جدول جو
جدول جو

معنی زیردست - جستجوی لغت در جدول جو

زیردست
کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، خوار، ذلیل
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
فرهنگ فارسی عمید
زیردست
(دَ)
مقابل زبردست. که . کهتر. فرودست. مرئوس. تابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رعیت. (دهار) (محمود بن عمر) (زمخشری) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد. فرودست. خدمتگزار. (فرهنگ فارسی معین). مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). ج، زیردستان:
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
فردوسی.
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ما گیتی آباد باد.
فردوسی.
هر آنکس که باشد مرا زیردست
همه شادمان باد و یزدان پرست.
فردوسی.
آله است آری ولیکن آسمانش زیردست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ببخشای بر زیردستان بمهر
بر ایشان بهر خشم مفروز چهر.
اسدی.
زیردستانت چونکه بی خردند
چون ترا هوش و عقل و گفتار است.
ناصرخسرو.
ز بس دستان و بی دینی بمانده ست
به زیر دست قومی زیردستان.
ناصرخسرو.
بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). مشفقتر زیردستان آن است که دررسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه).
هم زیردست آنی در هر فنی که گفت
تا زیردست نه فلک و هفت اخترم.
سوزنی.
بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
سوزنی.
زیردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پی نفی تهم است.
خاقانی.
و بر اهتمام حال رعیت و اعتنای به مصالح زیردست حریص. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274).
ترا من همسرم در همنشینی
بچشم زیردستانم چه بینی.
نظامی.
حکایت بازجست از زیردستان
که مستم کوردل باشند مستان.
نظامی.
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمربند زیردستانش.
نظامی.
وگر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.
نظامی.
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان). آورده اندکه یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. (گلستان).
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست.
سعدی (بوستان).
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی.
زبردست چون سر برآرد بجنگ
سر زیردستان درآید بسنگ.
امیرخسرو.
، مال گزار. (شرفنامۀ منیری) ، پست تر. (ناظم الاطباء) ، شتاب. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب. (غیاث) (آنندراج) (از فهرست ولف) ، مطیع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) :
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
بدینگونه تاسالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست.
فردوسی.
ندانی که ایران نشست منست
جهان سربسر زیردست منست.
فردوسی.
تراچون بچنگ آورید و ببست
کند مر جهان را همه زیردست.
فردوسی.
جاه ترا مدح گوی، عقل و زبان خرد
حکم ترا زیردست، دولت و بخت جوان.
خاقانی.
ز ماهی تا به ماه افسرپرستت
ز مشرق تا به مغرب زیردستت.
نظامی.
، خوار و ذلیل. (فرهنگ فارسی معین) ، مخفی. (غیاث) (آنندراج). نهانی. در پرده. در خفا. پوشیده. پنهان. محرمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کی توان نوشیدن این می زیردست
می یقین مر مرد را رسواگر است.
مولوی (یادداشت ایضاً).
، کنیز. (ناظم الاطباء). در این بیت شاهنامه گویا منکوحه، در برابر دوشیزه و دختر باشد:
بفرمود از آن پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویش و ز پیوند او هرکه هست
اگر دخترانند اگر زیردست
همه در عماری براه آورید
از ایوان بمیدان شاه آورید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
زیردست
رعیت، آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد، مطیع و فرمانبردار، خدمتگزار
فرهنگ لغت هوشیار
زیردست
((دَ))
فرمانبردار، خدمتگزار، ذلیل، پست
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
فرهنگ فارسی معین
زیردست
دونپایه، فرودست، مادون، مرئوس، مطیع، مقهور، نوچه
متضاد: بالادست
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیردستی
تصویر زیردستی
بشقاب کوچک، پیش دستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
(دَ)
قوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
دلیری به رزم اندرون زوردست
همان پاکدینی و یزدان پرست.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
رهی گشتند او را زوردستان
ز دل کردند بیرون مکر و دستان.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مسلط. غالب چیره دست:
بسا عقل زورآور چیردست
که سودای عشقش کند زیردست.
سعدی (بوستان).
، ماهر. توانا. رجوع به چیردست شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
آنکه تحت امر دیگری به کار پردازد فرودست خدمتگذار، خوار و ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
((زِ بَ دَ))
توانا، زورمند، ماهر، حاذق، مافوق، بالای مجلس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
متبحر، حاذق، خبره
فرهنگ واژه فارسی سره
استاد، حاذق، خبره، کاردان، ماهر، متبحر، زبل، زرنگ، باکفایت، مقتدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
تحت اليد
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
Subordinate
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
subordonné
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
untergeordnet
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
隷属的な
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
تابع
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
অধীনস্থ
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
รอง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
mtumishi
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
종속적인
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
כפוף
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
підлеглий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
bawahan
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
अधीनस्थ
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
ondergeschikt
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
subordinado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
подчинённый
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
subordinado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
从属的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
podporządkowany
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
subordinato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی