جدول جو
جدول جو

معنی زیگیلو - جستجوی لغت در جدول جو

زیگیلو
زگیلو، کسی که دارای زگیل است، (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، رجوع به زگیل و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گیلو
تصویر گیلو
(پسرانه)
نام وزیر و قهرمانی در منظومه ویس و رامین
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گیلو
تصویر گیلو
قسمت بالای دیوار در زیر سقف که بر آن نقاشی و گچ بری کنند
فرهنگ فارسی عمید
نوعی فرش شبیه پلاس یا گلیم که از نخ های پنبه ای با نقش های رنگین بافته می شود، زیلوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژیگولو
تصویر ژیگولو
مرد جوانی که به منظور جلب توجه دیگران خودآرایی می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زگیل
تصویر زگیل
ضایعۀ پوستی کوچک سفت و سخت که روی پوست بدن پیدا می شود اما درد ندارد
سگیل، وردان، واروک، واژو، بالو، تاشکل، گندمه، آزخ، زخ، زوخ، آژخ، ژخ، ثؤلول
فرهنگ فارسی عمید
گیلوئی، قسمت فاصله مابین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچبری کنند و به منزلۀ گلوی طاق و سقف است و هنوز هم به همین عبارت در زبان عموم هست ولی در فرهنگها ضبط نشده است، (گنجینۀ گنجوی یا دفتر هفتم حکیم نظامی ص 136) :
صفه ای تا فلک سر آورده
گیلوی طاق او برآورده،
(گنجینۀ گنجوی)،
رجوع به گیلویی شود
لغت نامه دهخدا
(گُ لُ)
مرد خودآراکه پیوسته در لهو و لعب و مجالس رقص وقت بگذراند
لغت نامه دهخدا
(قَ بُ)
ده مخروبه ای است از دهستان کرانی شهرستان بیجار، واقع در 30هزارگزی جنوب خاوری حسن آباد سوگند و 1هزارگزی باختر رود خانه قزل اوزن. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(زی / زَ /زِ)
پلاس و گلیم راگویند و آن را شطرنجی نیز خوانند. (برهان). پلاس و گلیم و قالی را گویند و زیلوچه، کوچک قالی و پلاس را گویند، مانند صندوق و صندوقچه. (انجمن آرا) (آنندراج). گلیم را گویند. (جهانگیری). قالی و شطرنجی و زیلوچه یعنی قالیچه که عوام زولیچه گویند. (فرهنگ رشیدی). پلاس و گلیم و گلیم پنبه ای و بهترین زیلوها را در یزد می بافند. (ناظم الاطباء). نخ. (صحاح الفرس). کلمه ای است اعم از قالی و غیر آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و پیغمبر را (ص) یک قطیفه بود که آن را زیر افکندی و بر آن خفتی و قطیفۀ زیلو به عرب اندر بافته سطبر همچون محفوری... (ترجمه طبری بلعمی). و شهریست بزرگ، خزر خوانند و آنجا بازرگانیها کنند و از همه آن بزرگتر است وآن را باب الابواب خوانند و این زیلوهای محفوری بدان شهر بافند و آنرا دربند خزران خوانند. (ترجمه طبری بلعمی). و از جهرم زیلو و مصلی نماز نیکو خیزد. (حدود العالم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و از سیستان جامه های فرش افتد بر کردار طبری و زیلوها بر کردار جهرمی. (حدود العالم، ایضاً). و از این شهرک ها (ارجیح، اخلاط، خوی، نخجوان، بدلیس) زیلوهای قالی و غیره و شلواربند و چوب بسیار خیزد. (حدود العالم، ایضاً).
یکی زیلو صبا بر دشت گسترد
ز لاله تار و از گل پود زیلو.
قطران.
اما اگر نمد و حصیر دارد برای زیلو سؤال نشاید و اگر سفالین دارد برای مسین سؤال نشاید. (کیمیای سعادت). و زیلوهای جهرمی بافند و هوای آنجا (جهرم) گرمسیر است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 131).
هست زیلو دربساط و بوریا
جای گل گل باش و جای خار خار.
نظام قاری.
آسمان خرگه و زیلوست زمین خارا کوه
اطلس و تافته دان مهر و مه پرانوار.
نظام قاری.
رجوع به زلیه شود، در زبان عامیانۀ امروز بین آن (زیلو) و پلاس و گلیم تفاوتی هست، چه گلیم فرشی است نازک که بافت آن شبیه زیلو اما از پشم است و زیلو به نوعی خاص از فرش پنبه ای اطلاق می شود. (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
آژخ و ثؤلول. (ناظم الاطباء). در لاتینی آنرا ’ورروکا’ که در فرانسه ’وررو’ را از آن گرفته اند. غدۀ گوشتی است که بیشتر بر پوست صورت و دست برآید و این غده ها را با داروهای سوزاننده از قبیل اسید ازتیک (بمقدار کم) و جز آن برطرف کنند. (از لاروس). ثؤلول. ازخ. گندمه. توته. ژخ. آژخ. پالو. بالو. مهک. زلق. زرک. برآمدگی های خرد و سخت و سفید که بر ظاهر بشره برآید و از حس خالی باشد، چون ماشی و درازتر و گاه بزرگ تر از ماش باشد و مدتی دراز بماند. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). مرحوم دهخدا در یادداشت دیگری آرند: در چند سال پیش دوست جوان من ناتل خانلری در نظام وظیفه صاحب منصب بود و بر عده قریب هشتاد و چند نفر سرکردگی داشت. وقتی زگیلی بر دست یکی از افراد می بیند و میپرسد در پیش شما این را چه گویند؟ چند نفرکه در آنجا بوده اند هر یک نامی دیگر می گویند. آقای سرکرده از مجموع افراد جداجدا میپرسد و نتیجه این است: زگیل (در ساوه) ، سین گیل (در جوین، بام صفی آباد ازتوابع سبزوار) ، سگیل (تیزجان از توابع گلپایگان) ، سلّک (؟) ، آبلۀ سک (مغیسه و کلاتۀ میرعلی در سبزوار) ، بلوک (؟) ، توتولک. توتوله، (خوانسار) ، تی تی لی (گلپایگان) ، دژول (باد، نام قریه ای به کاشان) گوجه (فین، به کاشان) ، گوجیله. گوگیله (؟) ، بریغ، باریغ، بلیغ (گلپایگان) ، بالیک. بلیک (بهرود، از توابع سبزوار) ، بلور، بال، بلیجه (بید، رامشین از اعمال سبزوار) ، بلیک (خراسب، از توابع سبزوار) ، بهلور (مزینان) ، بالار (داورزن، بین سبزوار و نیشابور) ، بالور (مزینان) بلی. بلی، (هاشمسا، از توابع سبزوار) ، وری (وانشان در گلپایگان) ، ورّیک (تویسرکان) - انتهی
لغت نامه دهخدا
کیلوئی، قسمت فاصله ما بین طاق و عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچبری کنند و بمنزله گلوی طاق و سقف است و هنوز هم بهمین عبارت در زبان عموم هست
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیلو
تصویر زیلو
پلاس و گلیم، زیلوچه
فرهنگ لغت هوشیار
غده گوشتی که بیشتر بر پوست صورت و دست بر آید و این غده ها را با داروهای سوزاننده از قبیل اسید ازتیک و جز آن بر طرف کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زگیل
تصویر زگیل
((زِ))
برجستگی کوچک روی پوست، تاشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیلو
تصویر زیلو
گلیم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژیگولو
تصویر ژیگولو
جوانی که به ظاهر خود زیاد می رسد و اهل خوشگذرانی می باشد
فرهنگ فارسی معین
فکلی، قرتی
متضاد: ژیگولت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
جاجیم، فرش، گبه، گلیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد
چوب های نازک که در دیوار ساختمان کاه گلی به کار رود
فرهنگ گویش مازندرانی
از روستاهای کوهسار فندرسک استارآباد
فرهنگ گویش مازندرانی