چهار شهرک است در ممالک متحدۀ آمریکای شمالی: یکی در دویست هزارگزی شیکاگو، در جمهوری ایلینویس، دوم در 65گزی فرانکفورت درجمهوری کنتوکی، سوم در هشتادهزارگزی هاریسبورگ در جمهوری پنسیلوانیا، چهارم در 220هزارگزی ریچموند در جمهوری ویرجینیا، (از قاموس الاعلام ترکی) (از لاروس)
نام چهار شهرک است در ممالک متحدۀ آمریکای شمالی: یکی در دویست هزارگزی شیکاگو، در جمهوری ایلینویس، دوم در 65گزی فرانکفورت درجمهوری کنتوکی، سوم در هشتادهزارگزی هاریسبورگ در جمهوری پنسیلوانیا، چهارم در 220هزارگزی ریچموند در جمهوری ویرجینیا، (از قاموس الاعلام ترکی) (از لاروس)
معبر و تعبیرکننده ای بود که در علم تعبیر مثل و نظیری نداشته. (برهان). اعراب چنانکه رسم ایشان است در این لغت تصرف کرده سین را به شین تبدیل کرده اند چنانکه ابن سیرین معبر را که مادرش شیرین بوده ابن سیرین کرده اند. (آنندراج) : بخت است بخواب دیدن خر ساهویه چنین نهاد تعبیر. سوزنی (از رشیدی). بعضی گویند نام زنی بوده است معبر ساهویه نام. (برهان)
معبر و تعبیرکننده ای بود که در علم تعبیر مثل و نظیری نداشته. (برهان). اعراب چنانکه رسم ایشان است در این لغت تصرف کرده سین را به شین تبدیل کرده اند چنانکه ابن سیرین معبر را که مادرش شیرین بوده ابن سیرین کرده اند. (آنندراج) : بخت است بخواب دیدن خر ساهویه چنین نهاد تعبیر. سوزنی (از رشیدی). بعضی گویند نام زنی بوده است معبر ساهویه نام. (برهان)
مؤلف غیاث اللغات آرد: شلوار و پاجامه. در این لفظ اختلاف است. نزد بعضی عربی است و پیش جمعی عجمی و گروهی واحد گویند و طایفه ای جمع دانند. فقیرمؤلف گوید که سراویل جمع و معرب است که بمعنی واحدمستعمل گردیده، ظاهراً در اصل شلوار بوده که مرکب است از شل بمعنی ران و وار که کلمه بمعنی لایق باشد، پس لام را به رای مهمله و رای مهمله را به لام بدل کردند شروال حاصل شد، بعد معرب کردند بقاعده تعریب به سین مهمله بدل نمودند و اول را کسره دادند چرا که وزن فعلال بفتح در کلام عرب نیامده، سروال شد، چون جمع کلمه خماسی که رابع آن مد باشد بر وزن فعالیل می آیداز اینجهت جمع سروال را سراویل آورند، مگر این لفظ جمع در محاورات بمعنی واحد مستعمل شده است، چنانکه لفظ حور که جمع حوراء است و بمعنی واحد مستعمل شده ازاینجهت فارسیان به الف و نون جمع کرده حوران گویند. (غیاث) (آنندراج). ازار، فارسی است معرب شده. (منتهی الارب). و در لسان العرب از لیث آرد که سراویل کلمه عجمی است که معرب و مؤنث شده و جمع آن سراویلات است... (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 196) : چادر به سر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظم سمر آمد. سوزنی. اگر زن ندارد سوی مرد گوش سراویل کحلیش در مرد پوش. سعدی. چشمم آن دم که سراویل به پایم نبود به ره پاچۀ تنبان نگران خواهد بود. نظام قاری
مؤلف غیاث اللغات آرد: شلوار و پاجامه. در این لفظ اختلاف است. نزد بعضی عربی است و پیش جمعی عجمی و گروهی واحد گویند و طایفه ای جمع دانند. فقیرمؤلف گوید که سراویل جمع و معرب است که بمعنی واحدمستعمل گردیده، ظاهراً در اصل شلوار بوده که مرکب است از شَل بمعنی ران و وار که کلمه بمعنی لایق باشد، پس لام را به رای مهمله و رای مهمله را به لام بدل کردند شروال حاصل شد، بعد معرب کردند بقاعده تعریب به سین مهمله بدل نمودند و اول را کسره دادند چرا که وزن فعلال بفتح در کلام عرب نیامده، سروال شد، چون جمع کلمه خماسی که رابع آن مد باشد بر وزن فعالیل می آیداز اینجهت جمع سروال را سراویل آورند، مگر این لفظ جمع در محاورات بمعنی واحد مستعمل شده است، چنانکه لفظ حور که جمع حوراء است و بمعنی واحد مستعمل شده ازاینجهت فارسیان به الف و نون جمع کرده حوران گویند. (غیاث) (آنندراج). ازار، فارسی است معرب شده. (منتهی الارب). و در لسان العرب از لیث آرد که سراویل کلمه عجمی است که معرب و مؤنث شده و جمع آن سراویلات است... (از حاشیۀ المعرب جوالیقی ص 196) : چادر به سر آورد و فروبست سراویل بیرون شد و این قصه بنظم سمر آمد. سوزنی. اگر زن ندارد سوی مرد گوش سراویل کحلیش در مرد پوش. سعدی. چشمم آن دم که سراویل به پایم نبود به ره پاچۀ تنبان نگران خواهد بود. نظام قاری
