یا ملک زوزن، ملقب به مؤیدالملک قوام الدین. از تابعین سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام پادشاهی بوده. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگنان را در مواجهه حرمت کردی و در غیبت نکوئی گفتی. (گلستان)
یا ملک زوزن، ملقب به مؤیدالملک قوام الدین. از تابعین سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام پادشاهی بوده. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگنان را در مواجهه حرمت کردی و در غیبت نکوئی گفتی. (گلستان)
ج وزن، به معنی آن قدر از خرما که یک کس برداشتن نتواند، و آن نیم جله از جله های هجر یا سه یک جلۀ آن باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به وزن شود
ج ِوزن، به معنی آن قدر از خرما که یک کس برداشتن نتواند، و آن نیم جله از جله های هجر یا سه یک جلۀ آن باشد. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به وزن شود
فرقه ای است وابسته به حراحشه، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیلۀ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه آن اطلاعی در دست نیست. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333) عشیره ای از محمودیان، از حجاز یا یکی از قبائل بادیۀ شرقی اردن. سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله)
فرقه ای است وابسته به حراحشه، از بنوهلیل که شعبه ای است از قبیلۀ بنوحسن که در اطراف جرش منزل دارند. از ریشه آن اطلاعی در دست نیست. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله از تاریخ اردن شرقی ص 333) عشیره ای از محمودیان، از حجاز یا یکی از قبائل بادیۀ شرقی اردن. سبایله از شاخهای این عشیره اند. (از معجم قبائل العرب تألیف عمر رضا کحاله)
خوار. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زیردست. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود، آسان. سهل. خوار: گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است دیدنش بس گران و نهادنش بس زبون. سوزنی. - زبون چیزی (کسی) بودن، مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن: زبون بود چنگال او (طغرل) را کلنگ شکاری که نخجیر او بد پلنگ. فردوسی. خود نباشد جوع هر کس را زبون کاین علف زاری است زاندازه برون. مولوی. - زبون کسی بودن، مطیع او بودن. (از مجموعۀ مترادفات). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن: بهر کار ما را زبون بود روم کنون بخت آزادگان گشت شوم. فردوسی. تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم دانی بهیچ حال زبون کسی نییم. منوچهری. نه از تواضعباشد زبون دون بودن نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود. جمال الدین عبدالرزاق. زبون عشق شو تا برکشندت که هر گاهی که کم گشتی، فزونی. عطار. چارۀ کرباس چه بود جان من جز زبون رای آن غالب شدن. مولوی. ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم. مولوی. برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست. ملا حسین کاشفی. - ، دستخوش و بازیچۀ دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به ارادۀ او کار نکردن: زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد. (ویس و رامین). رجوع به ترکیب بعد شود. - زبون گرفتن کسی را، او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به ارادۀ خود گرداندن. او را مقهور ارادۀ خویش ساختن: ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ زبون گرفتن شود. ، پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. (تحفۀحکیم مؤمن). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکره الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید. (تذکره الملوک ص 34)، ضعیف. (انجمن آرا) (آنندراج). بیچاره و ضعیف. (شرفنامه). عاجز. (فرهنگ نظام). