جدول جو
جدول جو

معنی سالاد - جستجوی لغت در جدول جو

سالاد
نوعی خوراک سرد که از خیار، گوجه فرنگی، پیاز، برگ کاهو یا سبزی های دیگر با سرکه یا آب لیمو و روغن زیتون درست کنند
تصویری از سالاد
تصویر سالاد
فرهنگ فارسی عمید
سالاد
یکی از ایالات مجارستان بطول 150 و بعرض 20 هزارگز و مرکز آن ’ساله آیرس’ است، رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
سالاد
نوعی کلاه خود سبک که جنگجویان اروپائی از قرن پانزدهم تا هفدهم آن را بر سر می نهادند
غذایی مرکب از کاهو و سرکه وروغن زیتون و جز آن که در سر سفره یا میز گذارند
لغت نامه دهخدا
سالاد
فرانسوی سبزیانه غذایی است مرکب از انواع سبزیها پخته یا خام که با نمک سرکه روغن آغشته کنند، طعامی مخلوط از انواع میوه گوشت سبزی و غیره و آن انواع بسیار دارد و معمولا از کاهو سرکه روغن زیتون یا گوجه پیاز کاهو سرکه و روغن زیتون تهیه کنند (بجای سرکه آب لیمو نیز به کار برند)، پیش غذائی مرکب از کاهو و سرکه و روغن زیتون و جز آن که بر سر سفره گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
سالاد
مخلوطی از سبزی های پخته یا خام یا محصولات گوشتی که با سس مخصوص خورده می شود
فرهنگ فارسی معین
سالاد
سبزیانه
تصویری از سالاد
تصویر سالاد
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سالار
تصویر سالار
(پسرانه)
رهبر، بزرگ، مهتر، سردار سپاه، فرمانده سپاه، حاکم، شاه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از پالاد
تصویر پالاد
یدک، اسب یدک، کنایه از اسب، اسب خاص پادشاه که زین و یراق کرده و بر در بارگاه نگاه می داشتند، جنیبت، پالا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بالاد
تصویر بالاد
اسب تندرو، یدک، جنیبت، اسب پالانی، برای مثال من رهی پیر و سست پای شدم / نتوان راه کرد بی بالاد (فرالاوی - شاعران بی دیوان - ۳۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سرلاد
تصویر سرلاد
سر دیوار، ردۀ بالایی دیوار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از والاد
تصویر والاد
سقف و پوشش خانه، هر یک از ردیف های دیوار گلی، قالب چوبی گنبد و طاق، کنایه از پایه و اساس، بنیان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سالار
تصویر سالار
دارای ویژگی های ممتاز، برجسته، بزرگ و مهتر قوم، بزرگ و پیشرو قافله یا لشکر، سردار،
در کشاورزی دهقان آگاه و کاردیده که به امر آبیاری، وجین کردن و کود دادن زمین رسیدگی کند
سالار بار: رئیس دربار، رئیس تشریفات
سالار بیت الحرام: کنایه از خاتم انبیا
سالار جنگ: فرمانده جنگ، فرمانده سپاهیان در جنگ
سالار خوان: خوان سالار، سفره چی، سرپرست سفره خانه، رئیس آشپزخانه
فرهنگ فارسی عمید
نام پارسی رود فرات است که از مشاهیر رودهای عالم است و از جانب ارمنیه برمیخیزد، مصب آن خلیج فارس است و ممر آن زیاده از هزاروچهارصد میل است، و فرات معرب آن است، (انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(سالار)
در پهلوی و در پازند ’سالار’ (نیبرگ 286) ، ارمنی ’سلر’. همریشه و هم معنی سردار. و در این کلمه دال افتاده و ’را’ به ’لام’بدل شده. (هوبشمان 692). از سال + آر (آورنده). (حاشیۀ برهان چ معین). اتراک به لهجۀ خود سالار را مفتوح و محذوف الالف و مشدد گویند. چنانکه مولوی گفته:
من ترکم و سرمستم مستانه قلج بستم
در ده شدم و گفتم سلار سلام علیک.
