گردشگر، کسی که به منظور سیاحت و شناخت مکانی به آنجا سفر می کند، رهگیر، جهان نورد، جهانگرد، سیّاح، گیتی نورد، توریست، گیتی خرام مرد روزه دار و ملازم مسجد
گَردِشگَر، کسی که به منظور سیاحت و شناخت مکانی به آنجا سفر می کند، رَهگیر، جَهان نَوَرد، جَهانگَرد، سَیّاح، گیتی نَوَرد، توریست، گیتی خَرام مرد روزه دار و ملازم مسجد
سؤال کننده، پرسش کننده، خواهنده، کسی که طلب احسان کند، کنایه از آنکه با گدایی چیزی از مردم بخواهد، برای مثال چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی / بده وگرنه ستمگر به زور بستاند (سعدی - ۹۴) سائل به کف: کنایه از کسی که از روی گدایی دست پیش مردم دراز کند، آنکه پیشه اش گدایی است
سؤال کننده، پرسش کننده، خواهنده، کسی که طلب احسان کند، کنایه از آنکه با گدایی چیزی از مردم بخواهد، برای مِثال چو سائل از تو به زاری طلب کند چیزی / بده وگرنه ستمگر به زور بستاند (سعدی - ۹۴) سائل به کف: کنایه از کسی که از روی گدایی دست پیش مردم دراز کند، آنکه پیشه اش گدایی است
ج، سائقون، سوّاق، ساقه. راننده: ریش را شانه زدی که سائقم سائقی لیکن بسوی درد و غم. (مثنوی). ، رانندۀ چاروا. (منتهی الارب) (شرح قاموس). آنکه حیوانات را از عقب براند. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : نقل هرچیزی بود هم لائقش لائق گله بود هم سائقش. (مثنوی). ، شخصی که از پس راند نابینا را، چنانکه قائد از پیش کشد نابینا را. (غیاث) (آنندراج)
ج، سائقون، سُوّاق، ساقه. راننده: ریش را شانه زدی که سائقم سائقی لیکن بسوی درد و غم. (مثنوی). ، رانندۀ چاروا. (منتهی الارب) (شرح قاموس). آنکه حیوانات را از عقب براند. (قطر المحیط) (اقرب الموارد) : نقل هرچیزی بود هم لائقش لائق گله بود هم سائقش. (مثنوی). ، شخصی که از پس راند نابینا را، چنانکه قائد از پیش کشد نابینا را. (غیاث) (آنندراج)
پرسنده، سؤال کننده، پرسان: توئی مقبول و هم قابل، توئی مفعول و هم فاعل توئی مسؤول و هم سائل، توئی هر گوهر الوان. ناصرخسرو. آن یکی میخورد نان فخفره گفت سائل چون بدین استت شره. مولوی. ، معترض. مستدل (در اصطلاح منطق) یکی از دو طرف مناظره. و طرف مقابل را مجیب یا ممهد یا مانع نامند. (اساس الاقتباس ص 445). رجوع به جدل شود، خواهنده. (دهار). زائر. خواستگار. طالب. آنکه طلب احسان کند: بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زرّ زائر تو نرفت ایچ کاروان. فرخی. بسی نمانده که از جود بحرها سازد ز بهر سائل در گنجهای بیت المال. فرخی. خدمت مادحان دهی بسلف صلۀ سائلان دهی بسلم. مسعودسعد. بباغ انس که رویش چوگل شکفته شود ز بهر سائل و زائل سعادت آرد بار. مسعودسعد. سائلان را زدست تو نه عجب گر نتیجه همه عطا باشد. مسعودسعد. مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری. خاقانی. از برای شادی سائل برنگ میشوم خرم تر از اکرام خویش. خاقانی. سائلان را ز نعمت جودش در جگر سدۀ گران بستند. خاقانی. ، گدا. دریوزه گر. نان خواه. مسکین. آنکه به کدیه از مردمان چیزخواهد: خاقانیا بسائل اگر یک درم دهی خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش. خاقانی. میکرد بدین طمع کرمها میداد بسائلان درمها. نظامی (لیلی و مجنون). چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی بده، و گرنه ستمگر بزور بستاند. سعدی (گلستان). دل سائل از