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. (ناظم الاطباء) : ز مردان ازین پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار بچنگ آمدت. فردوسی. و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی). ترا جنگ با شاه ما آرزوست گمانی بری کو زبون چون بهوست. (گرشاسب نامه ص 215). آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا. ناصرخسرو. زبان از یاد توحیدش زبونست که از حد و قیاس ما برونست. ناصرخسرو. تو که در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی ؟ سنائی. پیل است در سرما زبون، پیل هوایی بین کنون آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته. خاقانی. اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. چه خیانت بتر ز خون خوردن وآنگه از حلق هر زبون خوردن. اوحدی. گفت پیغمبر که هستند از فنون اهل جنت در خصومتها زبون از کمال حزم و سوءالظن خویش نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش. مولوی. ، لاغر. زار و نزار: زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا. خاقانی. سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد. (تذکره الملوک ص 11)، نالنده. (برهان قاطع). نالان و نالنده، مغلوب و منهزم. (ناظم الاطباء) : گرفتن ره دشمن اندر گریز مفرمای و خون زبونان مریز. اسدی. ، گرفتار. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) : برده دل من بدست عشق زبونست سخت زبونی که جان و دلش ربونست. جلاب. چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست. ناصرخسرو. ای بوده زبون تن زبهر تن همواره چرا زبون بزّازی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476). با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون. رشید وطواط. مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون. رشید وطواط. چو تو در دست نفس خود زبونی منال از دست شیطان برونی. پوریای ولی. بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم. سروش. ، {{اسم}} بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود، {{صفت}} راغب. (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامۀ منیری). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء)
خوار. (فرهنگ نظام) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). زیردست. (برهان قاطع) (شرفنامۀ منیری). بیمقدار. ناچیز. حقیر. ذلیل. توسری خور. ستمکش. فاقد مقام و موقع در میان مردم یا در محیطی خاص. رجوع به زبون شدن، زبونی کشیدن و دیگر ترکیبات زبونی و زبون شود، آسان. سهل. خوار: گفتم که داروییست مرا آن هلاهل است دیدنْش بس گران و نهادنْش بس زبون. سوزنی. - زبون چیزی (کسی) بودن، مجازاً، مقهوراو بودن. در برابر آن بغایت کوچک و ناچیز بودن: زبون بود چنگال او (طغرل) را کلنگ شکاری که نخجیر او بد پلنگ. فردوسی. خود نباشد جوع هر کس را زبون کاین علف زاری است زاندازه برون. مولوی. - زبون کسی بودن، مطیع او بودن. (از مجموعۀ مترادفات). سرسپرده و رام او بودن. کوچکی او کردن. خود را در برابر آن چیز یا آن کس ناچیز و خرد گرفتن: بهر کار ما را زبون بود روم کنون بخت آزادگان گشت شوم. فردوسی. تا زین سپس همی گه و بیگاه خوش زییم دانی بهیچ حال زبون کسی نییم. منوچهری. نه از تواضعباشد زبون دون بودن نه حلم باشد خوردن قفا ز دست جهود. جمال الدین عبدالرزاق. زبون عشق شو تا برکشندت که هر گاهی که کم گشتی، فزونی. عطار. چارۀ کرباس چه بْوَد جان من جز زبون رای آن غالب شدن. مولوی. ما چو مصنوعیم و صانع نیستیم جز زبون و جز که قانع نیستیم. مولوی. برای یکدمه شهوت که خاک بر سر آن زبون زن شدن آیین شیرمردان نیست. ملا حسین کاشفی. - ، دستخوش و بازیچۀ دست کسی بودن. مقهور دست کسی بودن و جز به ارادۀ او کار نکردن: زن ارچه زیرک و هشیار باشد زبون مرد خوش گفتار باشد. (ویس و رامین). رجوع به ترکیب بعد شود. - زبون گرفتن کسی را، او را ببازیچه گرفتن. با زبان خوش او را در دست خود داشتن و به ارادۀ خود گرداندن. او را مقهور ارادۀ خویش ساختن: ای مر ترا گرفته بت خوش زبان زبون تو خوش بدو سپرده دل مهربان زبون. ناصرخسرو. رجوع به مادۀ زبون گرفتن شود. ، پست ترین جنس از هر چیزی. ضایع و بد. (ناظم الاطباء). بی بها. (آنندراج) (انجمن