قریه ای است بر کنار جیحون نزدیک آمل براه خوارزم. (انساب سمعانی: السافر دزی) (معجم البلدان). یکی از بلاد خوارزم و جرجانیه است. (نزهه القلوب چ اروپاص 258).
قریه ای است بر کنار جیحون نزدیک آمل براه خوارزم. (انساب سمعانی: السافر دزی) (معجم البلدان). یکی از بلاد خوارزم و جرجانیه است. (نزهه القلوب چ اروپاص 258).
سیه دل. دل سیاه. بیرحم. سنگدل: مال بدست کردم تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری. (کلیله و دمنه). آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. خون ما خوردند این کافردلان ای مسلمانان چه درمان الغیاث. حافظ
سیه دل. دل سیاه. بیرحم. سنگدل: مال بدست کردم تا تو کافردل پشتواره بندی و ببری. (کلیله و دمنه). آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر. سعدی. تو کافردل نمی بندی نقاب زلف و می ترسم که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو. حافظ. خون ما خوردند این کافردلان ای مسلمانان چه درمان الغیاث. حافظ
بلندی. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بالا باشد. (فرهنگ اسدی). بلندی. (آنندراج) (هفت قلزم). بلندی و قله. (ناظم الاطباء). بمعنی بالا و فراز مقابل نشیب. (از شعوری) : از افراز چون کژ بگردد سپهر نه تندی بکار آید از این نه مهر. فردوسی. یکی تل بد از گوشۀ ره بلند بر افراز تل برشد آن هوشمند. فردوسی. کز اسبان تو بارۀ دستکش کجا برخرامد بر افراز خوش. فردوسی. خروشان و جوشان و دل پرنهیب بر افراز سر برکشید از نشیب. فردوسی. عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی. فردوسی. زبس رفعتش شاهباز خرد نیارد بر افراز او برپرد. لبیبی. نماز دیگر برنشست (سبکتگین) و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی و جای آن در صحرا و افرازها و کوهپایه ها بود. (تاریخ بیهقی ص 198). چو اسب اندر افراز و شیب افکنم چو او من بزخم رکیب افکنم. (گرشاسب نامه). کمند و کمان دادشان ساز جنگ زره زیر و ز افراز چرم پلنگ. (گرشاسب نامه). تا بر افراز باشد و به نشیب آتش و آب وا ره رفتار. ابوالفرج رونی. و جمله پشته ها و نشیب و افراز آن ولایت بغلّه بکارند. بعض کی پشته ها و افرازهاباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). آسمان گون قصبی بسته بر افراز قمر ز آسمان وز قمرش خوبتر آن روی و قصب. سنائی. باره در زیر او چو هیکل چرخ چتر از افراز سر چو خرمن ماه. (از تاج المآثر). - افراز آب، ماوراءالنهر. (یادداشت مؤلف). - افراز تخت، بالای تخت. روی تخت: ملک آمد و تخت زرین نهاد بر افراز آن تخت بنشست شاد. فردوسی. بیاورد موبد ورا شادمان نشاندش بر افراز تخت کیان. فردوسی. سوی قبۀ داد شدنیک بخت چو جم شد نشست او بر افراز تخت. فردوسی. - افراز دار، بالای دار. بر دار. روی دار: شاه سخن منم شعرا دزد گنج من بس دزد را که شاه بر افراز دار کرد. خاقانی. - افراز زین، بالای زین. روی زین: بنیروی یزدان جان آفرین سواری نمانم بر افراز زین. فردوسی. - افراز که و افراز کوه، بالای کوه. بلندی کوه: که آیم بر افراز که چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. نگه کرد سیمرغ ز افراز کوه بدانست چون دید سام و گروه. فردوسی. چو روی زمین گشت چون پر زاغ از افراز کوه اندرآمد چراغ. فردوسی. همی تافت چون مه میان گروه و یا مهر تابان بر افراز کوه. فردوسی.
