جدول جو
جدول جو

معنی ساستا - جستجوی لغت در جدول جو

ساستا
ستمکار، بی رحم، موذی، اهریمن
تصویری از ساستا
تصویر ساستا
فرهنگ فارسی عمید
ساستا
نام دیوی است از تابعان اهرمن، (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (شعوری) (اشتینگاس) (ناظم الاطباء) :
در بدی و گدی توئی منحوس
ساستاسا و ساسیاآسا،
فرالاوی (از جهانگیری) (شعوری)،
، حاکم مستبد و شخص ستمکار، در پهلوی ساستار بهمین معنی هست که در اوستا ساستار و در سنسکریت شاستر بوده از مادۀ ’شاس’ بمعنی حکومت کردن، (فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
ساستا
ظالم شریر، اهریمن
تصویری از ساستا
تصویر ساستا
فرهنگ لغت هوشیار
ساستا
بی رحم، ظالم، اهریمن
تصویری از ساستا
تصویر ساستا
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از استا
تصویر استا
اوستا، کتاب مقدس زرتشتیان که امروزه یک پنجم از اصل آن باقی مانده است، ابستا، است، وستا، ستا، برای مثال وز او زند و استا بیاموختند / ببستند و آذر برافروختند (فردوسی - ۵/۱۷۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساسات
تصویر ساسات
دریچۀ کوچکی در دستگاه کاربراتور در جلو لولۀ هوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از راستا
تصویر راستا
زمینۀ موردنظر، مورد، باره مثلاً در راستای بهبود کیفیت، در این راستا،
در ریاضیات امتداد، مقابل چپ، راست
به راستای: در حق، دربارۀ مثلاً به راستای تو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از استا
تصویر استا
استاد، آنکه علم یا هنری را به دیگران تعلیم می دهد، آموزگار، آموزنده، دانا و توانا در علم یا هنری، معلم عالی رتبۀ دانشگاه، بالاتر از دانشیار، سرکارگر یا کارفرما در کارگاه صنعتی، رئیس در برخی از بازی های کودکان
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
مدح. ستایش. (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 2)
لغت نامه دهخدا
حلزون، (دزی ج 1 ص 621)
لغت نامه دهخدا
(اَ / اُ)
مخفف اوستا و در لغت نامه ها به اشتباه آنرا تفسیر زند و پازند گفته اند: استا تفسیر زند است، و زند و پازند دو کتاب است از صحف ابراهیم. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). تفسیر کتاب زند است و آن کتاب مغان باشد که در احکام آتش پرستی تصنیف زردشت است. (برهان) (غیاث اللغات). ابستا. وستا. ستا. است:
جادوئیها کند شگفت عجب
هست واستاش زند و استا نیست.
خسروی.
بخواند آن همه موبدان پیش خویش
بیاورد استا و بنهاد پیش.
دقیقی.
خداوند را دیدم اندر بهشت
مر این زند و استا همه او نوشت.
دقیقی.
که آنجا کند زند و استاروا
کند موبدان را بدان بر گوا.
فردوسی.
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
از این خواب بیدارتان کردمی
همه زنده بر دارتان کردمی.
فردوسی.
از او زند و استا بیاموختند
نشستند و آتش برافروختند.
فردوسی.
نهادند (ترکان) سر سوی آتشکده
بدان کاخ و ایوان زرآژده
همه زند و استا برافروختند
همه کاخ و ایوان همی سوختند.
فردوسی.
که دین مسیحا ندارد درست
ره گبرگی ورزد و زند و است
چو آید ز ما برنگیرد سخن
نخواهیم استا و دین کهن.
فردوسی.
بیامد بیاورد استا و زند
چنین گفت کز کردگار بلند...
فردوسی.
کز بدیها خود بپیچد بدکنش
آن نبشتستند در استا و زند.
ناصرخسرو.
وگر قیصر سگالد راز زردشت
کنم زنده رسوم زند و استا.
خاقانی.