(انجمن آرا) (آنندراج).
، سالخورده. (برهان). پیر. ریش سفید. صاحب سال. سال دارنده. و سالار بمعنی سالدار است. آن را سال آر نیز توان گفت. (انجمن آرا) (آنندراج). پیر. (استینگاس). پیر. شیخ. ولی سپس بمعنی سر و رئیس آمده است بی التفاتی به معنی پیری: بجز پیر سالار لشکر مباد. (قابوسنامه)، کهن. (برهان). در زفانگویا بمعنی کهنه آمده. (رشیدی). اصل آن در لغت کهنه و پیر و سالدارنده. (انجمن آرا). سالیان بر او بر گذشته، سردار. (برهان) (جهانگیری). سردار بزرگ. (انجمن آرا). سردار و مهتر و امیر. (ناظم الاطباء). فرمانده. سپه سالار. سپهبد. سرکرده. سرلشکر. سرهنگ. امیرالجیش:
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
زریر سپهبدبرادرش بود
که سالار گردان لشکرش بود.
دقیقی.
گفت سالار قوی باید به پروان اندرون
زانکه در کشور بود لشکر تن و سالار سر.
میزبانی بخاری.
چو افراسیاب آن سپه را بدید
که سالارشان رستم آمد پدید.
فردوسی.
خروشی بر آمد بکردار رعد
از این روی رستم و زان روی سعد
همی تاختند اندر آن رزمگاه
دو سالار بر یکدگر کینه خواه.
فردوسی.
که گردان کدامند و سالار کیست
ز رزم آوران جنگ را یار کیست.
فردوسی.
بگرد جهان چار سالار من
که هستند بر جان نگهدار من
ابا هریکی زان ده و دو هزار
از ایرا نیانند جنگی سوار.
فردوسی.
آنکه زیباتر و در خورتر و نیکوتر از او
هیچ سالار و سپهدار نبسته است کمر.
فرخی.
در تواریخ چنان می خوانند که فلان پادشاه فلان سالار را به فلان جنگ فرستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). فوجی لشکر قوی با سالاری هشیار و کاردان برود ساخته و کار ایشان را کفایت کرده شود. (ایضاً ص 481). و سالار این لشکر را پنهان مثال داده بود تا یوسف را نگاه دارد. (ایضاًص 244).
ور لشکری است اینکه همی بینی
سالار و میر کیست بر این لشکر.
ناصرخسرو.
وین خردمند سخندان زان سپس
مهتر و سالار هر دو لشکر است.
ناصرخسرو.
تو چه گوئی که اگر عقل نبودستی
یک تن از مردم سالار هزارستی ؟
ناصرخسرو.
- سالار ترکان:
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیده بانش بدید
فردوسی.
برآورد پوشیده راز نهفت
همه پیش سالار ترکان بگفت.
فردوسی.
- سالار چین:
سکندر بیامد ترنجی بدست
از ایوان سالار چین نیم مست.
فردوسی.
- سالار خانیان:
سالار خانیان را باخیل و با خدم
کردی همه نگون و نگون بخت و خاکسار.
منوچهری.
- سالار مکران زمین:
فرستاد کس نزد خاقان چین
به فغفور و سالار مکران زمین.
فردوسی.
- سالار هند:
چو سالار هند آن سران را بدید
فراوان بپرسید و پاسخ شنید.
فردوسی.
، نقیب. (مهذب الاسماء) (مجمل اللغه) (دهار) (ترجمان القرآن). مهتر چند کس. (ترجمان القرآن) : ولایت مرو که برسم وی بود سالار غلامان سرایی حاجب بکتغدی را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 534). من سالار غلامان سرایم و شغلی سخت گران دارم. (ایضاً ص 443). چون شراب نیرو کردی... بلکاتکین را مخنث خواندی... و سالار غلامان سرایی بکتغدی را کور و گنگ. (ایضاً ص 220). سالاردزدان را بر او رحمت آمد. (گلستان).
