جدول جو
جدول جو

معنی سامار - جستجوی لغت در جدول جو

سامار
گاهی اپیدرم کارپل های یک تخمدان در میوه های آکن متسع شده و میوۀ بالدار یا سامار تولید میسازد، بعضی از این میوه ها مانند زبان گنجشک و عرعر درازند، بعضی دیگر مانند میوۀ نارون و قوس گرد میباشند، میوه های افرا از دو اکن بالدار تشکیل یافته و دی سامار نامیده میشود، (گیاه شناسی ثابتی صص 521 - 522)
لغت نامه دهخدا
سامار
شهرکی است خرد از ناحیت کوه قارن (به دیلمان) و از وی آهن و سرمه و سرب بسیار خیزد، (از حدود العالم)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سامیار
تصویر سامیار
(پسرانه)
کمک کننده به آتش محافظ آتش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سامان
تصویر سامان
(پسرانه)
ترتیب، نظام، زندگی، سرزمین، ناحیه، روش کاری، صبر، آرام و قرار، نام مؤسس سلسله سامانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سالار
تصویر سالار
(پسرانه)
رهبر، بزرگ، مهتر، سردار سپاه، فرمانده سپاه، حاکم، شاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سالار
تصویر سالار
دارای ویژگی های ممتاز، برجسته، بزرگ و مهتر قوم، بزرگ و پیشرو قافله یا لشکر، سردار،
در کشاورزی دهقان آگاه و کاردیده که به امر آبیاری، وجین کردن و کود دادن زمین رسیدگی کند
سالار بار: رئیس دربار، رئیس تشریفات
سالار بیت الحرام: کنایه از خاتم انبیا
سالار جنگ: فرمانده جنگ، فرمانده سپاهیان در جنگ
سالار خوان: خوان سالار، سفره چی، سرپرست سفره خانه، رئیس آشپزخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اسمار
تصویر اسمار
سمرها، قصه ها و افسانه هایی که در شب بگویند، افسانه های شب، جمع واژۀ سمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سامان
تصویر سامان
اسباب خانه، لوازم زندگانی، افزار کار، بار و بنۀ سفر، کالا،
آراستگی و نظم، برای مثال گهی بر درد بی درمان بگریم / گهی بر حال بی سامان بخندم (سعدی۲ - ۴۹۲) آرام و قرار، برای مثال کسی که سایۀ جبار آسمان شکند / چگونه باشد در روز محشرش سامان (کسائی - مجمع الفرس) اندازه و نشانه، برای مثال میان بربسته بر شکل غلامان / همی شد ده به ده سامان به سامان (نظامی - مجمع الفرس)
سامان دادن: نظم و ترتیب دادن و آراستن، سر و صورت دادن
سامان گرفتن: سامان یافتن، سر و سامان یافتن، نظم و ترتیب پیدا کردن، سرو صورت به خود گرفتن، صاحب خانه و زندگانی شدن
فرهنگ فارسی عمید
(مَرْ را)
سامراء. سامره. سرمن رأی. نام شهری است بناکردۀ معتصم کذا فی القنیه. (آنندراج) : خلافته علی الشرط ببغداد و سامرا فی صفر. (طبری از تاریخ سیستان ص 235). و از سامرا خلعت برای وی آمد. (ذیل تاریخ سیستان ص 238). رجوع به سامره شود
لغت نامه دهخدا
نام رودخانه ای است از فرانسه و بلژیک که از ایالت ایسن سرچشمه گرفته پس از آنکه لاندرسی و مبوژ را مشروب میکند به رودخانه مز در نامور می پیوندد، طول این رودخانه 190 کیلومتر است، محل پیروزی انگلیسیها بر آلمانی ها در نوامبر 1918 میلادی است
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان کشیت بخش شهداد شهرستان کرمان واقع در 57هزارگزی جنوب خاوری شهداد سر راه مالرو کشیت به شهداد دارای 10تن سکنه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نام قصبه ای است به هرات، (دمشقی)، قریه ای است بنواحی سمرقند، (معجم البلدان)، رجوع به احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 313، 314، 315 شود
قریه ای از توابع بلخ، (معجم البلدان) (احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی ص 314)