آرا). ضایع و بد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) : اسپرزه... سفید و سرخ و سیاه می باشد و بهترین او سفید و زبون ترین او سیاهست. (تحفۀحکیم مؤمن). نوعی که بیدانه است و کشمش نامند بهترین او سبز و زبونترین او سیاهست. (تحفۀ حکیم مؤمن). و روزبروز بخوبی و بدی و کم و زیاد اخراجات و طعام خاصه و خادمان رسیده (ناظر) که تحویلداران اجناس زبون بخرج ندهند. (تذکره الملوک ص 12). و آنچه از زرهای قلابی و زبون باشد جدا کرده تسلیم صاحب زر مینماید. (تذکره الملوک ص 34)، ضعیف. (انجمن آرا) (آنندراج). بیچاره و ضعیف. (شرفنامه). عاجز. (فرهنگ نظام). ناتوان و ضعیف و کم زور و عاجز و درمانده وبیچاره. (ناظم الاطباء) : ز مردان ازین پیش ننگ آمدت زبون بود مرد ار بچنگ آمدت. فردوسی. و بنده زبون نیست که بدولت خداوند انصاف خویش از وی تواند ستد. (تاریخ بیهقی). ترا جنگ با شاه ما آرزوست گمانی بری کو زبون چون بهوست. (گرشاسب نامه ص 215). آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا گویی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا. ناصرخسرو. زبان از یاد توحیدش زبونست که از حد و قیاس ما برونست. ناصرخسرو. تو که در علم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی ؟ سنائی. پیل است در سرما زبون، پیل هوایی بین کنون آتش ز کام خود برون هنگام سرما ریخته. خاقانی. اوحدی گر تو صد زبان داری عاشق بی درم زبون باشد. اوحدی. چه خیانت بتر ز خون خوردن وآنگه از حلق هر زبون خوردن. اوحدی. گفت پیغمبر که هستند از فنون اهل جنت در خصومتها زبون از کمال حزم و سوءالظن خویش نی ز نقص و بددلی و ضعف کیش. مولوی. ، لاغر. زار و نزار: زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز مرا بطنز چو خورشید خواند آن جوزا. خاقانی. سالی یک مرتبه شتران راناظر دیده، بچاقی و لاغری و زبونی اسقاط شتران برسد. (تذکره الملوک ص 11)، نالنده. (برهان قاطع). نالان و نالنده، مغلوب و منهزم. (ناظم الاطباء) : گرفتن ره دشمن اندر گریز مفرمای و خون زبونان مریز. اسدی. ، گرفتار. (شرفنامۀ منیری) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). فارسیان بمعنی گرفتار استعمال کرده اند. (دهار). محبوس و گرفتار. (ناظم الاطباء) : برده دل من بدست عشق زبونست سخت زبونی که جان و دلْش ربونست. جلاب. چون و چرا مجوی و زبون چرا مباش زیرا که خود ستور، زبون چرا شده ست. ناصرخسرو. ای بوده زبون تن زبهر تن همواره چرا زبون بزّازی. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 476). با سر تیغ تو عمر سرکشان گشته هبا در کف سهم تو جان گردنان مانده زبون. رشید وطواط. مهی که کرد تنم را به بند فتنه اسیر بتی که کرد دلم را به دست عشوه زبون. رشید وطواط. چو تو در دست نفس خود زبونی منال از دست شیطان برونی. پوریای ولی. بشعر تهنیت ار رفت اندکی تأخیر تنم رهین عنا بود و جان زبون سقم. سروش. ، {{اِسم}} بیعانه و پولی که پیشکی جهت خریدن چیزی میدهند. (ناظم الاطباء). رجوع به ربون و اربون شود، {{صِفَت}} راغب. (برهان قاطع) (دهار) (شرفنامۀ منیری). راغب و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء)
بر وزن و معنی زبان است که به عربی لسان خوانند. (برهان). زوانه. (انجمن آرا) (آنندراج). زبان و لسان. (ناظم الاطباء). زبان. زفان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زوانه و زبان و زفان شود، نام دارویی است که با گوگرد بربهق طلا کنند نافع باشد و آنرا شلمک و شیلم نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چچم. شلمک. (فرهنگ فارسی معین). شلمک. شیلم. دوسر. سعیع. گرگاس. تلخه. دنقه. جلیف. بشت. شالم. تلخ دانه. زیوان. رغیدا و حب و دانۀ زن باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). ابوعلی سینا در کتاب ادویۀ مفردۀ قانون زوان راگندم دیوانه میداند: ان الزوان اسم یوقعه الناس علی شیئین، احدهما حب شبیه بالحنطه یتخذ منه الناس الخبز و یقولون ان الزوان الکنیت (؟) و قوم آخرون یسمون به شیئاً مسکراً ردیاً یقع فی الحبوب. (کتاب