جدول جو
جدول جو

معنی سامال - جستجوی لغت در جدول جو

سامال
مرکز بلوک زنگنه در دشتستان و دارای 300 خانوار است، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 479)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سامان
تصویر سامان
(پسرانه)
ترتیب، نظام، زندگی، سرزمین، ناحیه، روش کاری، صبر، آرام و قرار، نام مؤسس سلسله سامانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سارال
تصویر سارال
(دخترانه)
نام روستایی در نزدیکی سنندج
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامان
تصویر سامان
اسباب خانه، لوازم زندگانی، افزار کار، بار و بنۀ سفر، کالا،
آراستگی و نظم، برای مثال گهی بر درد بی درمان بگریم / گهی بر حال بی سامان بخندم (سعدی۲ - ۴۹۲) آرام و قرار، برای مثال کسی که سایۀ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی - مجمع الفرس) اندازه و نشانه، برای مثال میان بربسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان (نظامی - مجمع الفرس)
سامان دادن: نظم و ترتیب دادن و آراستن، سر و صورت دادن
سامان گرفتن: سامان یافتن، سر و سامان یافتن، نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن، صاحب خانه و زندگانی شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هامال
تصویر هامال
همتا، نظیر، قرین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پامال
تصویر پامال
چیزی که زیر پا مالیده شده، لگدکوب شده، کنایه از پست و زبون شده
پامال شدن: لگدکوب شدن، زیر پا له شدن، پی سپر شدن
پامال کردن: لگدکوب کردن، زیر پا له کردن
فرهنگ فارسی عمید
پایمال، بپای سپرده، از میان رفته، زبون، خوار، ذلیل، (شعوری)، پامال شدن و پایمال کردن، پایمال شدن و پایمال کردن، زیر پاشدن و زیر پا کردن، از میان رفتن و از میان بردن
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد سر راه مالرو کشیت به شهداد دارای 10تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام قصبه ای است به هرات، (دمشقی)، قریه ای است بنواحی سمرقند، (معجم البلدان)، رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 313، 314، 315 شود
قریه ای از توابع بلخ، (معجم البلدان) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314)
لغت نامه دهخدا
نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند، (برهان) (رشیدی)، نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند، (آنندراج)، نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی، (صحاح الفرس)، سامان از تخم بهرام چوبین بود نسبش سامان خداه سام بن طعام بن هرمزبن بهرام چوبین، رجوع بتاریخ گزیده ص 379، 394 شود:
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان بخراسان یابم،
خاقانی،
رجوع به آل سامان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 386 و فهرست احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی و اخبار الخلفای سیوطی ص 264 و فهرست لباب الالباب ج 1 شود
ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده، (تاریخ گزیده ص 86)
ابن عبدالملک سامانی، محدث است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سامان)
پهلوی سامان، ارمنی سهمن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه سانسکریت سد (بمعنی اعتناکردن، نزول) قطعی نیست:
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهادو سامان بود.
کسائی (از حاشیۀبرهان قاطع چ معین).
ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. (برهان). آرایش. (صحاح الفرس). نظام. (جهانگیری) : گفت [ابلیس نمرود را] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ابراهیم را] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی ص 35).
اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجوئید سامان جنگ.
فردوسی.
بگشتند گرد دژ اندر بسی
ندانست سامان جنگش کسی.
فردوسی.
من پار دلی داشتم به سامان
امسال دگرگون شد دگرسان.
فرخی.
گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد
تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود.
عنصری.
لشکر و آلت و عدّه بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632).
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن
که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش.
ناصرخسرو.
خراسان زآل سامان چون تهی شد
همه دیگر شده ست احوال و سامان.
ناصرخسرو.
اراقیت سامان جنگ ایشان [گوش فیلان] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان.
مسعودسعد.
نه بگفتم بگو و معاذاﷲ
بل همه کار من بسامان است.
مسعودسعد.
هست آن را که هست نادانتر
کارها از همه بسامان تر.
سنایی.