لغت نامه دهخدا
نام شخصی است که آل سامان که پادشاهان سامانیه اند به او منسوب اند، (برهان) (رشیدی)، نام جد اعلی آل سامان که شهریاری داشته اند، (آنندراج)، نام مردی که فرزندان پادشاهان بودند و ایشان را سامانیان گفتندی، (صحاح الفرس)، سامان از تخم بهرام چوبین بود نسبش سامان خداه سام بن طعام بن هرمزبن بهرام چوبین، رجوع بتاریخ گزیده ص 379، 394 شود:
گوهر افسر اسلاف که از خاک درش
افسر گوهر سامان بخراسان یابم،
خاقانی،
رجوع به آل سامان و رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 386 و فهرست احوال و اشعار رودکی سعید نفیسی و اخبار الخلفای سیوطی ص 264 و فهرست لباب الالباب ج 1 شود
ابن لافخ بن منوشائیل بن متوخائیل بن عیرازبن قابیل بن آدم و برادر یافال برقال اول کسی بعلم طب شروع کرده، (تاریخ گزیده ص 86)
ابن عبدالملک سامانی، محدث است، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مرکز بلوک زنگنه در دشتستان و دارای 300 خانوار است، (جغرافیای سیاسی کیهان ص 479)
لغت نامه دهخدا
(سامان)
پهلوی سامان، ارمنی سهمن از شکل قدیمی پهلوی ساهمان ؟ اشتقاق آن از ریشه سانسکریت سد (بمعنی اعتناکردن، نزول) قطعی نیست:
بوقت دولت سامانیان و بلعمیان
چنین نبود جهان با نهادو سامان بود.
کسائی (از حاشیۀبرهان قاطع چ معین).
ترتیب و اسباب و آرایش و بمرورساختن چیزها و ساختن کارها و نظام و رواج آن باشد. (برهان). آرایش. (صحاح الفرس). نظام. (جهانگیری) : گفت [ابلیس نمرود را] من یکی مردم پیر همی بخواهی سوختن [ابراهیم را] و او را بدین آتش همی نتوانند انداختن بیامدم تا تو را سامان بیاموزانم. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی ص 35).
اگر زآنکه پیروز گردد پشنگ
ز رستم بجوئید سامان جنگ.
فردوسی.
بگشتند گرد دژ اندر بسی
ندانست سامان جنگش کسی.
فردوسی.
من پار دلی داشتم به سامان
امسال دگرگون شد دگرسان.
فرخی.
گرچه سامان جهان اندرخرد باشد خرد
تا از او سامان نگیرد سخت بی سامان بود.
عنصری.
لشکر و آلت و عدّه بسیار دارد و سامان جنگ ما بدانست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 632).
چه بود این چرخ گردان را که دیگر گشت سامانش
ببستان جامۀ زربفت بدریدند خوبانش.
ناصرخسرو.
بفعل خوب تو خوبست روی زشت تو زی آن
که او مرآفرینش را بداند راه و سامانش.
ناصرخسرو.
خراسان زآل سامان چون تهی شد
همه دیگر شده ست احوال و سامان.
ناصرخسرو.
اراقیت سامان جنگ ایشان [گوش فیلان] میدانست اما صبر کرد، تا خود شاه چه میکند. (اسکندرنامه نسخۀ سعید نفیسی).
از تو جاه و بزرگی و حشمت
یافته نظم و رونق و سامان.
مسعودسعد.
نه بگفتم بگو و معاذاﷲ
بل همه کار من بسامان است.
مسعودسعد.
هست آن را که هست نادانتر
کارها از همه بسامان تر.
سنایی.
قرار گیر و ز سامان روزگار مگرد
صبور باش و ز فرمان ایزدی مگذر.
انوری.
گر خراسان پسرعالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
عدلش بدان سامان شده کاقلیمها یکسان شده
سنقر بهندستان شده طوطی ببلغار آمده.
خاقانی.
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش.
نظامی.
ره بسامان کار خویش نبرد
جهد خود با زمانه پیش نبرد.
نظامی.
بر فدا کردن و سامان جستن
و آنگهی بی سر و سامان رفتن.
عطار.
عقل بی خویشتن از عشق تو دیدن تا چند
خویشتن بیدل و دل بی سر و سامان دیدن.
سعدی (طیبات).
نه بم داند آشفته سامان نه زیر
بنالد به آواز مرغی فقیر.
سعدی (بوستان).
فرشتگان این نعم بدان جهان می برند تا بنده چون بدان جهان بپیوندد کار او بسامان شود. (کتاب المعارف بهاولد).