- سالار مغنیان. رجوع به قاموس کتاب مقدس و مغنیان شود.
، هر شخصی که دارای شغل بزرگ و منصب رفیع و مقام بلندی باشد. (استینگاس) (ناظم الاطباء). رجال. اعیان:
خردمند را سر نگونسار کرد
بدان را بهر جای سالار کرد.
فردوسی.
امیر بر تخت نشست و سالاران و حجاب با کلاههای دوشاخ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). علی دایه و خویشاوندان و سالاران محتشم درون این سرای دکانی بود سخت دراز پیش از بار آنجا بنشستندی. (ایضاً ص 134).
رفتم بنزد هر سر و سالاری
گشتم بگرد هردر و میدانی.
ناصرخسرو.
تو آنی که از یک مگس رنجه ای
که امروز سالار و سرپنجه ای.
سعدی (بوستان).
بعد از آن گفتمش کای سالار حر
چیست اندر پشتت آن انبان پر.
مولوی.
، صاحب اختیار. قائد. خداوند:
خرد باد همواره سالار تو
مباد از جهان جز خرد یار تو.
ابوشکور.
چو سالارشاه (محمود) این سخنهای نغز
بخواند ببیند به پاکیزه مغز
ز گنجش من ایدر شوم شادمان
کزو دور بادا بد بدگمان.
فردوسی.
همیشه تا مه و سال آورد سپهر همی
تو در زمانه بمان همچنان شه و سالار.
ابوحنیفه اسکافی (از بیهقی چ ادیب ص 281).
از جان و تنت ناید الاکه همه خیر
چون علم شود بر تن و بر جان تو سالار.
ناصرخسرو.
زو مبین نیک و بد و زشت و نکو هرگز
بل ز سازندۀ او بین و ز سالارش.
ناصرخسرو.
و همچنان مردم به فضیلت سخن از دیگر حیوانات جدا گردد... سالار شود. (نوروزنامه). نیکوروتر و به عقل تمام، آن را بر همه فرزندان سالار کرد. (قصص الانبیاء جویری ص 33).
باده را بر خرد مکن غالب
دیو را بر ملک مکن سالار.
خاقانی.
دهر چو بی تست خاک بر سر سالار او
ده چو ترا نیست باد در کف دهقان او.
خاقانی.
گرفتم که سالار کشور نیم
به عزت ز درویش کمتر نیم.
سعدی (بوستان).
سپاهی که عاصی شود بر امیر
ورا تا توانی به خدمت مگیر
ندانست سالار خود را سپاس
ترا هم نداند، ز غدرش هراس !
سعدی (بوستان).
، عارض. عارض جند. سالار لشکر. (منتهی الارب)، سرهنگ. سرکرده. افسر: و یکی از سالاران خویش نامزد فرمود بجنگی. (کلیله و دمنه).
چو سالاری از دشمن افتد بچنگ
به کشتن درش کرد باید درنگ.
سعدی (بوستان).
، حاکم و فرمانگزار. (ناظم الاطباء). نایب السلطنه. نایب الحکومه. (استینگاس). حاکم نظامی. والی:
به فرخ بفرمود تا برنشست
یکی مرزبان بود خسروپرست
که سالار او بود بر نیمروز
گرانمایه و گرد و لشکرفروز.
فردوسی.
سالاری باید با نام و حشمت که آنجا (هندوستان) رود، غزو کند و خراجها بستاند. چنانکه قاضی تیمار عملها و مالها میکشد و آن سالار بوقت خود به غزو میرود... امیر را بگوی که بباید فرمود تا خلعت وی (احمد ینالتکین) راست کنند زیاده از آنکه اریارق را که سالارهندوستان بود ساختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 269). امیر فرمود خلعت احمد راست کردند طبل و علم و کوس و آنچه به آن رود که سالاران را دهند. (ایضاً ص 270). اسب سالار هندوستان بخواستند و برنشست و برفت. (ایضاً ص 272)، فرمانروا. شخص اول مملکت. مجازاً شاه:
هم از دانش و رای بوذرجمهر
هم از بخت سالار خورشید چهر.