بلندی. (برهان) (شرفنامۀ منیری). بمعنی بالا باشد. (فرهنگ اسدی). بلندی. (آنندراج) (هفت قلزم). بلندی و قله. (ناظم الاطباء). بمعنی بالا و فراز مقابل نشیب. (از شعوری) : از افراز چون کژ بگردد سپهر نه تندی بکار آید از این نه مهر. فردوسی. یکی تل بد از گوشۀ ره بلند بر افراز تل برشد آن هوشمند. فردوسی. کز اسبان تو بارۀ دستکش کجا برخرامد بر افراز خوش. فردوسی. خروشان و جوشان و دل پرنهیب بر افراز سر برکشید از نشیب. فردوسی. عنان رخش را داد و بنهاد روی نه افراز دید از سیاهی نه جوی. فردوسی. زبس رفعتش شاهباز خرد نیارد بر افراز او برپرد. لبیبی. نماز دیگر برنشست (سبکتگین) و در آن صحرا میگشت و همه اعیان با وی و جای آن در صحرا و افرازها و کوهپایه ها بود. (تاریخ بیهقی ص 198). چو اسب اندر افراز و شیب افکنم چو او من بزخم رکیب افکنم. (گرشاسب نامه). کمند و کمان دادشان ساز جنگ زره زیر و ز افراز چرم پلنگ. (گرشاسب نامه). تا بر افراز باشد و به نشیب آتش و آب وا ره رفتار. ابوالفرج رونی. و جمله پشته ها و نشیب و افراز آن ولایت بغلّه بکارند. بعض کی پشته ها و افرازهاباشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 144). آسمان گون قصبی بسته بر افراز قمر ز آسمان وز قمرش خوبتر آن روی و قصب. سنائی. باره در زیر او چو هیکل چرخ چتر از افراز سر چو خرمن ماه. (از تاج المآثر). - افراز آب، ماوراءالنهر. (یادداشت مؤلف). - افراز تخت، بالای تخت. روی تخت: ملک آمد و تخت زرین نهاد بر افراز آن تخت بنشست شاد. فردوسی. بیاورد موبد ورا شادمان نشاندش بر افراز تخت کیان. فردوسی. سوی قبۀ داد شدنیک بخت چو جم شد نشست او بر افراز تخت. فردوسی. - افراز دار، بالای دار. بر دار. روی دار: شاه سخن منم شعرا دزد گنج من بس دزد را که شاه بر افراز دار کرد. خاقانی. - افراز زین، بالای زین. روی زین: بنیروی یزدان جان آفرین سواری نمانم بر افراز زین. فردوسی. - افراز که و افراز کوه، بالای کوه. بلندی کوه: که آیم بر افراز کُه چون پلنگ نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ. فردوسی. نگه کرد سیمرغ ز افراز کوه بدانست چون دید سام و گروه. فردوسی. چو روی زمین گشت چون پر زاغ از افراز کوه اندرآمد چراغ. فردوسی. همی تافت چون مه میان گروه و یا مهر تابان بر افراز کوه. فردوسی.
آنچه از دیوار برآمده باشد مانند سنگی که در جرزهای کوچه بکار میگذارندتا از صدمه محفوظ باشد. (از ناظم الاطباء). طاق خانه. طاق. پیش حائط. (زمخشری). افریزالحائط، کرانه های دیوار بخشت فراگرفته. معرب است. (منتهی الارب). سیوطی گوید: مما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه، افریزالحائط. (المزهر سیوطی). کنارۀ لب سرای از خشت و گچ. (یادداشت دهخدا). برزین. رجوع به المعرب جوالیقی ص 69و الجمهره ابن درید شود.
آنچه از دیوار برآمده باشد مانند سنگی که در جرزهای کوچه بکار میگذارندتا از صدمه محفوظ باشد. (از ناظم الاطباء). طاق خانه. طاق. پیش حائط. (زمخشری). افریزالحائط، کرانه های دیوار بخشت فراگرفته. معرب است. (منتهی الارب). سیوطی گوید: مما اخذوه (ای العرب) من الفارسیه، افریزالحائط. (المزهر سیوطی). کنارۀ لب سرای از خشت و گچ. (یادداشت دهخدا). برزین. رجوع به المعرب جوالیقی ص 69و الجمهره ابن درید شود.
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ
سربلند و متکبر و گردنکش. (آنندراج). فخرکننده. نازنده. سربلند: سرافراز پور یل اسفندیار ز گشتاسب اندرجهان یادگار. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. بدانگه که گردد سرافراز نیو از ایران بیاید هنرمند گیو. فردوسی. پدر گر بداند که تو زین نشان شدستی سرافراز گردنکشان. فردوسی. کجا آن خردمند کندآوران کجا آن سرافراز جنگی سران. فردوسی. سرافراز داماد رستم بود به ایران زمین همچو او کم بود. فردوسی. ملک عالم و عادل پسر شاه جهان میر ابواحمد محمود سرافرازگهر. فرخی. میر یوسف عضدالدوله سالار پسر روی شاهان و سرافراز بزرگان ز گهر. فرخی. سمند سرافراز را کرد زین برون رفت تنها بروز گزین. اسدی. دامن همت سرافرازش گردن چرخ را گریبان باد. مسعودسعد. چو تو نگار دل افروز نیست در خلخ چو تو سوار سرافراز نیست در یغما. معزی. آنکه نگونسار شد مباد سرافراز وآنکه سرافراز شد مباد نگونسار. سوزنی. ز گوران سرافراز گوری بود که با فحلیش دست زوری بود. نظامی. سرم تاج از سرافرازان ربوده ست خلف بس ناخلف دارم چه سود است. نظامی. شتابنده تر شد در آن بندگی سرافراز گشت از سرافکندگی. نظامی. سرافراز این خاک فرخنده بوم ز عدلت بر اقلیم یونان و روم. سعدی. گرم زمانه سرافراز داشتی و عزیز سریر عزتم آن خاک آستان بودی. حافظ