این دل غم دیده حالش به شود دل بد مکن
وین سر شوریده باز آید بسامان غم مخور.
حافظ.
، شهر و قصبه و بلاد. (برهان). شهر و قصبه و دیه (شرفنامۀ منیری) :
چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود درسر
چگونه سر برون آرد در آن سامان که سردارد.
ناصرخسرو.
ز سامان بسامان همه کوی و شهر
دویدم مگر یابم از توشه بهر.
نظامی.
گر سگی یکهفته بر خوانی نیابد استخوان
از پی تحصیل ستخوان ترک آن سامان کند.
قاآنی.
، چنانکه سزد. چنانکه سزاوار است. بشایسته:
من یکی شاعرم بسامانی
نز ملوک نژاد سامانی.
سوزنی.
بسامانم نمی پرسی نمیدانم چه سرداری
بدرمانم نمی کوشی نمیدانی مگر دردم.
حافظ.
باخود گفتم که یقین است که این ضعیفه بواسطۀ احتیاجی تجویز سامان مدعای تو می کند و با کراهت روا نباشد. (مزارات کرمان ص 116)، نشانه و اندازه. (برهان). اندازه. (شرفنامۀ منیری) (صحاح الفرس). اندازۀ کار. (آنندراج) (رشیدی) (اوبهی) (لغت نامۀ اسدی) (جهانگیری). حد و اندازه:
بد و مهر یعقوب چندان فزود
که سامان او هیچ نتوان نمود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نگشت آن دلاور ز پیمان خویش
بمردی نگه داشت سامان خویش.
فردوسی.
زنی کاردان است و سامان شناس
نداند کسی سیم او را قیاس.
نظامی.
، آرام و سکون و قرار. (برهان) (رشیدی). آرام و راحت. (آنندراج) (انجمن آرا) .قرار. (شرفنامۀ منیری). آرام. (اوبهی) (لغت فرس اسدی) :
بر شاپور شد بی صبر و سامان
بقامت چون سهی سروی خرامان.
نظامی.
که این را ندانم چه خوانند و کیست
نخواهد بسامان درین ملک زیست.
سعدی (بوستان).
، قدرت و قوت. (برهان) :
هر آنکس کو گرفتار است اندر منزل دنیا
نه درمان اجل داندنه سامان حذر دارد.
(قصص الانبیاء).
دوش از زحمت باد و ابر و مشغلۀ برق و رعد بصر را امکان نظر و بصیرت را سامان فکرت نبود. (سندبادنامه ص 97) .او را سامان اقامت ممکن و میسر نشدی. (جهانگشای جوینی). مولانا امام زاده گفت خاموش باش باد بی نیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست. (جهانگشای جوینی).
آنکه او دانست او فرمانرواست
با خدا سامان پیچیدن کراست ؟
مولوی.
، نشانه گاه مرز و آن بلندیهای کنار زمین همواری است که در آن زراعت کرده باشند. (برهان). نشانه گاه و حد هر زمین که مرز گویند. (رشیدی) (آنندراج). نشانه گاه مرز. (لغت نامۀ اسدی) (اوبهی) (صحاح الفرس)، طرف و کنار و حد. (برهان) :
دو سالار از هردو سامان به تنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ.
فردوسی.
پس طلسمی کرد [بلیناس] که از هر چهار سامان که دشمن آهنگ ایشان کردی سوار هم از آنروی حرکت کردی. (مجمل التواریخ و القصص)، میسر، چنانکه هر گاه گویند ’سامان شد’ مراد آن باشد که میسر شد و بفعل آمد. (برهان). میسر. (جهانگیری)، سامیز. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). آنچه بدان کارد و تیغ و امثال آن تیز کنند. (برهان). رجوع به سامیز شود، عفت و عصمت. (برهان) (جهانگیری)، دولت و ثروت. (آنندراج)، نوعی از بردی است که بسیار نرم و باریک مایل بزردی باشد و از آن حصیر کنند و نشستن بر آن فرح آرد و رفع بواسیر کند و سوختۀ او قاطع نزف الدم است. (آنندراج) (تحفۀ حکیم مؤمن). نوعی از بردی. (ضریر انطاکی ص 191)، سبب. وسیله. راه:
نه منجنیق رسد بر سرش نه کبکنجیر
نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن بوهق.
انوری.