ادویۀ مفرده چ تهران ص 188، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نزد اکثر شیلم است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته و گوید که آن دانه ای است مایل به سیاهی و اندک سبزی مثل ماش و کوچک و طولانی و سرش باریک و در غلافی منحنی مثل غلاف شمشیر و مسکر قوی بلاتفریح و قسمی پهن نیز می باشد... و با سمیت و قوه جاذبه و خمارش جهت بیرون آوردن پیکان و امثال آن از بدن به غایت مؤثر و خوردن او موجب سبات شدید و مصلحش ربوب حامضه و طلای او با عسل جهت رویانیدن موی داءالثعلب و تحلیل اورام و کماداو جهت دردسر بارد مفید است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). منتهی الارب در ’زون’ این کلمه را [ز / ز / ز] ضبط داده و دانۀ تلخ که با گندم آمیزد معنی کرده وهمچنین در ’زٔن’ زؤان را بصورت [ز آ / ز آ / زآ] آورده و دانه ای که به گندم آمیخته شود معنی کرده است و ناظم الاطباء زوان و زؤان را مستقل از معنی قبل دانسته و افزاید: دانۀ تلخ که در گندم زارها روید و با گندم آمیزد - انتهی. زوان [ز / ز] هو الحب المر الذی یخالط البر و هی الدنقه. زؤان [ز آ /ز آ / ز آ] لغاتی در زوان. (تاج العروس) : غسق،نوعی از گندم مانند زوان و نحو آن. (منتهی الارب)
بر وزن و معنی زبان است که به عربی لسان خوانند. (برهان). زوانه. (انجمن آرا) (آنندراج). زبان و لسان. (ناظم الاطباء). زبان. زفان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زوانه و زبان و زفان شود، نام دارویی است که با گوگرد بربهق طلا کنند نافع باشد و آنرا شلمک و شیلم نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چچم. شلمک. (فرهنگ فارسی معین). شلمک. شیلم. دوسر. سعیع. گرگاس. تلخه. دَنْقه. جلیف. بِشت. شالم. تلخ دانه. زیوان. رغیدا و حب و دانۀ زُن باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). ابوعلی سینا در کتاب ادویۀ مفردۀ قانون زوان راگندم دیوانه میداند: ان الزوان اسم یوقعه الناس علی شیئین، احدهما حب شبیه بالحنطه یتخذ منه الناس الخبز و یقولون ان الزوان الکنیت (؟) و قوم آخرون یسمون به شیئاً مسکراً ردیاً یقع فی الحبوب. (کتاب ادویۀ مفرده چ تهران ص 188، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نزد اکثر شیلم است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته و گوید که آن دانه ای است مایل به سیاهی و اندک سبزی مثل ماش و کوچک و طولانی و سرش باریک و در غلافی منحنی مثل غلاف شمشیر و مسکر قوی بلاتفریح و قسمی پهن نیز می باشد... و با سمیت و قوه جاذبه و خمارش جهت بیرون آوردن پیکان و امثال آن از بدن به غایت مؤثر و خوردن او موجب سبات شدید و مصلحش ربوب حامضه و طلای او با عسل جهت رویانیدن موی داءالثعلب و تحلیل اورام و کماداو جهت دردسر بارد مفید است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). منتهی الارب در ’زون’ این کلمه را [زَ / زِ / زُ] ضبط داده و دانۀ تلخ که با گندم آمیزد معنی کرده وهمچنین در ’زٔن’ زؤان را بصورت [زَ آ / زِ آ / زُآ] آورده و دانه ای که به گندم آمیخته شود معنی کرده است و ناظم الاطباء زوان و زؤان را مستقل از معنی قبل دانسته و افزاید: دانۀ تلخ که در گندم زارها روید و با گندم آمیزد - انتهی. زوان [زُ / زِ] هو الحب المر الذی یخالط البر و هی الدنقه. زؤان [زَ آ /زِ آ / زُ آ] لغاتی در زوان. (تاج العروس) : غَسَق،نوعی از گندم مانند زوان و نحو آن. (منتهی الارب)
بمعنی درم باشد که بعربی درهم گویند و آن چهل و هشت حبه است. (برهان). درم را خوانند و آن را جوجن نیز گویند. این معنی از کتاب زند است. (جهانگیری). وزنه ای که درم نیز گویند و عبارت از چهل و هشت حبه است. (ناظم الاطباء). جوجن. نام سکۀ نقرۀ ساسانی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جوجن شود
بمعنی درم باشد که بعربی درهم گویند و آن چهل و هشت حبه است. (برهان). درم را خوانند و آن را جوجن نیز گویند. این معنی از کتاب زند است. (جهانگیری). وزنه ای که درم نیز گویند و عبارت از چهل و هشت حبه است. (ناظم الاطباء). جوجن. نام سکۀ نقرۀ ساسانی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جوجن شود