ابن شابورالملک. سبزوار را بنا کرده است و شاپور آن بود که نیشابور بناکرد. و سبزوار در اصل ساسویه آباد بود. و گفته اند پسر این ساسویه یزدخسرو بود که خسروشیرجوین و خسروآباد بیهق و خسروجرد بناکرده است. و در نیشابور حاکم نیشابور در قدیم الایام از فرزندان ایشان بوده است، و هوالحاکم ابوالحسین بن محمد بن محمد بن الحسن بن علی بن السری بن یزدخسروبن ساسویه بن شابورالملک، و له عقب بنیسابور، توفی الحاکم ابوالحسین بنیسابور فی رمضان سنه سبعین و ثلثمائه و هوابن تسعین سنه. (تاریخ بیهق چ احمد بهمنیار ص 43)
ابن شابورالملک. سبزوار را بنا کرده است و شاپور آن بود که نیشابور بناکرد. و سبزوار در اصل ساسویه آباد بود. و گفته اند پسر این ساسویه یزدخسرو بود که خسروشیرجوین و خسروآباد بیهق و خسروجرد بناکرده است. و در نیشابور حاکم نیشابور در قدیم الایام از فرزندان ایشان بوده است، و هوالحاکم ابوالحسین بن محمد بن محمد بن الحسن بن علی بن السری بن یزدخسروبن ساسویه بن شابورالملک، و له عقب بنیسابور، توفی الحاکم ابوالحسین بنیسابور فی رمضان سنه سبعین و ثلثمائه و هوابن تسعین سنه. (تاریخ بیهق چ احمد بهمنیار ص 43)
راجۀ هندو که با اسکندر کبیر متحد شد و او را در فتح هند حمایت کرد، وی فرمانروای کشور بزرگی بین هند و هیمالیا بود، ابتدا سعی کرد که با یونانیان مقاومت کند ولی چون مغلوب گشت، روش خود را تغییر داد و با اسکندر همدست گردید تا بدین وسیله بر وسعت کشور خود بیفزاید، اکنون گمان کنند که تاکسیل نام این فرمانروا نبوده بلکه نام پایتخت کشور وی بود که امروزه اتوک نامیده میشود، (رجوع به مادۀ بعد و تاکسیلا شود)، قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه ’تاقسیل’آرد: نام یکی از سلاطین قدیمۀ خطۀ سند واقع در شمال غربی هندوستان است، اسکندر کبیر این پادشاه را مغلوب و کشور وی را ضبط نمود اما بشخص وی بی حرمتی نکرد، رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1784، 1780، 1791، 1853، 1863، و ج 3 ص 1967، 1968، 1993 و 2057 شود
راجۀ هندو که با اسکندر کبیر متحد شد و او را در فتح هند حمایت کرد، وی فرمانروای کشور بزرگی بین هند و هیمالیا بود، ابتدا سعی کرد که با یونانیان مقاومت کند ولی چون مغلوب گشت، روش خود را تغییر داد و با اسکندر همدست گردید تا بدین وسیله بر وسعت کشور خود بیفزاید، اکنون گمان کنند که تاکسیل نام این فرمانروا نبوده بلکه نام پایتخت کشور وی بود که امروزه اتوک نامیده میشود، (رجوع به مادۀ بعد و تاکسیلا شود)، قاموس الاعلام ترکی ذیل کلمه ’تاقسیل’آرد: نام یکی از سلاطین قدیمۀ خطۀ سند واقع در شمال غربی هندوستان است، اسکندر کبیر این پادشاه را مغلوب و کشور وی را ضبط نمود اما بشخص وی بی حرمتی نکرد، رجوع به تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1784، 1780، 1791، 1853، 1863، و ج 3 ص 1967، 1968، 1993 و 2057 شود
