جدول جو
جدول جو

معنی زیرافکن - جستجوی لغت در جدول جو

زیرافکن
گوشه ای در دستگاه ماهور، زیرانداز، تشک، نهالی، فرش
تصویری از زیرافکن
تصویر زیرافکن
فرهنگ فارسی عمید
زیرافکن
(اَکَ)
بمعنی نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). زیرافکند. نهالی و توشک را خوانند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). بمعنی توشک است و مجازاً بر فرش اطلاق شود. (انجمن آرا) (آنندراج). توشک. (غیاث) :
زیرافکن حریرت این بار اگر دهد دست
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.
نظام قاری (دیوان البسه از جهانگیری).
در جهان زیرافکنی نبود بسان نرمدست
بشنو این از من که عمری در پی آن بوده ام.
نظام قاری (دیوان البسه).
یک تن بی لحاف و زیرافکن
وقت آسایش آرمیدن نیست.
نظام قاری (ایضاً).
سوسنت راست سبزه بالاپوش
سنبلت راست لاله زیرافکن.
سعید هروی.
رجوع به زیرافکند شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان چ معین) (از ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین). شعبه ای است از بیست و چهار شعبه موسیقی. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از غیاث). نام پردۀ سرود و آن را زیرافکند نیز گویند. (شرفنامۀ منیری). آن را زیرافکند نیز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). یکی از چهار مقامۀ اصلی موسیقی است دارای دو فرع، بزرگ و رهاوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ز ترکیب ملک برد آن خلل را
به زیرافکن فروگفت این غزل را.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 377).
رجوع به زیرافکند شود
لغت نامه دهخدا
زیرافکن
تشک، نهالی، مقامی است در موسیقی
تصویری از زیرافکن
تصویر زیرافکن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شیرافکن
تصویر شیرافکن
شیرانداز، شیراوژن، کنایه از دلیر، دلاور
فرهنگ فارسی عمید
چراغ برق پرنور که برای دیدن جاهای دور یا روشن ساختن محوطه ای وسیع به کار می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی افکن
تصویر پی افکن
بنیان گذار، بنیاد نهنده، پی افکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارافکن
تصویر بارافکن
بارانداز، جای بار انداختن، قسمتی از ساحل یا بندرگاه که در آنجا کشتی ها بارهای خود را خالی می کنند، بارافکن، جایی که کاروان فرود بیاید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از صیدافکن
تصویر صیدافکن
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، نخجیروال، متصیّد، نخجیرگان، قانص، حابل، نخجیرگر، نخجیرزن، صیدبند، نخجیرگیر، شکارگر، صیدگر، شکارگیر، صیّاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیرافکند
تصویر زیرافکند
زیرافکن، برای مثال آه کز یاد ره و پردۀ عراق / رفت از یادم دم تلخ فراق ی وای کز ترّیّ زیرافکند خرد / خشک شد کشت دل من، دل بمرد (مولوی - ۱۲۳)
فرهنگ فارسی عمید
(اَ کَ)
بارافگن. لفظاً صفت فاعلی است ولی بمعنی محل نهادن بار و جایگاه خالی کردن بار باشد. طالب آملی گوید:
گلزار عیش و لاله ستان نشاط را
بارافکن قوافل عیش این مشام بود.
(از آنندراج).
رجوع به بارانداز شود.
لغت نامه دهخدا
(اِ کُ نَ دَ / دِ)
شیرافگن. شیراوژن. آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای درآورد. (یادداشت مؤلف). کسی که شیر را هلاک می سازد و بر زمین می افکند، شجاع و دلیر. (ناظم الاطباء). شیرانداز. کنایه از مردم قوی و پرزور. (آنندراج). شجاع. بسیار شجاع. سخت شجاع. (یادداشت مؤلف) :
همه نامداران بر این هم سخن
که کاموس شیرافکن افکند بن.
فردوسی.
ز خون چشیدن شیرافکنان آن دو سپاه
بسان مردم میخواره مست شد روباه.
فرخی.
بدید کوشش رزم آوران دشمن را
شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای.
مختاری.
آهوی شیرافکن ما گاو زرین زیر دست
از لب گاوش لعاب لعل سان انگیخته.
خاقانی.
تا بشنیدم کاّهوی شیرافکن من
ماتمزده شد چون دل بی مسکن من.
خاقانی.
اگر شیر گور افکند وقت زور
تو شیرافکنی بلکه بهرام گور.
خاقانی.
بترس ارچه شیری ز شیرافکنان
دلیری مکن با دلیرافکنان.
نظامی.
شیردلی کن که دلیرافکنی
شیر خطا گفتم شیرافکنی.
نظامی.
به چشم آهوان آن چشمۀ نوش
دهد شیرافکنان را خواب خرگوش.
نظامی.
- مریخ شیرافکن، مریخ افکننده شیر بمناسبت آنکه مریخ ستارۀ جنگجویان و مظهر جنگ است:
عطارد کرده زاوّل خط جوزا
سوی مریخ شیرافکن تماشا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ اَ)
مورد محبت و دوستی قراردهنده. دل دهنده. که به کسی یا چیزی محبت ورزد. که کسی یا چیزی را دوست گیرد. دوستی ورز. مهرورز. ابرازمحبت کننده، زایل کننده و ازمیان برندۀ دوستی و محبت:
مهر بر او مفکن و بفکنش دور
زآنکه بد و سرکش و مهرافکن است.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(رَ بُ)
شیرافکن. شیراوژن. شیرکش. شجاع. دلیر:
دریغ آن هزبرافکن گردگیر
دلیر و جوان و سوار و هژیر.