جور او خون گرفت سر از غم برآورد و گفت، ای شگفت. سعدی (بوستان). ، روان. جاری. مقابل جامد و بسته و افسرده: و الدواء السائل، هوالذی لایثبت علی شکله و وضعه... مثل المایعات کلها. (قانون ابوعلی کتاب دوم ص 148 س 28). در اصطلاح پزشکان دوائی است که از خواص آن است که اجزاء آن، موقع فعل حرارت غریزیه، در آن دوا ته نشین شود مانند کلیۀ مایعات. (آقسرائی، از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه اجزاء او در جهات حرکت کند اعم از آنکه اتصال اجزاء او منقطع شود یا نشود مثل آب و روغنها. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، مشتق. قابل اشتقاق. (دراصطلاح اهل منطق) : همچنین اسم یا جامد بودیا سائل. جامد آن بود که از او اشتقاقی نتوان کرد مانند خیزبون (زن پیر) و هیهات، وسائل آن بود که قابل اشتقاق بود چون ضرب. (اساس الاقتباس ص 15)
پرسنده، سؤال کننده، پرسان: توئی مقبول و هم قابل، توئی مفعول و هم فاعل توئی مسؤول و هم سائل، توئی هر گوهر الوان. ناصرخسرو. آن یکی میخورد نان فخفره گفت سائل چون بدین استت شره. مولوی. ، معترض. مستدل (در اصطلاح منطق) یکی از دو طرف مناظره. و طرف مقابل را مجیب یا ممهد یا مانع نامند. (اساس الاقتباس ص 445). رجوع به جدل شود، خواهنده. (دهار). زائر. خواستگار. طالب. آنکه طلب احسان کند: بی سیم سائل تو نرفت ایچ قافله بی زرّ زائر تو نرفت ایچ کاروان. فرخی. بسی نمانده که از جود بحرها سازد ز بهر سائل در گنجهای بیت المال. فرخی. خدمت مادحان دهی بسلف صلۀ سائلان دهی بسلم. مسعودسعد. بباغ انس که رویش چوگل شکفته شود ز بهر سائل و زائل سعادت آرد بار. مسعودسعد. سائلان را زدست تو نه عجب گر نتیجه همه عطا باشد. مسعودسعد. مالت و دست سائلان، دستت و جام خسروی بندت و پای سرکشان، پایت و تخت سروری. خاقانی. از برای شادی سائل برنگ میشوم خرم تر از اکرام خویش. خاقانی. سائلان را ز نعمت جودش در جگر سدۀ گران بستند. خاقانی. ، گدا. دریوزه گر. نان خواه. مسکین. آنکه به کدیه از مردمان چیزخواهد: خاقانیا بسائل اگر یک درم دهی خواهی جزای آن دو بهشت از خدای خویش. خاقانی. میکرد بدین طمع کرمها میداد بسائلان درمها. نظامی (لیلی و مجنون). چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی بده، و گرنه ستمگر بزور بستاند. سعدی (گلستان). دل سائل از جور او خون گرفت سر از غم برآورد و گفت، ای شگفت. سعدی (بوستان). ، روان. جاری. مقابل جامد و بسته و افسرده: و الدواء السائل، هوالذی لایثبت علی شکله و وضعه... مثل المایعات کلها. (قانون ابوعلی کتاب دوم ص 148 س 28). در اصطلاح پزشکان دوائی است که از خواص آن است که اجزاء آن، موقع فعل حرارت غریزیه، در آن دوا ته نشین شود مانند کلیۀ مایعات. (آقسرائی، از کشاف اصطلاحات الفنون). آنچه اجزاء او در جهات حرکت کند اعم از آنکه اتصال اجزاء او منقطع شود یا نشود مثل آب و روغنها. (تحفۀ حکیم مؤمن) ، مشتق. قابل اشتقاق. (دراصطلاح اهل منطق) : همچنین اسم یا جامد بودیا سائل. جامد آن بود که از او اشتقاقی نتوان کرد مانند خیزبون (زن پیر) و هیهات، وسائل آن بود که قابل اشتقاق بود چون ضرب. (اساس الاقتباس ص 15)
چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سوائم، حیوانی که از علف بیابان می چرد در بیشتر سال. (تعریفات جرجانی). در اصطلاح فقها این لفظ اطلاق شود بر چارپایان که بچرا روند بر حسب عادت. مانند: شتر، گاو، گوسپند و اسب. عرب گوید: سامت الماشیه، ای رعت فهی سائمه. پس درباره خر و استر این لفظ را نتوان اطلاق کرد. زیرا چرنده نیستند بر حسب عادت و در شرع چریدن را در بیشتر از مدت سال معتبر دانسته اند و لذا فسرت بالمکتفیه بالرعی فی اکثر الحول. (کشاف اصطلاحات الفنون)
چرنده. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، سَوائِم، حیوانی که از علف بیابان می چرد در بیشتر سال. (تعریفات جرجانی). در اصطلاح فقها این لفظ اطلاق شود بر چارپایان که بچرا روند بر حسب عادت. مانند: شتر، گاو، گوسپند و اسب. عرب گوید: سامت الماشیه، ای رعت فهی سائمه. پس درباره خر و استر این لفظ را نتوان اطلاق کرد. زیرا چرنده نیستند بر حسب عادت و در شرع چریدن را در بیشتر از مدت سال معتبر دانسته اند و لذا فسرت بالمکتفیه بالرعی فی اکثر الحول. (کشاف اصطلاحات الفنون)
سیاست دان. سیاست مدار. مرد سیاست. سیاست کننده. (غیاث). راه برندۀ مردمان. ج، سائسین: پادشاهی عادل و والئی سایس. (سندبادنامه ص 46) ، ادب آموزنده. (شرح قاموس) ، متولی امر. مدیر. (اقرب الموارد) : لابد سائسی باید و قاهری لازم آید، آن سائس و قاهر را ملک خوانند. (چهارمقاله چ معین ص 18). سر خسروان افسر آل سلجوق که سائس تر از آل ساسان نماید. خاقانی. شاهی است سائس دین، نوری است سایۀ حق تأیید حق تعالی، کرده ندا تعالش. خاقانی. اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست سائس خیر العباد سایۀ رب النسم. خاقانی (دیوان ص 266). نصر برادرت ملک مشرق و سائس جمهور خلق را. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446) ، فرمانده. قائد. آمر. مرد امر و نهی: صبرکن بر سفاهت جاهل تا شوی سائس ولایت دل. سنائی. سایۀ چتر سیاهت نبود جز خورشید سائس لشکر جاهت نسزد جز بهرام. بدر چاچی (از آنندراج). ، بخشی یا کوتوال را گویند. (بهار عجم) (آنندراج) ، نگهبان. (غیاث) (مؤید) ، نگهبان اسپان. (غیاث) (مؤید). ستوربان، ستوروان، ستوردار. تیماردار. رائض دواب. ج، سوّاس، ساسه، دندان کرم خورده. بن دندان کرم خورده. سیاهی است در دندان و دندانی است که خورده شده است. (شرح قاموس)
سیاست دان. سیاست مدار. مرد سیاست. سیاست کننده. (غیاث). راه برندۀ مردمان. ج، سائسین: پادشاهی عادل و والئی سایس. (سندبادنامه ص 46) ، ادب آموزنده. (شرح قاموس) ، متولی امر. مدیر. (اقرب الموارد) : لابد سائسی باید و قاهری لازم آید، آن سائس و قاهر را ملک خوانند. (چهارمقاله چ معین ص 18). سر خسروان افسر آل سلجوق که سائس تر از آل ساسان نماید. خاقانی. شاهی است سائس دین، نوری است سایۀ حق تأیید حق تعالی، کرده ندا تعالش. خاقانی. اول سلجوقیان سنجر ثانی که هست سائس خیر العباد سایۀ رب النسم. خاقانی (دیوان ص 266). نصر برادرت ملک مشرق و سائس جمهور خلق را. (ترجمه تاریخ یمینی ص 446) ، فرمانده. قائد. آمر. مرد امر و نهی: صبرکن بر سفاهت جاهل تا شوی سائس ولایت دل. سنائی. سایۀ چتر سیاهت نبود جز خورشید سائس لشکر جاهت نسزد جز بهرام. بدر چاچی (از آنندراج). ، بخشی یا کوتوال را گویند. (بهار عجم) (آنندراج) ، نگهبان. (غیاث) (مؤید) ، نگهبان اسپان. (غیاث) (مؤید). ستوربان، ستوروان، ستوردار. تیماردار. رائض دواب. ج، سُوّاس، ساسه، دندان کرم خورده. بن دندان کرم خورده. سیاهی است در دندان و دندانی است که خورده شده است. (شرح قاموس)