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) : تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). کنون آن برافراخته بال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. چو سیمرغ بال و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم. فردوسی (در وصف گورخر). طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال جناحش پر از جدی. منوچهری. فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه چتر است چون دوبال همای خجسته فی. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست. ناصرخسرو. در راستی بال نگه کرد و همی گفت کامروز همه روی زمین زیر پر ماست. ناصرخسرو. چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل نه همچو بال هما آمده ست پرّ ذباب. ادیب صابر. چشم زاغ است بر سیاهی بال گر سپیدی به چشم زاغ در است. خاقانی. قوت مرغ جان به بال دل است قیمت شاخ گز به زال زر است. خاقانی. من خاک آن عطارد پران چارپر کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست. خاقانی. مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی). بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است. اثیرالدین اومانی. علم بال است مرغ جانت را بر سپهر او برد روانت را. اوحدی. چشم من است واسطۀ چشم زخم من بال عقاب شد سبب آفت عقاب. سلمان ساوجی. به اختلال نسیم صبا عجب نبود که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال. طالب آملی (از شعوری). ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن نقاب غنچه گشایند از تحرک بال. طالب آملی. سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم. صائب. بر خواجه ببین و قامت و رفتارش آن صعوه که شد بینی او منقارش بالاپوش است در حقیقت او را چون بال مگس علاقه و دستارش. محمد قلی سلیم (از آنندراج). گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب. شفیع اثر (از آنندراج). مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب). - بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن. - بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن: همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). و رجوع به بال و پر برکشیدن شود. - بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز: دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال. یغما. - بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن. - بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود. - ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن: عروس سخن را نداده ست کس بجز حجت این زیب و این بال و یال. ناصرخسرو. - برکنده بال، کنایه از ناتوان: کند جلوه طاوس صاحب جمال چه میخواهی از باز برکنده بال. سعدی (بوستان). - به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن: پرواز من به بال و پر تست زینهار مشکن مرا که می شکنی بال خویش را. صائب. ابرام در شکستن من اینقدر چرا آخر نه من به بال تو پرواز میکنم. صائب. - بی بال و پر، کنایه از ناتوان: برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل. کاتبی ترشیزی. - پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر: صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب خیال برنخیزد گفتگو و جستجوی گرچه سوزد خویشتن را پر و بال. انوری. اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم آن جا که اوست هم به پر او پریده ام. خاقانی. - ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت: دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس کز تخم مردمانت برون است پر و بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). بخواهم که شاها عنایت دهی که باشد مرا عون تو پر و بال. کشفی. همای عدل تو چون پر و بال بازکند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. - پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود. - ، بال و پر گستردن: چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد تو برخلایق بر پر مردمی برهنج. ابوشکور. - پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن. - ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف). - پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده. - تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر: چو دوران درآمد شدن تیزبال. نظامی. - در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن: همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال. شمس فخری (از شعوری). - زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را. - سوخته بال، کنایه از ناتوان: با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی (بدایع). - شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده: گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم. سلمان ساوجی. شکسته بال تر از من میان مرغان نیست. ؟ ، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) : من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بال و یالم. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
باکو. بادکوبه. (ناظم الاطباء). و رجوع به باکوشود، مردی که در زمین زراعت به او اعتماد کرده شود. (یادداشت مؤلف) ، در تداول مردم قزوین، آستین: بال قبا، آستین قبا. بی بال، بی آستین، از پرنده پر و بال را گویند و بعربی جناح خوانند. (برهان قاطع). جناح که پرندگان بواسطۀ آن پرواز میکنند و به منزلۀ دست است مر سایر حیوانات را. (ناظم الاطباء). پر. (اوبهی) (فرهنگ اسدی). اندامی از مرغان و برخی از حشرات و هر شی ٔ پرنده که پریدن را بکار است. و بسبب مشابهت در هواپیما و هلیکوپتر و ماهی. (یادداشت مؤلف). جناح. (فرهنگ شعوری) (منتهی الارب). دو عضو طرفین بدن مرغ یا حشره که برآن پرهای بلند رسته باشد و بدان پرواز کند. (مهذب الاسماء). بازوی مرغان. (غیاث اللغات). یدالطائر. (یادداشت مؤلف). جای رستن شهپر مرغان که بدان پرواز کنند. (از آنندراج). جای برآمدن پر. (انجمن آرای ناصری) : تا پیرنشد مرد نداند خطر عمر تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). کنون آن برافراخته بال من همان زخم کوبنده کوپال من. فردوسی. چو سیمرغ بال و چو پولاد سم چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دم. فردوسی (در وصف گورخر). طوطی میان باغ دمان و کشی کنان چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی. منوچهری. بالش بسان دامن دیبای زربفت دمش پر از هلال جناحش پر از جدی. منوچهری. فرخ فری که برسرش از آفتاب و ماه چتر است چون دوبال همای خجسته فی. منوچهری. چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته زاغ سیه بر دو بال غالیه آمیخته. منوچهری. جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست. ناصرخسرو. در راستی بال نگه کرد و همی گفت کامروز همه روی زمین زیر پر ماست. ناصرخسرو. چگونه مثل تو باشم ز مهتران به محل نه همچو بال هما آمده ست پَرّ ذباب. ادیب صابر. چشم زاغ است بر سیاهی بال گر سپیدی به چشم زاغ در است. خاقانی. قوت مرغ جان به بال دل است قیمت شاخ گز به زال زر است. خاقانی. من خاک آن عطارد پران چارپر کو بال آن ستارۀ راجع فروشکست. خاقانی. مثال او چون مور بود که بال او سبب وبال او شود. (ترجمه تاریخ یمینی). بارگی از شهپر جبریل ساخت بادزن از بال سرافیل ساخت. نظامی. بال مرغ طرب از بادۀرنگین روید داند این آنکه دلش سوی خرد راهبر است. اثیرالدین اومانی. علم بال است مرغ جانت را بر سپهر او برد روانت را. اوحدی. چشم من است واسطۀ چشم زخم من بال عقاب شد سبب آفت عقاب. سلمان ساوجی. به اختلال نسیم صبا عجب نبود که شمع گلبن پروانه را بسوزد بال. طالب آملی (از شعوری). ز قحط بادصبا بلبلان به طرف چمن نقاب غنچه گشایند از تحرک بال. طالب آملی. سنگ و آهن را به همت میتوانم بال داد صید گرخواهم به شاهین ترازو می کنم. صائب. بر