دقیانوس بوقت حاجت اگر خواستی خود را پاک کند نتوانستی [از فربهی] آن پسر را فرمودی و او اینکار را بغایت مکروه میداشت و صبر میکرد و گریختن را سامان نبود. (قصص الانبیاء)، عاقبت. سرانجام:
یکی غول فریبنده ست نفس آرزوخواهت
که بی باکی چرا خورده ست و نادانیست سامانش.
ناصرخسرو.
، درخور. (شرفنامۀمنیری).
- بسامان تر، نیکوتر. بهتر:
چو برکندی از چنگ دشمن دیار
رعیت بسامان تر از وی بدار.
سعدی (بوستان).
کسی گفت و پنداشتم طیبت است
که دزدی بسامان تراز غیبت است.
سعدی (بوستان).
- بسامان شدن، سر و سامان یافتن:
معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا
کفرش همه ایمان شد تا باد چنین بادا.
مولوی.
- ، نظم و ترتیب یافتن (امور) :
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش بسامان نشد کارها.
سعدی (بوستان).
- بسامان کردن، ترتیب دادن. آراستن. مرتب کردن. نظم دادن:
عصیب و گرده برون کن تو زودو برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن.
کسایی.
ایا شهی که جهان را کف تو داد نسق
چنانکه رای تو مر ملک را بسامان کرد.
مسعودسعد.
- بی سامان، بی نظم. بی ترتیب: و بی سامان و تعبیه هر قومی و فوجی بطرفی نزول کرد. (تاریخ طبرستان).
گهی بردرد بی درمان بگریم
گهی بر حال بی سامان بخندم.
سعدی (طیبات).
حکیم از بخت بی سامان برآشفت
برون از بارگه میرفت و میگفت.
سعدی.
- بی سامان کردن، آشفته کردن. پراکنده ساختن:
گمرهانی که کشیدند سر از طاعت او
سر تیغش همه رابی سر و بی سامان کرد.
معزی.
- سر و سامان، سامان و سر. سر و صورت. نظم و ترتیب:
سامان و سری نداشت کارش
وز وی خبری نداشت یارش.
نظامی.
گر خراسان پسر عالم سام است منم
که ز عالم سر و سامان بخراسان یابم.
خاقانی.
گوخلق بدانند که من عاشق و مستم
در کوی خرابات نباشد سر و سامان.
سعدی (طیبات).
- بی سر و سامان، بی برگ و نوا. مفلس. درویش:
نفسی سرد برآورد ضعیف از سر درد
گفت بگذار من بی سر وبی سامان را.
سعدی (بدایع).
آخر این عقلم از تنم روزی چندی اگر برود دستار بر سرم راست نماند و کرته در برم راست نماند بی سر و سامان شوم. (کتاب المعارف).
- نابسامان،بی تمیز. بی خرد. نادان:
من بچشم خویش دیدم کعبه را کز زخم سنگ
اشکبار از دست مشتی نابسامان آمده.
خاقانی.
- امثال:
تا پریشان نشود کار بسامان نرسد.
سامان شیرکن، بشکار شغال رو. چون بشکار شغال روی سامان شیر کنی.
سر باشد سامان کم نیاید.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
دوائی است که آنرا مورد گویند و بعربی آس خوانند. بهترین آن خسروانی است. (برهان) (انجمن آرای ناصری). درخت مورد. (مؤید الفضلاء). آس بری است. (تحفۀ حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). آس. آسمار. رند. مورد. عمار. قنطس. قیطس
لغت نامه دهخدا
سقار، یکی از قبایل ترک که در ترکستان روس، در ساحل چپ جیحون بقرب سرخس سکونت دارند و تعداد نفوس آن را 3 یا 10 هزار نوشته اند، (از قاموس الاعلام ترکی)
لغت نامه دهخدا
پل سالار موضعی به قرب هرات، و آن میان پل مالان و آب مرغاب است، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 145 و 249 و 581 شود
لغت نامه دهخدا
خسرو جمال الدین سالار مکنی به ابوالفتح از رجال نیمۀ اول قرن هفتم و از ممدوحان سید سراج الدین سگزی است، رجوع به یادداشت سعید نفیسی در معرفی دیوان این شاعر در مجلۀ راهنمای کتاب سال دوم ص 673 شود
محسن بن علی بن احمد المطوعی مکنی به ابوالعباس، سالار غازیان بود و هریک چند بار با مطوعه به ’طرسوس’ رفتی به غزو و احفاد او در بیهق بنام سالاریان معروف بوده اند، رجوع به تاریخ بیهق ص 124 شود
ابن وشمگیر پسر وشمگیر زیاری است و بسال 330 هجری قمری ابوعلی سپهسالار خراسان او را بگروگان برد، رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 420 شود
ابراهیم بن مرزبان دیلمی، خال مجدالدوله بن فخرالدوله، رجوع به نزهه القلوب چ تهران ص 36 و ابراهیم بن مرزبان سالاری شود
اختیارالدین از رجال نیمۀ قرن هفتم هرات از سرکردگان شمس الدین کرت بود، رجوع به فهرست تاریخنامۀ هرات سیف هروی شود
لقب هرمز پادشاه اشکانی، (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
(سالار)
در پهلوی و در پازند ’سالار’ (نیبرگ 286) ، ارمنی ’سلر’. همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و ’را’ به ’لام’بدل شده. (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده). (حاشیۀ برهان چ معین). اتراک به لهجۀ خود سالار را مفتوح و محذوف الالف و مشدد گویند. چنانکه مولوی گفته:
من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک.