شهر بزرگ و زیبایی است بین هرات و نیشابور. (از انساب سمعانی). ولایتی است. (برهان) (ناظم الاطباء). دهی است در ولایت خراسان. (جهانگیری). شهری است در خراسان مابین هرات و نیشابور. (فرهنگ رشیدی) (غیاث) (از منتهی الارب). ولایتی است از خراسان و از آنجاست عمید اجل ابوسهل وزیر سلطان محمود... (انجمن آرا) (آنندراج). شهری بود در خراسان میان نیشابور و هرات و زوزنی منسوب بدانست و اکنون مرکز دهستان جلگۀ زوزن است که در 66 هزارگزی جنوب غربی بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع است. جلگۀ گرمسیرو سکنۀ آن 680 تن است. شغل مردم کشاورزی و گله داری و قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). شهرکی است (به خراسان) از حد نیشابور با کشت و برز و از وی کرباس خیزد. (حدود العالم). حمداﷲ مستوفی گوید: ’سلامه و سنجان و زوزن از توابع خواف است و ملک زوزنی در آنجا عمارت عالی ساخت از میوه هایش انگور و خربزه و انار و انجیر نیکوست، در آنجا ابریشم و روناس بسیار باشد’. زوزن بگفتۀ مقدسی در زمان او معمور بود و پشم بافانش شهرت داشتند. با قاین و سلام (سلومک) و فرجرد ارتباط داشت. از حیث موقعیت حائز اهمیت بود. یاقوت زوزن را به سبب کثرت داد و ستد و رونق تجارت بصرۀ کوچک نام نهاده و به آتشکده ای در آنجا اشاره نموده است. (سرزمین های خلافت شرقی چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 483) : و من به دیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافتها کرد... و رکابدار ازآن خود با من بفرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 126). و از قاین چون بجانب مشرق شمال روند به هیجده فرسنگی زوزن است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 127). فی الجمله بسبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری و تمرد رئیس زوزن یک ماه به قاین بماندم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 128). لقبشان در مصادر کرده مفعول دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن. خاقانی. زوزن از توابع خواف است و ملک زوزنی در آنجا عمارت عالی ساخت... (نزهه القلوب ج 3 ص 154). جلال الدین با وجودفتحی که کرده بود چون نتوانست در خراسان سپاهیان کافی گرد آورد بعد از قلیل مدتی اقامت در نیشابور به شهر زوزن (در ولایت قهستان و سه روز فاصله تا قاین) آمد و چون مردم با او موافقت نکردند و او را بشهر راه ندادند ناچار بحدود شهر بست و از آنجا به هرات رفت. (تاریخ مغول اقبال ص 50). رجوع به تاریخ گزیده و تاریخ جهانگشای ص 134 و 135 و 215 و تاریخ سیستان ص 410 و غزالی نامه ص 245 و مادۀ بعد و زوزنی شود
شهر بزرگ و زیبایی است بین هرات و نیشابور. (از انساب سمعانی). ولایتی است. (برهان) (ناظم الاطباء). دهی است در ولایت خراسان. (جهانگیری). شهری است در خراسان مابین هرات و نیشابور. (فرهنگ رشیدی) (غیاث) (از منتهی الارب). ولایتی است از خراسان و از آنجاست عمید اجل ابوسهل وزیر سلطان محمود... (انجمن آرا) (آنندراج). شهری بود در خراسان میان نیشابور و هرات و زوزنی منسوب بدانست و اکنون مرکز دهستان جلگۀ زوزن است که در 66 هزارگزی جنوب غربی بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع است. جلگۀ گرمسیرو سکنۀ آن 680 تن است. شغل مردم کشاورزی و گله داری و قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). شهرکی است (به خراسان) از حد نیشابور با کشت و برز و از وی کرباس خیزد. (حدود العالم). حمداﷲ مستوفی گوید: ’سلامه و سنجان و زوزن از توابع خواف است و ملک زوزنی در آنجا عمارت عالی ساخت از میوه هایش انگور و خربزه و انار و انجیر نیکوست، در آنجا ابریشم و روناس بسیار باشد’. زوزن بگفتۀ مقدسی در زمان او معمور بود و پشم بافانش شهرت داشتند. با قاین و سلام (سلومک) و فرجرد ارتباط داشت. از حیث موقعیت حائز اهمیت بود. یاقوت زوزن را به سبب کثرت داد و ستد و رونق تجارت بصرۀ کوچک نام نهاده و به آتشکده ای در آنجا