برای شرح کلمه رجوع به اوستا شود، یا چیزی که رشته را از دوک بدست بر آن پیچند. (منتهی الارب). استیج
لغت نامه دهخدا
(اُ)
اوستا. اوستاد. در اصطلاح بنایان خطی یا نقطه ای یا سطحی که آنرا مأخذ کار کنند. الگو. دلیل.
لغت نامه دهخدا
(اُ)
مخفف استاد که آموزنده باشد. (برهان) (جهانگیری) (غیاث اللغات). آموزگار. معلم. اوستاد:
هرکه از استا گریزد در جهان
او ز دولت میگریزد این بدان.
مولوی.
گرچه این عاشق بخارا میرود
نه بدرس و نه به استا میرود.
مولوی.
گفت استا راست میگوید روید
درد سر افزون شدم بیرون شوید.
مولوی.
گفت ای استا مرا طعنه مزن
گفت استا زآن دو یک را برشکن.
مولوی.
- امثال:
احمدک استا نرفت روزی که رفت آدینه بود. رجوع به امثال و حکم در این مثل شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ)
نام قریه ای از قرای سمرقند. (جهانگیری). و منسوب به آنجا را استائی خوانند. (برهان) (سروری) (مراصد الاطلاع) ، محرم. یگانه. و رجوع به استاخی شود
لغت نامه دهخدا
(اِ)
ستایش کننده. (برهان) (جهانگیری). ستاینده، چنانکه گویند: خودستا و خوداستاو بدون ترکیب مستعمل نشود. (رشیدی).
لغت نامه دهخدا
ژیودیتا، مغنیۀ ایتالیائی، مولد بسال 1798م، 1212/ هجری قمری در شهر کم و وفات در سنۀ 1865م، 1281/ هجری قمری
لغت نامه دهخدا
شهری است از آرژانتین و دارای 67400 تن سکنه است در آنجا نفت و کار خانه قندسازی و شراب سازی موجود است و تجارت تنباکو نیز دارد
لغت نامه دهخدا
دیوی از تابعان اهرمن چنانکه ساستا، (شعوری) (استینگاس) (آنندراج از فرهنگ فرنگ) (ناظم الاطباء) :
در بدی و کدی توئی منحوس
ساستاسا و ساسیا آسا،
فرالاوی،
این بیت در لغت فرس و منابع معتبر نیامده و مأخذ شعوری که خود مأخذ دیگران قرار گرفته معلوم نیست
لغت نامه دهخدا
استاد از استاییدن یعنی ستایش کن، ستایش کننده ستاینده. آموزنده آموزگار معلم (مطلقا)، در اصطلاح امروز درجه ایست دانشگاهی بالاتر از دانشیار، ماهر حاذق سر رشته دار در کاری، خط یا نقطه یا سطحی که آنرا ماء خذ کار قرار دهند الگو دلیل، مقیاس فلزات قیمتی که ملاک مسکوکات محسوب میشود، عنوانی بود برای برخی درجه داران در سپاه ینی چری عثمانی. استاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساسات
تصویر ساسات
دریچه هوا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راستا
تصویر راستا
راه و صراط، مقابل، روبرو
فرهنگ لغت هوشیار
دریچه کوچکی است در دستگاه کاربوراتور در جلوی لوله هوا. معمولاً هنگام روشن کردن ماشین اگر بنزین موجود در کاربوراتور تبخیر شده باشد ساسات را می کشند و بعداً موتور را روشن می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راستا
تصویر راستا
راستی، راست، جانب راست، امتداد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از راستا
تصویر راستا
امتداد، سمت، ضلع، جهت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ساستاری
تصویر ساستاری
سیاست
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از ترساستای
تصویر ترساستای
آپولوژیست
فرهنگ واژه فارسی سره
راستی، امتداد، محاذی، جهت، سمت، سو، صوب
متضاد: کجی، کژی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
استاد، ایستاده، ایستاد، نوعی گیاه خوراکی با برگهای پهن که آن را در آش دوغ ریخته به
فرهنگ گویش مازندرانی
مقرون به صرفه، ارزان
دیکشنری اردو به فارسی