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر.
انوری.
گر خراسان پسرعالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده.
خاقانی.
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش.
نظامی.
ره بسامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد.
نظامی.
بر فدا کردن و سامان جستن
و آنگهی بی سر و سامان رفتن.
عطار.
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن.
سعدی (طیبات).
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
بنالد به آواز مرغی فقیر.
سعدی (بوستان).
فرشتگان این نعم بدان جهان می برند تا بنده چون بدان جهان بپیوندد کار او بسامان شود. (کتاب المعارف بهاولد).
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور.
حافظ.
، شهر و قصبه و بلاد. (برهان). شهر و قصبه و دیه (شرفنامۀ منیری) :
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود درسر
چگونه سر برون آرد در آن سامان که سردارد.
ناصرخسرو.
ز سامان بسامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر.
نظامی.
گر سگی یکهفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند.
قاآنی.
، چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است. بشایسته:
من یکی شاعرم بسامانی
نز ملوک نژاد سامانی.
سوزنی.
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم.
حافظ.
باخود گفتم که یقین است که این ضعیفه بواسطۀ احتیاجی تجویز سامان مدعای تو می کند و با کراهت روا نباشد. (مزارات کرمان ص 116)، نشانه و اندازه. (برهان). اندازه. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اندازۀ کار. (آنندراج) (رشیدی) (اوبهی) (لغت نامۀ اسدی) (جهانگیری). حد و اندازه:
بد و مهر یعقوب چندان فزود
که سامان او هیچ نتوان نمود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
بمردی نگه داشت سامان خویش.
فردوسی.
زنی کاردان است و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس.
نظامی.
، آرام و سکون و قرار. (برهان) (رشیدی). آرام و راحت. (آنندراج) (انجمن آرا) .قرار. (شرفنامۀ منیری). آرام. (اوبهی) (لغت فرس اسدی) :
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.
سعدی (بوستان).
، قدرت و قوت. (برهان) :
هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا
نه درمان اجل داندنه سامان حذر دارد.
(قصص الانبیاء).
دوش از زحمت باد و ابر و مشغلۀ برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. (سندبادنامه ص 97) .او را سامان اقامت ممکن و میسر نشدی. (جهانگشای جوینی). مولانا امام زاده گفت خاموش باش باد بی نیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست. (جهانگشای جوینی).
آنکه او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کراست ؟
مولوی.
، نشانه گاه مرز و آن بلندیهای کنار زمین همواری است که در آن زراعت کرده باشند. (برهان). نشانه گاه و حد هر زمین که مرز گویند. (رشیدی) (آنندراج). نشانه گاه مرز. (لغت نامۀ اسدی) (اوبهی) (صحاح الفرس)، طرف و کنار و حد. (برهان) :
دو سالار از هردو سامان به تنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ.
فردوسی.
پس طلسمی کرد [بلیناس] که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردی سوار هم از آنروی حرکت کردی. (مجمل التواریخ و القصص)، میسر، چنانکه هر گاه گویند ’سامان شد’ مراد آن باشد که میسر شد و بفعل آمد. (برهان). میسر. (جهانگیری)، سامیز. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آنچه بدان کارد و تیغ و امثال آن تیز کنند. (برهان). رجوع به سامیز شود، عفت و عصمت. (برهان) (جهانگیری)، دولت و ثروت. (آنندراج)، نوعی از بردی است که بسیار نرم و باریک مایل بزردی باشد و از آن حصیر کنند و نشستن بر آن فرح آرد و رفع بواسیر کند و سوختۀ او قاطع نزف الدم است. (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از بردی. (ضریر انطاکی ص 191)، سبب. وسیله. راه:
نه منجنیق رسد بر سرش نه کبکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق.
انوری.
دقیانوس بوقت حاجت اگر خواستی خود را پاک کند نتوانستی [از فربهی] آن پسر را فرمودی و او اینکار را بغایت مکروه میداشت و صبر میکرد و گریختن را سامان نبود. (قصص الانبیاء)، عاقبت. سرانجام:
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چرا خورده ست و نادانیست سامانش.