خواجه ببین و قامت و رفتارش آن صعوه که شد بینی او منقارش بالاپوش است در حقیقت او را چون بال مگس علاقه و دستارش. محمد قلی سلیم (از آنندراج). گر به دریا پرتو اندازد چراغ روی تو می کشد پروانه همچون موج بال و پر در آب. شفیع اثر (از آنندراج). مجداف، بال مرغ. (منتهی الارب). هیمنه، بال گستردن طائر بر بچۀ خود. (منتهی الارب). هفاف، بال مرغ سبک در پریدن. (منتهی الارب). ساعد، بال مرغ. (منتهی الارب). سقط، بال شترمرغ. (منتهی الارب). - بال افکندن، بمجاز سایه افکندن، کسی را زیر سایۀ عنایت خود قراردادن. - بال برآهیختن، بال و پر برکشیدن و پرواز کردن. پریدن: همچون کشف به سینه سر اندرکشید اجل آنجا که نیزۀ تو برآهیخت بال را. کمال الدین اسماعیل (از آنندراج). و رجوع به بال و پر برکشیدن شود. - بال برکشیدن، کنایه از پریدن. پرواز کردن. بال برآهیختن. و رجوع به بال و پرکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و پر برآوردن، دارای بال شدن. نیرومند شدن بال ورستن شهپر بر او. مجازاً قادر شدن بپرواز: دام گستردی ز گیسو دانه افشاندی ز خال کی رهد دل گر برآرد از ملائک پر و بال. یغما. - بال و پر دادن بکسی، یاری دادن که نیرومند شود. به نیرومندی گرایاندن کسی را. وی را مورد پشتیبانی و عنایت قرار دادن. نیرو بخشیدن بکسی. بال و یال دادن. - بال و پر کشیدن، کنایه از پریدن و پرواز کردن و بال و پر برآهیختن. و رجوع به بال برکشیدن و بال برآهیختن شود. - بال و یال دادن بکسی، بال و پر دادن. رجوع به بال و پر دادن بکسی شود. - ، بمجاز رونق و جلوه و آرایش بخشیدن: عروس سخن را نداده ست کس بجز حجت این زیب و این بال و یال. ناصرخسرو. - برکنده بال، کنایه از ناتوان: کند جلوه طاوس صاحب جمال چه میخواهی از باز برکنده بال. سعدی (بوستان). - به بال کسی پرواز کردن، کنایه از اتکاء به کسی داشتن. بکمک دیگری کاری را انجام دادن. متکی بخود نبودن. تکیه بر دیگری داشتن: پرواز من به بال و پر تست زینهار مشکن مرا که می شکنی بال خویش را. صائب. ابرام در شکستن من اینقدر چرا آخر نه من به بال تو پرواز میکنم. صائب. - بی بال و پر، کنایه از ناتوان: برسرکوی تو بی بال و پرم تا رفته ای باغ بلبل را قفس باشد چو بندد بار گل. کاتبی ترشیزی. - پر و بال، پرﱡ و بال، بال و پر: صاحبا تا شمع و تا پروانه هست این غرورانگیز و آن صاحب خیال برنخیزد گفتگو و جستجوی گرچه سوزد خویشتن را پر و بال. انوری. اینجا گذاشتم پر و بالی که داشتم آن جا که اوست هم به پر او پریده ام. خاقانی. - ، مجازاً وسیلۀ نیرومندی. مایۀ قدرت و حرکت: دل نرم کن به آتش و از بابزن مترس کز تخم مردمانت برون است پر و بال. کسایی (از لغت فرس اسدی). بخواهم که شاها عنایت دهی که باشد مرا عون تو پر و بال. کشفی. همای عدل تو چون پر و بال بازکند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز. سوزنی. - پر و بال برهنجیدن، پرواز کردن. پریدن. رجوع به پر و بال برآهیختن و بال برهیختن و پروبال کشیدن شود. - ، بال و پر گستردن: چنانکه مرغ هوا پر و بال برهنجد تو برخلایق بر پر مردمی برهنج. ابوشکور. - پر و بال زدن، جنبان کردن بال و پر. مجازاً بپرواز درآمدن. - ، کنایه از مردن. (یادداشت مؤلف). - پر و بال زده، (در مقام نفرین گویند). جوانمرگ شده. - تیزبال، تندپرواز. تندرو. تیزپر: چو دوران درآمد شدن تیزبال. نظامی. - در هوای کسی پر و بال زدن، هوای کسی را داشتن. تمایل بسوی کسی داشتن. خواهان او بودن: همای اوج شرف شاه شیخ ابواسحاق که مرغ فتح زند در هوای او پر و بال. شمس فخری (از شعوری). - زیر بال کسی را گرفتن، به کسی کمک کردن. یاری نمودن کسی را. - سوخته بال، کنایه از ناتوان: با بلبلان سوخته بال ضمیر من پیغام آن دو طوطی شکرفشان بگوی. سعدی (بدایع). - شکسته بال، کنایه از ناتوان. ستم و رنج رسیده: گرچه دلم شکستی بر زلف خویش بستی مرغ شکسته بالم، لیکن خجسته فالم. سلمان ساوجی. شکسته بال تر از من میان مرغان نیست. ؟ ، عضو غضروفی طرفین بدن ماهی که شنا کردن او را بکار است، نامی است که اصطلاحاً به دو گلبرگ نوعی خاص از گیاهان داده شده است. پروانه واران تیره ای از گیاهان گلدار هستند که گل های آنها نامنظم است، کاسبرگهائی دارند که همه بهم چسبیده و لوله ای تشکیل داده اند و نوک کاسبرگها در بالای لوله سه کنگره می سازد. جام آن ها مرکب از پنج گلبرگ آزاد و نامساوی است که یکی از آنها بزرگتر است و در بالا قرار گرفته و ’درفش’ نامیده میشود. دو گلبرگ دیگر در دو طرف و در زیر آن قرینۀ یکدیگر قرار دارند و آن ها را ’بال’ مینامند و دو گلبرگ دیگر در زیر آنها واقع شده و یک کنار آنها بهم چسبیده زاویه ای میسازند و آنها را ’ناو’ گویند. در غنچۀ ناشکفته، درفش بالها، و بالها ناو را میپوشانند. شکل گلبرگهای آنها در موقعی که باز شده باشد تقریباً مانند پروانه ای بنظر می آید که بالها را گشوده است. و رجوع به گیاه شناسی گل گلاب ص 218 شود، برگ گل. یا شاخی از شاخه های کوچک گل. (یادداشت مؤلف) : من نیستم آن گل کز آب زرقت تازه شودم شاخ و بال و یالم. ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 323)
دهی است از بخش میانکنگی شهرستان زابل، واقع در 4 هزارگزی جنوب خاوری ده دوست محمد، نزدیک مرز افغانستان، جلگه ای، و هوای آن معتدل گرم، و آب آن از رود خانه هیرمند، و محصول آن غلات و لبنیات است، و241 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری میگذرانند، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
دهی است از بخش میانکنگی شهرستان زابل، واقع در 4 هزارگزی جنوب خاوری ده دوست محمد، نزدیک مرز افغانستان، جلگه ای، و هوای آن معتدل گرم، و آب آن از رود خانه هیرمند، و محصول آن غلات و لبنیات است، و241 تن سکنه دارد که به زراعت و گله داری میگذرانند، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
واژه پارسی است و باید فاتویل نوشته شود فوفل پوپل درختی است از تیره نخل ها که در مناطق گرم آسیا (هندوستان و جزایر سند و جاوه) می روید. درختی است نسبتا بلند و برگهایش شانه یی هستند که در انتهای تنه بر افراشته این درخت مانند تاجی قرار دارند. این درخت مانند خرما دو پایه است. میوه اش شفت است که قسمت میان برش دارای الیاف سلولزی می باشد ولی هسته اش دارای پوست نازک است چوب این درخت را در نجاری های ظریف به کار می برند و از پوست آن الیاف قابل نساجی بدست می آورند و جوانه انتهایی تنه آن را به نام کلم فوفل - چون مانند پنیر نرم است - به مصرف تغذیه می رسانند پوپل کوثل تانبول تنبول تامول فوفل آغاجی کوپل فوفل سپاری اطموط اطماط نخل هندی پوگافالا اریکا. توضیح در بعضی کتب مرادفات تملول کلمه فوفل نیز ذکر شده که با این درخت نباید اشتباه شود
واژه پارسی است و باید فاتویل نوشته شود فوفل پوپل درختی است از تیره نخل ها که در مناطق گرم آسیا (هندوستان و جزایر سند و جاوه) می روید. درختی است نسبتا بلند و برگهایش شانه یی هستند که در انتهای تنه بر افراشته این درخت مانند تاجی قرار دارند. این درخت مانند خرما دو پایه است. میوه اش شفت است که قسمت میان برش دارای الیاف سلولزی می باشد ولی هسته اش دارای پوست نازک است چوب این درخت را در نجاری های ظریف به کار می برند و از پوست آن الیاف قابل نساجی بدست می آورند و جوانه انتهایی تنه آن را به نام کلم فوفل - چون مانند پنیر نرم است - به مصرف تغذیه می رسانند پوپل کوثل تانبول تنبول تامول فوفل آغاجی کوپل فوفل سپاری اطموط اطماط نخل هندی پوگافالا اریکا. توضیح در بعضی کتب مرادفات تملول کلمه فوفل نیز ذکر شده که با این درخت نباید اشتباه شود