(انجمن آرا) (آنندراج).
، سالخورده. (برهان). پیر. ریش سفید. صاحب سال. سال دارنده. و سالار بمعنی سالدار است. آن را سال آر نیز توان گفت. (انجمن آرا) (آنندراج). پیر. (استینگاس). پیر. شیخ. ولی سپس بمعنی سر و رئیس آمده است بی التفاتی به معنی پیری: بجز پیر سالار لشکر مباد. (قابوسنامه)، کهن. (برهان). در زفانگویا بمعنی کهنه آمده. (رشیدی). اصل آن در لغت کهنه و پیر و سالدارنده. (انجمن آرا). سالیان بر او بر گذشته، سردار. (برهان) (جهانگیری). سردار بزرگ. (انجمن آرا). سردار و مهتر و امیر. (ناظم الاطباء). فرمانده. سپه سالار. سپهبد. سرکرده. سرلشکر. سرهنگ. امیرالجیش:
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
زریر سپهبدبرادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود.
دقیقی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید.
فردوسی.
خروشی بر آمد بکردار رعد
از این روی رستم و زان روی سعد
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه.
فردوسی.
که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست.
فردوسی.
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
از ایرا نیانند جنگی سوار.
فردوسی.
آنکه زیباتر و در خورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار و سپهدار نبسته است کمر.
فرخی.
در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و کار ایشان را کفایت کرده شود. (ایضاً ص 481). و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. (ایضاًص 244).
ور لشکری است اینکه همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر.
ناصرخسرو.
وین خردمند سخندان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است.
ناصرخسرو.
تو چه گوئی که اگر عقل نبودستی
یک تن از مردم سالار هزارستی ؟
ناصرخسرو.
- سالار ترکان:
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیده بانش بدید
فردوسی.
برآورد پوشیده راز نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت.
فردوسی.
- سالار چین:
سکندر بیامد ترنجی بدست
از ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
- سالار خانیان:
سالار خانیان را باخیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
منوچهری.
- سالار مکران زمین:
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین.
فردوسی.
- سالار هند:
چو سالار هند آن سران را بدید
فراوان بپرسید و پاسخ شنید.
فردوسی.
، نقیب. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه) (دهار) (ترجمان القرآن). مهتر چند کس. (ترجمان القرآن) : ولایت مرو که برسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم. (ایضاً ص 443). چون شراب نیرو کردی... بلکاتکین را مخنث خواندی... و سالار غلامان سرایی بکتغدی را کور و گنگ. (ایضاً ص 220). سالاردزدان را بر او رحمت آمد. (گلستان).
- سالار مغنیان. رجوع به قاموس کتاب مقدس و مغنیان شود.
، هر شخصی که دارای شغل بزرگ و منصب رفیع و مقام بلندی باشد. (استینگاس) (ناظم الاطباء). رجال. اعیان:
خردمند را سر نگونسار کرد
بدان را بهر جای سالار کرد.
فردوسی.
امیر بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم درون این سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی. (ایضاً ص 134).
رفتم بنزد هر سر و سالاری
گشتم بگرد هردر و میدانی.
ناصرخسرو.
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای.
سعدی (بوستان).
بعد از آن گفتمش کای سالار حر
چیست اندر پشتت آن انبان پر.
مولوی.
، صاحب اختیار. قائد. خداوند:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
چو سالارشاه (محمود) این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه مغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان.
