جدول جو
جدول جو

معنی ساروغ - جستجوی لغت در جدول جو

ساروغ
ابن ارغوابن فالع، جد ابراهیم نبی، به روایت طبری و مسعودی است، نسب او چنین است: ابراهیم بن آزربن قطوربن ساروغ بن ارغوابن فالعبن شالخ، رجوع به مجمل التواریخ و القصص ص 193 و تاریخ سیستان ص 42و 43 و طبری و تاریخ گزیده چ عکسی ص 30 و 110 شود
لغت نامه دهخدا
ساروغ
سارخ، سارغ، سارق، ساروق، سفره، بقچه
لغت نامه دهخدا
ساروغ
پارچه ای غالبا چهار گوشه که بر روی بستر کشند یا چیزی در آن نهند، سفره دستار خوان، بقچه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سماروغ
تصویر سماروغ
قارچ، گیاهی چتری شکل، بدون ریشه و برگ و گل که فقط بدنه دارد و مادۀ کلروفیل در آن وجود ندارد و غالباً در جاهای مرطوب و یا در تنۀ درختان می روید، برخی انواع آن خوردنی است، گیاهی بسیار ریز و بدون کلروفیل که روی بعضی از مواد خوراکی مانند نان پیدا می شود و برای انسان مضر است، کفک، سماروغ، چترمار، خایه دیس، رچله، خله، اکارس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساروک
تصویر ساروک
سار، پرنده ای کوچک و سیاه رنگ و حلال گوشت و بزرگ تر از گنجشک، شارک، شارو، شار، سارک، سارج، ساری، ساسر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساروی
تصویر ساروی
از مردم ساری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساروج
تصویر ساروج
خمیری که از آهک و خاکستر درست می کردند و در ساختمان ها خصوصاً در حوض ها، آب انبارها و گرمابه ها برای بند کشی به کار می رفته، ساخن، چارو، صاروج، صهروج
فرهنگ فارسی عمید
خداوند لشکر و قبیله، رئیس طایفه در ترکی، (شعوری ج 2 ص 66) :
دگر ساربوغان رستم نهاد
بالجای توی ابروی نژاد،
(تیمورنامۀ هاتفی از شعوری)
لغت نامه دهخدا
(رَ وی)
منسوب به ساری. سروی. ساری ّ. رجوع به ساری شود
لغت نامه دهخدا
بمعنی سارو باشد که مرغ سخنگوی است، (برهان)، مرغی است سیاهرنگ در هندوستان بسیار، گویند طوطی وار سخن آموزد، (انجمن آرا) (آنندراج)، رجوع به سار، سارج، سارچه، سارک، سارنگ، سارو، ساری، شار، شارک و شارو شود
لغت نامه دهخدا
قلعۀ ساروق، در شهر جی (اصفهان بنای کهنه ای به شکل قلعه وجود داشته است موسوم به ساروق، و این اسم نظیر اسم قلعۀ همدان است. ابن رسته گوید چون این بنا بسیار کهنه است نمیتوان بانی آن را معلوم کرد و گویند قبل از طوفان نوح ساخته شده است. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 219). رجوع به سارو و سارویه شود
نامی است که ابن فقیه قلعۀ کهنۀ همدان را بدان نامیده ولی معنی این کلمه معلوم نشده است، (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 210)، رجوع به سارو و سارویه شود
دهی است در روم، (شرح قاموس) (منتهی الارب) (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
پارچۀ غالباً چهارگوش که بر روی بستر کشند، یا چیزی در آن نهند، یا سفره کنند، در تداول مردم قزوین، سفره و آن را سارق و سارق تلفظ کنند، دسترخوان، دستارخوان، سارخ، سارغ، ساروغ
لغت نامه دهخدا
جانوری است از نوع پستانداران کیسه دار آمریکا، جنس مادۀ آن دارای دم طویلی است که محل ّ اتکاء بچه هایش در موقع نقل مکان آنها بر پشتش میباشد
لغت نامه دهخدا
(ساروق)
قصبه ای است از دهستان فراهان پائین بخش فرمهین شهرستان اراک. واقع در 18 هزارگزی جنوب باختری فرمهین، سر راه اراک به بزچلو. کوهستانی، سردسیر، آب آن از قنات، ومحصول آن ارزن، بنشن، پنبه، صیفی، انگور و سیب زمینی است و 2430 تن سکنه دارد که اغلب به زراعت و گله داری مشغولند، قالی بافی آن معروف است. راه مالرو دارد و از بزچلو اتومبیل بدان توان برد. این ده یکی از قراء قدیمی ایران بوده، آثار و اماکن قدیمۀ بسیار دارد. از جمله بنای امامزاده 72 تن که دارای 3 گنبد است که در یک زمان ساخته شده و تاریخ بنای آنها سال 587 ه. میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2). پائین تر (از کرج ابودلف) در امتداد رود خانه کرج، و در شمال کرج ابودلف، شهر ساروق در ولایت فراهان واقع است که یاقوت و حمداﷲ مستوفی از آن یاد کرده و آن را از توابع همدان شمرده اند. (ترجمه سرزمینهای خلافت شرقی ص 214). دیه ساروق، دارالملک آنجا (ولایت فراهان) است، و طهمورث ساخت. (نزهه القلوب چ اروپا ص 69)
لغت نامه دهخدا
آهک خاکستر آمیخته، سارو، چارو، صاروج، ساخن، شاروق:
خونشان کرد به خم اندرو پوشید سرش
پس به ساروج بیندود همه بام و درش،
منوچهری (دیوان چ 1 دبیرسیاقی ص 131)،
ز کندن چو گشتندمردان ستوه
پدید آمد از خاک جائی چو کوه
یکی خانه ای کرده از پخته خشت
به ساروج کرده بسان بهشت،
(شاهنامه چ بروخیم ج 7 ص 2147)،
رجوع به چارو، سارو و صاروج شود
لغت نامه دهخدا
(رْ)
