درخت و کشت و زراعت بالیدۀ پرزور باشد. (برهان). درخت و کشت بالیده را گویند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بجز در فرهنگ جهانگیری و رشیدی ندیده ام، ظنم اینست که ’روهنده’ بود یعنی روینده و مصحف کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج)
درخت و کشت و زراعت بالیدۀ پرزور باشد. (برهان). درخت و کشت بالیده را گویند. (جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی) (از انجمن آرا) (از آنندراج). بجز در فرهنگ جهانگیری و رشیدی ندیده ام، ظنم اینست که ’روهنده’ بود یعنی روینده و مصحف کرده اند. (انجمن آرا) (آنندراج)
بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد، چه مند بمعنی صاحب هم آمده است. (برهان). توانا و خداوند زور. (شرفنامۀ منیری). هرچه پرزور و قوی. (آنندراج). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست. (فرهنگ فارسی معین). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاطباء). قوی. پرزور. نیرومند: گوان پهلوانی بود زورمند به بازوی برز و به بالا بلند. فردوسی. چنین گفت شیرو که ای زورمند به پیکار پیش دلیران مخند. فردوسی. تن آور یکی لشکر زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. پس از بهر جنگش یل زورمند یکی چرخ فرمود پهن و بلند. اسدی. بسی کس که بد گشته بیمار و سست از آن باز شد زورمند و درست. شمسی (یوسف و زلیخا). محکم نظام دولت و ثابت قوام داد زان زورمند بازوی خنجرگذارباد. مسعودسعد. چو باشد وقت زور آن زورمندان کنند از شیر چنگ، از پیل دندان. نظامی. جهانداری آمد چنین زورمند در دوستی را بر او برمبند. نظامی. سگ کیست روباه نازورمند که شیر ژیان را رساند گزند. نظامی. دلوها وابستۀ چرخ بلند دلو او در اصبعین زورمند. مولوی. گفت ای منصف چو ایشان غالبند یار آن باشم که باشد زورمند. مولوی. ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی. (گلستان). ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان). بسا زورمندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت. (بوستان). ورت دل به یزدان بود زورمند نئی نیز محتاج رای بلند. امیرخسرو. رجوع به زورمندی و زور و دیگر ترکیبهای این کلمه شود، صاحب نفوذ در جامعه و دستگاههای اداری. (فرهنگ فارسی معین)
بمعنی صاحب قدرت و توانا باشد، چه مند بمعنی صاحب هم آمده است. (برهان). توانا و خداوند زور. (شرفنامۀ منیری). هرچه پرزور و قوی. (آنندراج). دارای زور و نیرو. زورآور. چیره دست. (فرهنگ فارسی معین). صاحب قوت و قدرت و توانا و قوی و تنومند. (ناظم الاطباء). قوی. پرزور. نیرومند: گوان پهلوانی بود زورمند به بازوی برز و به بالا بلند. فردوسی. چنین گفت شیرو که ای زورمند به پیکار پیش دلیران مخند. فردوسی. تن آور یکی لشکر زورمند برهنه تن و سفت و بالا بلند. فردوسی. پس از بهر جنگش یل زورمند یکی چرخ فرمود پهن و بلند. اسدی. بسی کس که بد گشته بیمار و سست از آن باز شد زورمند و درست. شمسی (یوسف و زلیخا). محکم نظام دولت و ثابت قوام داد زان زورمند بازوی خنجرگذارباد. مسعودسعد. چو باشد وقت زور آن زورمندان کنند از شیر چنگ، از پیل دندان. نظامی. جهانداری آمد چنین زورمند در دوستی را بر او برمبند. نظامی. سگ کیست روباه نازورمند که شیر ژیان را رساند گزند. نظامی. دلوها وابستۀ چرخ بلند دلو او در اصبعین زورمند. مولوی. گفت ای منصف چو ایشان غالبند یار آن باشم که باشد زورمند. مولوی. ضعیفان را مکن بر دل گزندی که درمانی به جور زورمندی. (گلستان). ملاح گفت کشتی را خللی هست یکی از شما که دلاورتر است و شاطر و زورمند باید که بدین ستون رود. (گلستان). بسا زورمندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت. (بوستان). ورت دل به یزدان بود زورمند نئی نیز محتاج رای بلند. امیرخسرو. رجوع به زورمندی و زور و دیگر ترکیبهای این کلمه شود، صاحب نفوذ در جامعه و دستگاههای اداری. (فرهنگ فارسی معین)