فردوسی.
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار.
ابوحنیفه اسکافی (از بیهقی چ ادیب ص 281).
از جان و تنت ناید الاکه همه خیر
چون علم شود بر تن و بر جان تو سالار.
ناصرخسرو.
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازندۀ او بین و ز سالارش.
ناصرخسرو.
و همچنان مردم به فضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد... سالار شود. (نوروزنامه). نیکوروتر و به عقل تمام، آن را بر همه فرزندان سالار کرد. (قصص الانبیاء جویری ص 33).
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر ملک مکن سالار.
خاقانی.
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
خاقانی.
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم.
سعدی (بوستان).
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس
ترا هم نداند، ز غدرش هراس !
سعدی (بوستان).
، عارض. عارض جند. سالار لشکر. (منتهی الارب)، سرهنگ. سرکرده. افسر: و یکی از سالاران خویش نامزد فرمود بجنگی. (کلیله و دمنه).
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ.
سعدی (بوستان).
، حاکم و فرمانگزار. (ناظم الاطباء). نایب السلطنه. نایب الحکومه. (استینگاس). حاکم نظامی. والی:
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه و گرد و لشکرفروز.
فردوسی.
سالاری باید با نام و حشمت که آنجا (هندوستان) رود، غزو کند و خراجها بستاند. چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود به غزو میرود... امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی (احمد ینالتکین) راست کنند زیاده از آنکه اریارق را که سالارهندوستان بود ساختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). امیر فرمود خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (ایضاً ص 270). اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت. (ایضاً ص 272)، فرمانروا. شخص اول مملکت. مجازاً شاه:
هم از دانش و رای بوذرجمهر
هم از بخت سالار خورشید چهر.
فردوسی.
هم از شاه و دستور و از لشکرش
ز سالار بیدار و از کشورش.
فردوسی.
تو بیدار باش و جهاندارباش
ابا داد همواره سالارباش.
فردوسی.
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم.
خاقانی.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
نظامی (خسرو و شیرین).
- سالار ایران:
بگویش که سالار ایران تویی
اگر چه دل و چنگ شیران تویی.
فردوسی.
- سالار توران:
چو بشنید سالار توران پشنگ
چنان خواست کآیدبه ایران بجنگ.
فردوسی.
، رئیس. سر. (استینگاس) (ناظم الاطباء). سرپرست. مدیر:
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخور اسب سالار بود.
فردوسی.
به آن آخور اسب سالار باش
به هرکار با هرکسی یار باش.
فردوسی.
رجوع به سالار آخور و آخورسالار شود. به این معنی با کلمات مختلف ترکیب شود.چون: آخورسالار. بارسالار. پرده سالار. خوان سالار. سالارآخور. سالاربار. سالار پرده. سالار حاج. سالار نوبت. قافله سالار. و در این کلمات مترادف با کلمه ترکی ’باشی’ بمعنی سر است. رجوع به هریک از ترکیبات فوق شود، در تداول مردم گناباد بر دهقانان و کشاورزان کاردیدۀ دل آگاه اطلاق گردد و در آغاز نام آنان بصورت لقب گونه و عنوانی آید. چنانکه گویند: ’سالار حسن، سالار علی، سالار حسین...’.
- آخرسالار، آخورسالار. میرآخور.
- بارسالار، رئیس تشریفات.
- پرده سالار.
- جهان سالار، شاه جهان.
- خوان سالار، رئیس آشپزخانه و کل مطبخ.
- دریاسالار، امیرالبحر اول.
- رزم سالار، فرماندۀ جنگ.
- سابقه سالار، ایزد تعالی.
- سالار بار، رئیس تشریفات.
- سالار بیت الحرام، حضرت محمد (ص).
- سالار پرده، حاجب.
- سالار جنگ، فرمانده.
- سالار حاج، امیرالحاج.
- سالار ستارگان، آفتاب.
- سالار قافله، پیشرو قافله.
- سالار قوم، مهتر قوم.
- سالار نوبت، رئیس پاسداران.
- سپاه سالار، سپهسالار. سردار سپاه.
- سروسالار، مرد بزرگ و محتشم.
- قافله سالار، کاروان سالار. پیشرو قافله.
- مائده سالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- مادی سالار، رئیس میرابها به اصفهان در دورۀ صفویه.
- میده سالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- ناوسالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- هفت سالار، هفت ستاره:
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو وداه.