ناصرخسرو.
، درخور. (شرفنامۀمنیری).
- بسامان تر، نیکوتر. بهتر:
چو برکندی از چنگ دشمن دیار
رعیت بسامان تر از وی بدار.
سعدی (بوستان).
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تراز غیبت است.
سعدی (بوستان).
- بسامان شدن، سر و سامان یافتن:
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا.
مولوی.
- ، نظم و ترتیب یافتن (امور) :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشد کارها.
سعدی (بوستان).
- بسامان کردن، ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن:
عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن.
کسایی.
ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را بسامان کرد.
مسعودسعد.
- بی سامان، بی نظم. بی ترتیب: و بی سامان و تعبیه هر قومی و فوجی بطرفی نزول کرد. (تاریخ طبرستان).
گهی بردرد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم.
سعدی (طیبات).
حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی.
- بی سامان کردن، آشفته کردن. پراکنده ساختن:
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد.
معزی.
- سر و سامان، سامان و سر. سر و صورت. نظم و ترتیب:
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش.
نظامی.
گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
گوخلق بدانند که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
سعدی (طیبات).
- بی سر و سامان، بی برگ و نوا. مفلس. درویش:
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر وبی سامان را.
سعدی (بدایع).
آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر برود دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم راست نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف).
- نابسامان،بی تمیز. بی خرد. نادان:
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده.
خاقانی.
- امثال:
تا پریشان نشود کار بسامان نرسد.
سامان شیرکن، بشکار شغال رو. چون بشکار شغال روی سامان شیر کنی.
سر باشد سامان کم نیاید.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
گاهی اپیدرم کارپل های یک تخمدان در میوه های آکن متسع شده و میوۀ بالدار یا سامار تولید میسازد، بعضی از این میوه ها مانند زبان گنجشک و عرعر درازند، بعضی دیگر مانند میوۀ نارون و قوس گرد میباشند، میوه های افرا از دو اکن بالدار تشکیل یافته و دی سامار نامیده میشود، (گیاه شناسی ثابتی صص 521 - 522)
لغت نامه دهخدا
شهرکی است خرد از ناحیت کوه قارن (به دیلمان) و از وی آهن و سرمه و سرب بسیار خیزد، (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش دیواندرۀ شهرستان سنندج و در جنوب باختری آن بخش واقع شده و از طرف شمال به دهستان اوباتو، از طرف جنوب به دهستان کلاترزان بخش حومه، از طرف خاور به دهستان حسین آباد، از طرف باختر به دهستان خورخورۀ همان بخش محدود است، منطقه ای است کوهستانی بطوری که ازهر سوی به کوههای مرتفع محصور است و سرچشمۀ اصلی رود خانه معروف قزل اوزن در این دهستان از کوههای مسجد میرزا در باختر و ارتفاعات جنوبی دهستان می باشد، هوای آن سردسیر است، و زمستانی طولانی و تابستانی معتدل دارد، ارتفاع بلندترین قلۀ کوه مسجد میرزا در باختر دهستان 3050 گز و ارتفاع قلۀ واقع بین گزمل و ماریان دول 2855 گز است، زه آب دره های متعدد دهستان سارال در وسط دره بهم می پیوندد و رود خانه قزل اوزن در حدود آبادی قره غیبی از دهستان سارال میگذرد و وارد دهستان قره توره و نجف آباد شهرستان بیجار میگردد، دهستان سارال از 39 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده، و درحدود 5 هزار تن جمعیت دارد و مرکز آن آبادی ’گاوآهن تو’ یا ’گونتو’ و قراء مهم آن: شریف آباد، گلانه، حاجی موسی، هزارکانیان، دوزخ دره است، راههای دهستان مالرو است و فقط در تابستان و فصل خشکی میتوان از حسین آباد و راه به اینچوب و افراسیاب به گاوآهن تو اتومبیل برد، و از گاوآهن تو بدوزخ دره نیز پادگان ارتشی اتومبیل برده است، محصول عمده دهستان غلات، لبنیات، توتون و حبوبات است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