اشاره نموده است. (سرزمین های خلافت شرقی چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 483) : و من به دیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافتها کرد... و رکابدار ازآن خود با من بفرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 126). و از قاین چون بجانب مشرق شمال روند به هیجده فرسنگی زوزن است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 127). فی الجمله بسبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری و تمرد رئیس زوزن یک ماه به قاین بماندم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 128). لقبشان در مصادر کرده مفعول دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن. خاقانی. زوزن از توابع خواف است و ملک زوزنی در آنجا عمارت عالی ساخت... (نزهه القلوب ج 3 ص 154). جلال الدین با وجودفتحی که کرده بود چون نتوانست در خراسان سپاهیان کافی گرد آورد بعد از قلیل مدتی اقامت در نیشابور به شهر زوزن (در ولایت قهستان و سه روز فاصله تا قاین) آمد و چون مردم با او موافقت نکردند و او را بشهر راه ندادند ناچار بحدود شهر بست و از آنجا به هرات رفت. (تاریخ مغول اقبال ص 50). رجوع به تاریخ گزیده و تاریخ جهانگشای ص 134 و 135 و 215 و تاریخ سیستان ص 410 و غزالی نامه ص 245 و مادۀ بعد و زوزنی شود
فیلسوف یونانی و پایه گذار مکتب رواقی است. وی در اواخر قرن چهارم قبل از میلاد در سیتیوم بدنیا آمد و در آتن نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخت و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشت. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق منقسم می دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون ارسطو بود اما می گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می گردد و عقیده داشت که هر چه حقیقت دارد مادی است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر مزج کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد و عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. وی در حدود 264 قبل از میلاد بسبب ابتلاء به بیماری درمان ناپذیری خودکشی کرد. رجوع به لاروس و دایره المعارف فارسی و رواقی و رواقیون شود
فیلسوف یونانی و پایه گذار مکتب رواقی است. وی در اواخر قرن چهارم قبل از میلاد در سیتیوم بدنیا آمد و در آتن نزد فیلسوفان کلبی بتحصیل پرداخت و افکار و تعالیم آنان در وی اثر بسزایی داشت. اوفلسفه را به طبیعیات و منطق و اخلاق منقسم می دانست. منطق وی مبتنی بر ارغنون ارسطو بود اما می گفت که هر معرفتی بالمآل به ادراکات حواس باز می گردد و عقیده داشت که هر چه حقیقت دارد مادی است و قوه و ماده یا جان و تن حقیقت واحد و با یکدیگر مزج کلی دارند و وجود یکی در تمامی وجود دیگری ساری است. در اخلاق رواقیون فضیلت را مقصود بالذات میدانستند و معتقد بودند که زندگی باید با طبیعت و قوانین آن سازگار باشد و عقیده داشتند که آزادی واقعی وقتی حاصل میشود که انسان شهوات و افکار ناحق را از خود دور سازد و در وارستگی و آزادگی اهتمام ورزد. وی در حدود 264 قبل از میلاد بسبب ابتلاء به بیماری درمان ناپذیری خودکشی کرد. رجوع به لاروس و دایره المعارف فارسی و رواقی و رواقیون شود
بمعنی خاب وان است و آن چیزی است که در پیش طاق ایوانها از پاره های آجر و گچ بطراحی بندند تا عمارت را از آسیب باران نگه دارد و معنی ترکیبی آن نگهبان پس افتاده چه خاب بمعنی پس افکنده و وان بمعنی نگهبان است. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). سرپناه. باران گریز
بمعنی خاب وان است و آن چیزی است که در پیش طاق ایوانها از پاره های آجر و گچ بطراحی بندند تا عمارت را از آسیب باران نگه دارد و معنی ترکیبی آن نگهبان پس افتاده چه خاب بمعنی پس افکنده و وان بمعنی نگهبان است. (از لغت محلی شوشتر نسخۀ خطی). سرپناه. باران گریز
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. شلمک از گیاهان
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. شلمک از گیاهان