رودکی.
، این کلمه در زبان پهلوی نیز بمعنی سر، و رئیس در ترکیبات زیرآمده است:
- ارتیشتاران سالار، سپهسالار بزرگ. فرمانده جنگجویان. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 303).
- خوان سالار، رئیس کل مطبخ. (ایضاً ص 417).
- اندریمان سالار، حاجب بزرگ و رئیس تشریفات.
- پایگان سالار، فرماندۀ پیاده نظام. (ایضاًص 417).
- پشتیگ بان سالار، فرماندۀ نگهبانان سلطنتی.
- دیه سالار، رئیس روستاگ.
- سپاه سالار، سپاهبد. (ایضاً ص 398).
- گند سالار، فرماندۀ گند، واحد بزرگی از سپاه. (ایضاً ص 237).
- واستریوشان سالار، مدیرکل خراج. رئیس مالیات ارضی. (ایضاً ص 128)
لغت نامه دهخدا
فلیکس فیزیک دان فرانسوی، بسال 1791م، در مزیر متولد شد و به سال 1841 درگذشت، او در قسمت پاندولهای نوسان دار مطالعاتی کرده است
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ سمر. (دهار). افسانه ها. حکایتها. افسانهای شب. (غیاث) : و بتواریخ و اسمار التفاتی بودی. (کلیله و دمنه). و بدین خط چون پای ملخ جزوی نویسم، و در آن طرفی از اخبار و اسمار ملوک و تواریخ پادشاهان درج کنم و بحضرت عالی تحفه برم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 13). و تفسیر این آیت پیش او بگفت و آن را بشواهد اخبار واسمار مؤکد گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 241)
لغت نامه دهخدا
شهری از آثار فیروزبن یزدگرد ساسانی (483- 487 م. است به آذربایجان. رجوع به تاریخ گزیده چاپ عکسی لندن ص 114 شود
لغت نامه دهخدا
به عبری تنگ آمده، ، پسر کرمی از سبط یهودا بود که بعضی از غنیمت اریحا را در حالی که برخلاف امر حضرت اقدس الهی بود مخفی داشت صحیفۀ یوشع 6:18 و 7:1 سفر اول تاریخ ایام 2:7، بدین لحاظ غضب خداوند بر ایشان افروخته شد، در مقابل شهر عای منهزم شدند صحیفۀ یوشع 7:18، بنابراین عخان با استصواب قرعه گرفتار آمده اسرائیل وی را با خانواده اش سنگسار نمودند و تمامی آنها را در خارج از شهر سوزانیدند، صحیفۀ یوشع 7:34 و 25، (قاموس کتاب مقدس)
خواهر ابشالوم که آمنون از راه حسدوی را ملوث کرده با وی هم بستر شد، (کتاب دوم سموئیل 13 کتاب اول تواریخ ایام 3:9) (قاموس کتاب مقدس)
دخت ابشالوم بود، (کتاب دوم سموئیل 14:27) (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
اسم مکانی است که بطرف شرقی یهودا واقع است، (کتاب حزقیال 47:19 و 48:28) و در تعیین موضعآن اختلاف است، بعضی بر آنند که همان ’تدمر’ است که در دشت بود، رجوع به تدمر شود، (قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
شهری است از اتحاد جماهیر شوروی کنار رود خانه ولگا دارای 760000 تن سکنه است، بندری است تجارتی و صنعتی و اکنون به آن کویبیکف گویند
نام رودخانه ای است که رود کن کای بدان میریزد، (ایران باستان ص 583)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سامور
تصویر سامور
الماست (الماس) الماس خام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالار
تصویر سالار
رئیس، سردار، سالخورده و ریش سفید، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سامان
تصویر سامان
لوازم زندگی، آراستگی و نظم داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اسمار
تصویر اسمار
جمع سمر، حکایتها، افسانه ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالار
تصویر سالار
سردار، سپهسالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سامان
تصویر سامان
اسباب، لوازم، وسایل زندگی، باروبنه، متاع، کالا، آراستگی، نظم، رواج و رونق، آرام، قرار، مکان، محل، تدارک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اسمار
تصویر اسمار
جمع سمر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالار
تصویر سالار
سالخورده، کهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالار
تصویر سالار
ارباب، رئیس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از سامان
تصویر سامان
انظباط، دیار، ترتیب، نظم، منطقه
فرهنگ واژه فارسی سره