دهی از دشت طالش است که در بخش بانۀ شهرستان سقز واقع است و 108 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
نامالیده، نمالیده، مالیده ناشده، مالش نادیده،
- تریاک نامال، شیرۀ خشخاش که هنوز آن را نمالیده اند
لغت نامه دهخدا
همال، قرین، نظیر، شبه و مانند، همتا، مساوی، برابر و همراه، (لغت فرس اسدی) (انجمن آرا) (جهانگیری)، مرکب از هام (=هم) و آل، پسوند آل در کلمات دیگر هم، مانند: چنگال (چنگ آل) و کوپال (کوپ آل) و دنبال (دنب آل) آمده و دورنیست ادات نسبت باشد، (یادداشت مؤلف) :
این آتش و این باد و سیماب و ز پس خاک
هر چار موافق نه به یک جا و نه هامال،
خسروی،
از او بستدی نیز هر سال باژ
چرا داد باید به هامال باژ،
دقیقی،
، انباز، شریک، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
اسباب و آلات و لوازم خانه که بعربی اثاث البیت گویند:
نمانده هیچ حوائج ب خانه دل زار
بباد داده همه هرچه هست از دامال،
ابوالمعالی (از شعوری ج 1 ص 419)،
اما معلوم نشد که اصل کلمه چیست هرچه هست تصحیف و تحریفی است در پایان مصراع دوم شعر منقول، کلمه ای است مصحف + مال، یا مان، به معنی اثاث خانه، یا مثلا ’ده مال’ و یا ’زرومال’ و یانظیر آن بوده که هر دو را بر روی هم اثاث البیت معنی کرده اند؟
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سمل. رجوع به سمل شود
لغت نامه دهخدا
(زُ اَ)
کهنه شدن جامه. کهن شدن. (یادداشت مؤلف).
لغت نامه دهخدا
(مِ)
سعی کننده در صلاح کار و صلاح معیشت. نعت فاعلی است ازسمل. (اقرب الموارد). رجوع به معانی سمل شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از هامال
تصویر هامال
قرین، مساوی، همتا، مانند، همراه
فرهنگ لغت هوشیار
مالیده نشده مالش نیافته. یاتریاک نامال. شیره خشخاش که هنوز آنرا نمالیده اند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دامال
تصویر دامال
اسباب و آلات و لوازم خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامان
تصویر سامان
لوازم زندگی، آراستگی و نظم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پامال
تصویر پامال
یایمال، زبون، خوار، ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
جمع سمله، لای آن چه تک تالاب گرد آید کاهیده ای اسمعیل از نام ها، آشتی دادن، کهن جامگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامل
تصویر سامل
سعی کننده در سلاح کار و سلاح معیشت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامان
تصویر سامان
اسباب، لوازم، وسایل زندگی، باروبنه، متاع، کالا، آراستگی، نظم، رواج و رونق، آرام، قرار، مکان، محل، تدارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هامال
تصویر هامال
همتا، برابر، مثل، مانند، همال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پامال
تصویر پامال
حروم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سامان
تصویر سامان
انظباط، دیار، ترتیب، نظم، منطقه
فرهنگ واژه فارسی سره
خطه، سو، قلمرو، کران، مرز، حد، سرحد، ناحیه، منطقه، ابزار، اثاث، اسباب، وسایل، انتظام، ترتیب، نظام، نظم، خانمان، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل، کالا، متاع، ثروت، دولت، مکنت، رواج، رونق، آرام، راحت، قرار، منطقه، مکا
فرهنگ واژه مترادف متضاد
روستایی در هزار جریب در حوزه ی شهرستان بهشهر، لگدکوب، از
فرهنگ گویش مازندرانی
هم ریش، هم سن و سال، هم انداز، همسر، باجناق
فرهنگ گویش مازندرانی
قلعه ای تاریخی در چلاو آملاز این قلعه و جای آن آگاهی چندانی
فرهنگ گویش مازندرانی