فردوسی.
هم از شاه و دستور و از لشکرش
ز سالار بیدار و از کشورش.
فردوسی.
تو بیدار باش و جهاندارباش
ابا داد همواره سالارباش.
فردوسی.
پیام داد به درگاهش آفتاب که من
ترا غلامم از آن بر نجوم سالارم.
خاقانی.
خبر دادند سالار جهان را
که چون فرهاد دید آن دلستان را.
نظامی (خسرو و شیرین).
- سالار ایران:
بگویش که سالار ایران تویی
اگر چه دل و چنگ شیران تویی.
فردوسی.
- سالار توران:
چو بشنید سالار توران پشنگ
چنان خواست کآیدبه ایران بجنگ.
فردوسی.
، رئیس. سر. (استینگاس) (ناظم الاطباء). سرپرست. مدیر:
یکی مهتری نامبردار بود
که بر آخور اسب سالار بود.
فردوسی.
به آن آخور اسب سالار باش
به هرکار با هرکسی یار باش.
فردوسی.
رجوع به سالار آخور و آخورسالار شود. به این معنی با کلمات مختلف ترکیب شود.چون: آخورسالار. بارسالار. پرده سالار. خوان سالار. سالارآخور. سالاربار. سالار پرده. سالار حاج. سالار نوبت. قافله سالار. و در این کلمات مترادف با کلمه ترکی ’باشی’ بمعنی سر است. رجوع به هریک از ترکیبات فوق شود، در تداول مردم گناباد بر دهقانان و کشاورزان کاردیدۀ دل آگاه اطلاق گردد و در آغاز نام آنان بصورت لقب گونه و عنوانی آید. چنانکه گویند: ’سالار حسن، سالار علی، سالار حسین...’.
- آخرسالار، آخورسالار. میرآخور.
- بارسالار، رئیس تشریفات.
- پرده سالار.
- جهان سالار، شاه جهان.
- خوان سالار، رئیس آشپزخانه و کل مطبخ.
- دریاسالار، امیرالبحر اول.
- رزم سالار، فرماندۀ جنگ.
- سابقه سالار، ایزد تعالی.
- سالار بار، رئیس تشریفات.
- سالار بیت الحرام، حضرت محمد (ص).
- سالار پرده، حاجب.
- سالار جنگ، فرمانده.
- سالار حاج، امیرالحاج.
- سالار ستارگان، آفتاب.
- سالار قافله، پیشرو قافله.
- سالار قوم، مهتر قوم.
- سالار نوبت، رئیس پاسداران.
- سپاه سالار، سپهسالار. سردار سپاه.
- سروسالار، مرد بزرگ و محتشم.
- قافله سالار، کاروان سالار. پیشرو قافله.
- مائده سالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- مادی سالار، رئیس میرابها به اصفهان در دورۀ صفویه.
- میده سالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- ناوسالار. رجوع به همین ترکیب شود.
- هفت سالار، هفت ستاره:
هفت سالار کاندرین فلکند
همه گرد آمدند در دو وداه.
رودکی.
، این کلمه در زبان پهلوی نیز بمعنی سر، و رئیس در ترکیبات زیرآمده است:
- ارتیشتاران سالار، سپهسالار بزرگ. فرمانده جنگجویان. (ترجمه ایران در زمان ساسانیان کریستنسن چ 2 ص 303).
- خوان سالار، رئیس کل مطبخ. (ایضاً ص 417).
- اندریمان سالار، حاجب بزرگ و رئیس تشریفات.
- پایگان سالار، فرماندۀ پیاده نظام. (ایضاًص 417).
- پشتیگ بان سالار، فرماندۀ نگهبانان سلطنتی.
- دیه سالار، رئیس روستاگ.
- سپاه سالار، سپاهبد. (ایضاً ص 398).
- گند سالار، فرماندۀ گند، واحد بزرگی از سپاه. (ایضاً ص 237).