فردوسی.
بهومان سپرد آن زمان قلبگاه
سپاهی هزبرافکن و رزم خواه.
فردوسی.
یل اژدهاکش به گرز و به تیر
سوار هزبرافکن و گردگیر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
صفت و حالت شیرافکن. بر زمین افکندن شیر. غالب آمدن بر شیر، کنایه است از شجاعت و دلیری و بیباکی و دلاوری. (یادداشت مؤلف) :
به سرپنجه چو شیران دلیر است
بدین شیرافکنی یا رب چه شیر است.
نظامی.
به سرپنجه مشو چون شیر سرمست
که ما را پنجۀ شیرافکنی هست.
نظامی.
چو شد رسته تر کار شمشیر کرد
ز شیرافکنی جنگ با شیر کرد.
نظامی.
دگربار در کارزار آمدند
به شیرافکنی در شکار آمدند.
نظامی.
رجوع به شیرافکن شود
لغت نامه دهخدا
(رِ اَ)
آنکه یا آنچه صید را از پای دراندازد. شکارگیر. شکاری:
چو در نالیدن آمد طبلک باز
درآمد مرغ صیدافکن بپرواز.
نظامی.
زبون گیری نکرد آن شیر نخجیر
که نبود شیر صیدافکن زبون گیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ / دِ)
دلیرافکننده. افکننده دلیر. هلاک کننده شجاعان و دلیران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ کَ)
بمعنی زیرافکن است که نهالی و توشک و آنچه در زیر افکنده باشند. (برهان). زیرافکن. (جهانگیری) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زیرافکن شود، نام مقامی است از موسیقی که آن کوچک است. (برهان). نام پرده ای از دوازده پردۀموسیقی. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
آه کز یاد ره و پردۀ عراق
رفت از یادم دم تلخ فراق
وای کز تری زیرافکند خرد
خشک شد کشت دل من دل بمرد.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 45).
رجوع به زیرافکن شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
آنکه شور افکند. که شور برانگیزد. که آشوب و غوغا بپا کند. رجوع به شور افکندن شود
لغت نامه دهخدا
(سِ رِ تَ / تِ)
که زود افکند. که به اندک زمانی از پای درآورد. که فی الفور مست سازد:
کو آن می دیرسال زودافکن تو
محراب دل من و حیات تن تو
میخانه مقام من به و مسکن تو
خم بر سر من سبوی در گردن تو.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(اَ ها)
بنیان کن. زیروزبرکننده. ویران سازنده. ازبن برانداز. کن فیکون سازنده: سیلی پی افکن، بنیان کن، بنیان گذار. پی افکننده. برآورنده. بنیادنهنده
لغت نامه دهخدا
تیرانداز. که تیر افکند. پرتاب کننده تیر از کمان و جز آن:
عطارد کرده ز اول خط جوزا
سوی مریخ تیرافکن تماشا.
نظامی.
رجوع به تیرانداز و تیر و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ دَ / دِ)
افکننده ببر. که ببر شکار کند. که ببررا مغلوب سازد.
لغت نامه دهخدا
زلفین، حلقه بدن جانورانی مانند کرمهای حلقوی درین نوع حیوانات هر یک از حلقه ها دارای ساختمان نسبتا کاملی برای جذب و دفع و متابولیسم مواد غذایی موجود است و به تعداد این حلقه ها این ساختمان تکرار میشود و هر یک از حلقه ها طوری است که همه اعمال حیاتی را به تنهایی میتواند انجام دهد به همین جهت اگر کرم حلقوی را به قطعاتی تقسیم کنیم هر قطعه مانند جانوری کامل میتواند به زندگی ادامه دهد حلقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر افکن
تصویر زیر افکن
تشک نهالی زیر انداز، مقامی است از موسیقی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
چراغ برقی پر نور که برای روشن کردن حوزه ای وسیع یا نقاط دور دست بکاررود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شیر افکن
تصویر شیر افکن
پرزور، شجاع، دلیر، آنکه شیر را بر زمین افکند و از پای در آورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پی افکن
تصویر پی افکن
بنیان کن، ویران سازنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیر افکن
تصویر تیر افکن
پرتاب کننده تیر از کمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیرا که
تصویر زیرا که
زیراک زیرا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر افکند
تصویر زیر افکند
تشک نهالی زیر انداز، مقامی است از موسیقی کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی از درخت سنجد است و آنرا ثمر و میوه نباشد و بیشتر در دمشق یافت میشود
فرهنگ لغت هوشیار
((اَ کَ))
چراغ های برق پرنور که برای روشن ساختن محوطه های وسیع به کار برده می شود، پروژکتور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زیراکس
تصویر زیراکس
روگرفت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نورافکن
تصویر نورافکن
پروژکتور
فرهنگ واژه فارسی سره
پروژکتور، پرتوافکن، نورافشان
فرهنگ واژه مترادف متضاد