جدول جو
جدول جو

معنی ساربن - جستجوی لغت در جدول جو

ساربن
شتربان، ساربان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ناربن
تصویر ناربن
(دخترانه)
درخت انار
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سارین
تصویر سارین
(پسرانه)
نام روستایی در نزدیکی رفسنجان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خاربن
تصویر خاربن
بوتۀ خار، برای مثال گردش گیتی گل رویش بریخت / خاربنان بر سر خاکش برست (سعدی - ۱۴۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ناربن
تصویر ناربن
درخت انار، میوه ای خوراکی با پوستی سفید یا سرخ، دانه های قرمز یا سفید آبدار، با مزۀ ترش یا شیرین که از آب آن رب تهیه می شود و در پختن برخی خوراک ها کاربرد دارد، درخت این میوه با برگ های ریز و سرخ رنگ و ساقۀ خاردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاربن
تصویر شاربن
سیاه زخم، بیماری واگیردار و مشترک میان انسان و دام با علائمی نظیر زخم های قرمز و سیاه و تب، شاربن
فرهنگ فارسی عمید
پسوند متصل به واژه به معنای جای بسیاری و فراوانی چیزی مثلاً چشمه ساران، شاخساران، کوهساران، سر، برای مثال گوید آن رنجور ای یاران من / چیست این شمشیر بر ساران من؟ (مولوی - ۳۴۱)
فرهنگ فارسی عمید
نوعی کاغذ به رنگ های مختلف که برای تهیۀ چند نسخه از یک متن بین کاغذهای سفید گذاشته می شود و در این صورت آنچه در کاغذ رویی نوشته شود، به کاغذهای زیرین هم منتقل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ساربان
تصویر ساربان
نگهبان شتر، شتربان، اشتربان، شتردار
فرهنگ فارسی عمید
(تِ)
شهر کوچکی است در فرانسه و مرکز آرند یسمان کرس، واقع در 30 هزارگزی جنوب شرقی آژاکسیو. 5500 تن سکنه دارد. و آرندیسمان آن به 8 کانتن و 47 کمون تقسیم میشود
لغت نامه دهخدا
(بُ)
درخت انار. (برهان) (شمس اللغات) (انجمن آرا) (آنندراج) (غیاث اللغات). از: نار (انار) + بن (ون) = نارون. (حاشیۀ برهان چ معین ص 2093). اناربن:
کسی بر ناربن نارد لگد را
که تاج سر کند فرزند خود را.
نظامی.
بهنگام خود گفت باید سخن
که بیوقت برناورد ناربن.
نظامی.
نظامی گر ندید آن ناربن را
به دفتر در چنین خواند این سخن را.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
کاربون. کربن. عنصر الالماس. جسم بسیطی که متبلور و بی شکل بصورت الماس و زغال سنگ در طبیعت یافت میشود، زغال
لغت نامه دهخدا
(نِ)
قصبه ای است در سویس، کرسی کانتن ابوالد (انتروالد) با 6200 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جمع آبرود بخش حومه شهرستان دماوند کوهستانی و سردسیر و آب آن از رود خانه جمع آبرود و چشمه سار، و محصول آن غلات، بنشن، قیسی وگردو است، 330 تن سکنه دارد که به زراعت اشتغال دارند، از صنایع دستی بافتن چادر شب و جاجیم و کرباس درآن معمول است، راه مالرو دارد و مسجدی از آثار قدیم در آن واقع است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
یکی از محلات قصبۀ تهران بوده و افضل سارانی شاعر هجاگوی قرن دهم منسوب بدانجاست، رجوع به تحفۀ سامی ص 167 شود
نام قصبه ای است از عراق، (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
بمعنی سر باشد که به عربی رأس خوانند، (برهان) (آنندراج)، سر باشد، (جهانگیری) :
گفت آن رنجور کای یاران من
چیست این شمشیر بر ساران من،
مولوی (از جهانگیری، رشیدی، شعوری)،
نصیحتهای اهل دل دواء النحل را ماند
پر از حلوا کند جانت ز فرش خانه تا ساران،
مولوی (از جهانگیری)،
گفت من در تو چنان فانی شده
که پرم از تو ز ساران تا قدم،
مولوی،
، بمعنی سرها نیز گفته اند که جمع سر باشد، (برهان) (آنندراج)، رجوع به سارشود، بالا تنه و اعالی شخص چنانکه پایان پائین تنه و اسافل، (رشیدی) :
اگر حکمت بیاموزم تو نجمی چرخ گردان را
توئی ظاهر توئی باطن توئی ساران توئی پایان،
ناصرخسرو،
چون سخن گوی برد آخر کار
جز سخن چون روا بود ساران،
ناصرخسرو،
به طاعت بست شاید روز و شب را
به طاعت بندمش ساران و پایان،
ناصرخسرو،
، نشانۀ کثرت و بسیاری و فراوانی باشد، بیشه ساران:
بدان تا در آن بیشه ساران چو شیر
کمینگه کند با یلان دلیر،
فردوسی،
چشمه ساران، کوهساران،
پسوند مکانی مانند: اسپ ساران، سگ ساران، گرگساران
لغت نامه دهخدا
(رْ / رِ)
بمعنی محافظت کننده و نگاه دارندۀ شتر باشد چه سار بمعنی شتر، و بان بمعنی محافظت کننده و نگاه دارنده آمده است. (برهان) (آنندراج) (غیاث). شتربان و ساروان. (شرفنامۀ منیری). خایل. (دهار). ساربان بکسی که شتر آنراحفظ کند و بچراند، اطلاق شود. (انساب سمعانی). جمال. حفیظ. حداء. اشتربان. شتروان. اشتروان:
چنین گفت گشتاسب با ساربان
که ای یار پیروز و روشن روان.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1454).
بدو ساربان گفت کای شیر مرد
نزیبد همی بر تو این کار کرد.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1455).
شبانان بدندی وگر ساربان
همه ساله با درد و رنج گران.
(شاهنامه چ بروخیم ص 1923).
علی آن خدمت نیکو بسر برد که مردی با احتیاط بود و لشکر نیکو کشیدی و ساربانان را بطاعت آورد و مواضعتها نهاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 447). امیر حاجب سباشی را گفت ساربانان را بباید گفت تا اشتران دوردست تر نبرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 453).
جان کنند از ژاژ خائی تا بگرد من رسند
کی رسد سیرالسوافی در نجیب ساربان.
خاقانی.
وان ساربان ز برق سراب برنده چشم
وز آفتاب چهره چو میغ مکدرش.
خاقانی.
وز بهر محملت که فلک گشته غاشیه اش
خورشید ناقه گشته و مه ساربان شده.
خاقانی.
ساربانا بار بگشا ز اشتران
شهر تبریز است و کوی دلبران.
مولوی.
فرو کوفت طبل شتر ساربان
بمنزل رسید اول از کاروان.
سعدی (بوستان).
چو آمد بر مردم کاروان
شنیدم که میگفت با ساربان.
سعدی (بوستان).
بشب ماهی میان کاروان است
که روی او دلیل ساربان است
چه جای ساربان کاندر پی او
ز دلها کاروان بر کاروان است.
همام تبریزی.
یار ما محمل نشین و ساربان مستعجل است
چون روان گردم کز آب دیده پایم در گل است.
همام تبریزی.
، نام یکی از آهنگهای موسیقی است
لغت نامه دهخدا
شهزاده ساربان ابن قایدو، در محرم سال 695 همراه شهزاده دوا به خراسان و مازندران تاخت، و ظاهراً همان است که در تاریخنامۀ هرات نام اوسابان آمده است، رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 97 و سابان در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
امیر ساربان ابن سونجاق نویان از امرای مغول و از زیردستان طغاجار بود که ابتدا هواخواه بایدو بودند و بعد به غازان پیوستند، ساربان روز دوشنبه 9 ذی القعده 697 در تبریز درگذشت، رجوع به تاریخ غازانی چ کارل یان ص 91 و 120 شود
امیر ساربان جنید از سرکردگان سلطان حسین بایقرا بود، و پسرش امیر عاشق محمد کوکلتاش از دست سلطان بدیع الزمان میرزا کوتوالی قلعۀ اختیارالدین را داشت، رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 4 ص 148 و 215 و 379 شود
امیر ساربان یا ساروان ابن نیک پی، از اطرافیان امیر نوروز سردار معروف غازان بود وبسال 688 دختر او را بزنی گرفت، رجوع به تاریخ غازانی ص 16 و 24 و 112 شود
جدعلی بن ایوب بن حسین است، و علی معروف به ابن ساربان از اهل شیراز و ساکن بغداد، متولد 347 و متوفی 430 است، رجوع به انساب سمعانی و تاریخ بغداد خطیب شود
لغت نامه دهخدا
(رِ بَ)
تأنیث سارب. رجوع به سارب شود
لغت نامه دهخدا
(تُ)
جرج. دانشمند آمریکائی به سال 1884 میلادی در بلژیک به دنیا آمد و دانشگاه گنت را بپایان رسانید. از 1916 تا 1951 میلادی استاد تاریخ علم در دانشگاه هاروارد بود، و نیز از 1918 تا 1949 در تحقیقات مربوط به تاریخ علم مؤسسۀ کارنگی شرکت داشت. تا آخر عمر خود 1957 میلادی (2 فروردین 1335 هجری شمسی). رئیس اتحادیۀ بین المللی تاریخ علم و رئیس افتخاری انجمن تاریخ علم آمریکا، و نیز عضو افتخاری انجمهای تاریخ علم بلژیک و هلند و آلمان و ایتالیا و سوئد بود. از دانشگاههای براون و هاروارد و گوته و شیکاگو درجۀ دکتری افتخاری داشت. وی مصنف کتاب چند جلدی ’مقدمه’ یا ’مدخل بر تاریخ علم’ و ’تاریخ علم’ 2 جلد و کتابهای دیگر مقالات وبحثهای بسیار و ناشر نشریات متناوب ایسیس (ایزیس) (43 جلد 1913- 1952 میلادی) واوسیریس (ازیریس) (10 جلد 1936- 1950م.) بود و این 53 جلد اخیر بزرگترین مجموعۀ یادداشتها و بحثهای انتقادی است که تا زمان حاضر در خصوص تاریخ علم انتشار یافته است. رجوع به مقدمۀ تاریخ علم ترجمه احمد آرام چ 1336 تهران شود
لغت نامه دهخدا
ده کوچکی است از دهستان حومه بخش غربی شهرستان رفسنجان، واقع در 41 هزارگزی جنوب رفسنجان، و35 هزارگزی جنوب راه شوسۀ رفسنجان به یزد، این ده 27 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(بَ)
شهری است واقع در جنوب فرانسه، در 783 هزارگزی پاریس و کنار کانال روبین این شهر مرکز استان اود است و 32000تن جمعیت دارد. مرکز کشاورزی و خرید و فروش درخت مواست. بازرگانی روغن زیتون و عسل در آن رواج دارد
لغت نامه دهخدا
(بُ)
بتۀ خار. ج، خاربنان:
ور خاربنی بیند در دشت بترسد
گوید مگر آن خار ز خیل تو سواریست.
فرخی.
کبکان بی آزار که در کوه بلندند
بی قهقهه یکبار ندیدم که بخندند
جز خاربنان جایگه خود نپسندند
بر پهلو از این نیمه بدان نیمه بدندند.
منوچهری.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو.
گفت ماهان چه جای این سخن است
خاربن کی سزای سروبن است.
نظامی.
شکفته گلی خورد او خاربن
بدیدار تازه به گوهر کهن.
نظامی.
جواب داد که بغاث الطیور که از مخالب باز به خاربنی پناهد از صولت او امان یابد. (جهانگشای جوینی).
گردش گیتی گل رویش بریخت
خاربنان بر سر خاکش برست.
(گلستان).
فضای دل خلاص از خارخار غم کجا گردد
ز چنگ خاربن دامان صحرا کی رها گردد؟
واعظ قزوینی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کاربون، جسم بسیطی که متبلور و بی شکل بصورت الماس و زغال سنگ در طبیعت یافت می شود، کاغذ کپی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساربان
تصویر ساربان
محافظت کننده و نگاه دارنده شتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خاربن
تصویر خاربن
بوته خار، گیاه پر خار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاربن
تصویر شاربن
سیاه زخم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناربن
تصویر ناربن
درخت انار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناربن
تصویر ناربن
((بُ))
درخت انار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاربن
تصویر کاربن
((بُ))
کربن. کاغذ، کاغذی است که یک طرف آن رنگی است و آن را برای کپی برداشتن در هنگام نوشتن مورد استفاده قرار می دهند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساران
تصویر ساران
ابتداء، آغاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساربان
تصویر ساربان
نگهبان شتر، شتربان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خاربن
تصویر خاربن
((بُ))
بوته خار، گیاه خاردار
فرهنگ فارسی معین
ساروان، شتردار، شتربان، قافله سالار
متضاد: کاروانی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مالیده شده
فرهنگ گویش مازندرانی