- واستریوشان سالار، مدیرکل خراج. رئیس مالیات ارضی. (ایضاً ص 128)
لغت نامه دهخدا
خسرو جمال الدین سالار مکنی به ابوالفتح از رجال نیمۀ اول قرن هفتم و از ممدوحان سید سراج الدین سگزی است، رجوع به یادداشت سعید نفیسی در معرفی دیوان این شاعر در مجلۀ راهنمای کتاب سال دوم ص 673 شود
محسن بن علی بن احمد المطوعی مکنی به ابوالعباس، سالار غازیان بود و هریک چند بار با مطوعه به ’طرسوس’ رفتی به غزو و احفاد او در بیهق بنام سالاریان معروف بوده اند، رجوع به تاریخ بیهق ص 124 شود
ابن وشمگیر پسر وشمگیر زیاری است و بسال 330 هجری قمری ابوعلی سپهسالار خراسان او را بگروگان برد، رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 420 شود
ابراهیم بن مرزبان دیلمی، خال مجدالدوله بن فخرالدوله، رجوع به نزهه القلوب چ تهران ص 36 و ابراهیم بن مرزبان سالاری شود
اختیارالدین از رجال نیمۀ قرن هفتم هرات از سرکردگان شمس الدین کرت بود، رجوع به فهرست تاریخنامۀ هرات سیف هروی شود
لقب هرمز پادشاه اشکانی، (مفاتیح)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان باهوکلات بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار که در 32 هزارگزی جنوب دشتیاری و 7 هزارگزی باختر راه مال رو دشتیاری به بریس در جلگه واقعاست، ناحیه ایست گرمسیر و دارای 200 تن سکنه، آب آن از باران و چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات وحبوبات و لبنیات و شغل مردمش زراعت و گله داری و راه آنجا مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)، نامی که در کرمان به آن دسته که غیرشیخی هستند داده میشود، مقابل شیخیه، نامی غیرشیخیه را در کرمان
نام شهری از خراسان، (شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
پل سالار موضعی به قرب هرات، و آن میان پل مالان و آب مرغاب است، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 145 و 249 و 581 شود
لغت نامه دهخدا
نهری است درجنوب غربی فرانسه با مجرائی بطول 75 هزارگز که به رود خانه گارن میپیوندد
لغت نامه دهخدا
مرکب از پای بمعنی بهره و حصه و بخش و ایزه علامت تصغیر، پاچه. پازه. رجلان. ریسمانی که بر دامن خیمه و سراپرده تعبیه نمایند و آنرا به میخ بزمین استوار کنند. (جهانگیری). رجوع به پایژه شود
لغت نامه دهخدا
اسب جنیبتی را گویند، (هفت قلزم)، اسب یدک، (فرهنگ ضیاء)، جنیبت باشد، (فرهنگ اسدی)، اسب یدکی، (فرهنگ شعوری ج ص 156)، بالا، بالای، بالاده، بالاذ، پالاد، پالاده، پالای:
من رهی پیر وسست پای شدم
نتوان راه کرد بی بالاد،
فرالاوی (از فرهنگ اسدی)،
و رجوع به بالاده و بالاذ شود
لغت نامه دهخدا
بیهوده گفتن، (یادداشت بخط مؤلف، از حاشیۀ فرهنگ اسدی نسخۀ نخجوانی)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
سردیوار چنانکه بن لاد پای دیوار است، چه لاد بمعنی دیوار باشد. (برهان). ردۀ بالایین دیوار چنانکه بن لاده ردۀ پائین دیوار، چه لاده بمعنی رده آمده است. (رشیدی) ، دیوار مطلقاً. (برهان) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
سقف، (برهان قاطع) (آنندراج) (جهانگیری) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، پوشش خانه، (جهانگیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا)، پوشش، (آنندراج)، پوشش هرجائی، (فرهنگ خطی)، به معنی دیوار هم صادق است، (حاشیۀ معین بر برهان قاطع) :
به فال خجسته به عزم مصمم
به بنیاد ثابت به والاد محکم،
نزاری (از جهانگیری)،