یکی از محلات و دیه های هفتگانه قدیم قم مطابق روایت تاریخ قم بوده است. در فهرست آن کتاب ’ساردا’ چاپ شده است. رجوع به تاریخ قم ص 32 و فهرست همان کتاب شود
لغت نامه دهخدا
(سَ)
رستنی باشد که آنرا خایه دیس گویند چه به تخم مرغ می ماند و کلاه دیوان هم خوانند در زمینهای نمناک و دیوارهای حمامهاو صحراها روید. میتوان خورد آنچه در جاهای دیگر بروید بسبب سمیتی که دارد نمی خورند، گویند شیرۀ آن جلدی بصر دهد و عوام آنرا چترمار گویند. (از برهان) (ازآنندراج). نباتی باشد که بر جایگاه نمناک روید چون کنارۀ چاه و دیوار حمام و آنرا چله نیز خوانند و مانند خایه باشد و در شورستانها نیز روید و آنچه در شوره و صحرا روید توان خورد و آنچه بجای دیگر روید نخورند چه فصل زهر کند. (صحاح الفرس). گیاهی باشد که دردوغ کنند. (لغت فرس). اکارس. جله. خایه دیس. زماروغ. (از فرهنگ رشیدی). کماءه. (دهار) (منتهی الارب). قارچهایی که در مزارع و اماکن مرطوب و دیوارۀ چاهها و درختان روید از قبیل آسکومیستها یا هیمنومیست ها. (فرهنگ فارسی معین). فطر را سماروغ خوانند و کلاه دیوان نیز گویند. (الابنیه عن حقایق الادویه) :
یاد نداری که هر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی بسماروغ.
منجیک.
ناید زور هزبر و پیل ز پشه
ناید بوی عبیر و گل ز سماروغ.
عنصری.
کجا من چشم دارم در سخایت
گل و لاله نروید از سماروغ.
عنصری.
چو کودک سر فرودآرد بحجره بر سر حمدان
چنان گردد که پنداری سماروغ است یا جله.
عسجدی.
از موالید نباتی... بعضی آن است که مر او را اصلی و تخمی نیست چو کشمش و سماروغ. (جامع الحکمتین ص 129). وبباید دانست که از خوردن فطر که به پارسی سماروغ گویند... زفان آماس کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، در تداول عوام، هر نوع قارچ خوراکی را سماروغ گویند. (فرهنگ فارسی معین). غارچ و چترمار. (ناظم الاطباء). رجوع به قارچ شود، خاک شور و شوره زار، زمین بی حاصل. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی سماروغ که آن را چترمار هم می گویند، (آنندراج)، قسمی از سماروغ و غارچ که دنبلان نیز گویند، (ناظم الاطباء)، و رجوع به سماروغ شود
لغت نامه دهخدا
بر وزن و معنی آروغ، (آنندراج)، آروغ و جشاء، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
چارغ، (برهان) (آنندراج)، پای افزار دهقانان، (برهان) (آنندراج)، پوزار، کفش، نوعی کفش مخصوص روستائیان، و رجوع به چارغ و چارق و چاروق و کفش شود
لغت نامه دهخدا
به قارچهایی که در مزارع و اماکن مرطوب و دیوارها چاهها و درختان اماکن و بیشتر جزو قارچهای با رشد بسیار از قبیل آسکومیستها یا هیمنومیست ها باشند، در تداول عامه هر نوع قارچ خوراکی را سماروغ گویند
فرهنگ لغت هوشیار
کفش چرمی که بندها و تسمه های بلند دارد و بندهای آن بساق یا پیچیده میشود پا تابه بالیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساروج
تصویر ساروج
آهک خاکستر آمیخته
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی است ساروغ دستار خوان پارچه ای غالبا چهار گوشه که بر روی بستر کشند یا چیزی در آن نهند، سفره دستار خوان، بقچه
فرهنگ لغت هوشیار
مخلوطی است از آهک و خاکستر یا ریگ که در آب بمرور جذب انیدریک کربنیک کند و آهکش به صورت سنگ آهک که محکم و پایدار است در میاید و آن جهت ساختن حوض آب انبار گرمابه و بنای خانه به کار رود سارو. یا ساروج آبی ترکیب نوعی آهک با آب است که حرارت چندانی متصاعد نمیکند و حجمش نیز آن قدرها زیاد نمیشود اگر مواد خارجی آهک بیش از. 5، تا. 6، باشد آهک حاصل تیره رنگ است و با آن ساروج تهیه میکنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساروی
تصویر ساروی
منسوب به ساری از مردم ساری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماروغ
تصویر سماروغ
((سَ))
قارچ، قارچ خوراکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساروج
تصویر ساروج
مخلوطی است از آهک و خاکستر که در ساختن حوض، گرمابه و بنای ساختمان به کار می بردند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساروق
تصویر ساروق
بقچه، سفره، سارغ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساروی
تصویر ساروی
((رَ))
متعلق به شهر ساری در مازندران، اهل ساری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سماروغ
تصویر سماروغ
اکارس
فرهنگ واژه فارسی سره
بقچه، بغچه، سفره، دستار، سربند
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دیدن ساروج به خواب، بر سه وجه است. اول: سخن لطیف. دوم: مدارا نمودن. سوم: رضای مردم جستن.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
از توابع دهستان پنج کرستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
از مصالح بنایی در گذشته، قبل از به کارگیری سیمان، مخلوطی
فرهنگ گویش مازندرانی