در فرهنگ رشیدی والاذ آمده است و به شاهد این شعر:
از سمک برکشیدبیناذش
به فلک بر فراشت و الاذش،
، قالب، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ خطی)، کالبد، (فرهنگ خطی)، کالبد طاق و گنبد، (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء)، قالب گنبد، قالب طاق، (جهانگیری)، قالب طاق و گنبد که از چوب و گل سازند و بعد از آن به گچ و خشت بپوشند، (از فرهنگ جهانگیری) (از رشیدی) (از حاشیۀ برهان قاطع دکتر معین) :
تا به اقبال تو تمام شود
این عمارت که کرده ای والاد،
کمال اسماعیل (از جهانگیری)،
، پیشانی و پهلوی عمارت، (ناظم الاطباء)، دیوار، (فرهنگ نظام)، بعضی دیواری را گفته اند که از خشت پخته و سنگ سازند، و بعضی دیگر هر مرتبه و چینۀ دیوار گلین را گویند که بر بالای هم گذارند، (برهان قاطع)، هر ردۀ دیوار گل و سنگ خاصه طرف بالا را گویند، (انجمن آرا) (آنندراج)، چینۀ دیوار باشد که نشپه گویند، (فرهنگ نظام نقل از سروری)، دیوار ساخته شده از سنگ و یا آجر، (ناظم الاطباء)، رجوع به والاذ شود، هر رده ای از سنگ که در بنای عمارت به کار برده اند، (ناظم الاطباء)، گلی که در عمارت کردن به کار برند، (برهان قاطع) (ناظم الاطباء)، اندود دیوار، (ناظم الاطباء)، پی و بنیاد دیوار، (برهان قاطع)، پایه و بنیاد بنا و عمارت، بی دیوار و بنیاد دیوار، (ناظم الاطباء)، آجرهای بزرگی که در بنای عمارت به کار می برند، (ناظم الاطباء)، عمارت رنگین نقاشی کرده، (برهان قاطع)، عمارت نقاشی کرده، (ناظم الاطباء)، در نسخۀ میرزا ابراهیم عمارت رنگین و در مؤید الفضلاء عمارت گلین گفته، (حاشیۀ برهان قاطع، از رشیدی)، عمارت، (ناظم الاطباء)، طبقه که آن را به فارسی اشکو گویند، (انجمن آرا) (آنندراج) (فرهنگ خطی)
لغت نامه دهخدا
(دُ)
ریو. رودخانه ای است در امریکای جنوبی با مجرائی بطول 1800 هزارگز
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تحریف ملک الناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب در زبانهای اروپائی
لغت نامه دهخدا
سقف خانه پوشش خانه (ازسمک برکشید بنیادش (بنیاذش) بفلک برفراشت والادش (والاذش)) (رشیدی)، قالب کالبد، قالب طاق و گنبد که از چوب و گل سازند و بعد از آن به گچ و خشت بپوشند: (تا باقبال تو تمام شود این بنارا که کرده ای والاد) (کمال اسماعیل رشیدی) (بمعنی دوم هم مناسب است)، دیوار، هرمرتبه و چینه دیوار گلین که بربالای هم گذارند. سقف، پوشش خانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بالاد
تصویر بالاد
اسب جنیبت اسب کوتل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سالار
تصویر سالار
رئیس، سردار، سالخورده و ریش سفید، بزرگ و مهتر قوم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سرلاد
تصویر سرلاد
رده فوقانی دیوار سر دیوار سر دیوار مقابل بنلاد، دیوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پالاد
تصویر پالاد
مطلق اسب، اسب نوبتی، جنیبت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از والاد
تصویر والاد
دیوار، سقف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سرلاد
تصویر سرلاد
((سَ))
سرلاد، رده فوقانی دیوار، سر دیوار، مقابل بنلاد. دیوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالار
تصویر سالار
سردار، سپهسالار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالار
تصویر سالار
سالخورده، کهن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سالار
تصویر سالار
ارباب، رئیس
فرهنگ واژه فارسی سره