جدول جو
جدول جو

معنی زوندی - جستجوی لغت در جدول جو

زوندی
زانو
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

بمعنی زانو باشد مطلقاً خواه از انسان و خواه حیوانات دیگر و عربان رکبه خوانند و بلغت زند وپازند نیز همین معنی دارد، (برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، لهجه ای است بمعنی زانو چنانکه در سنگسری ’زونه’ ... طبری ’زنی’، رجوع به زانو شود، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
قسمی خربزه با پوست سبز، که پوست آن بنازکی پوست پیاز است. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
منسوب است به زرند که شهرکی است در نواحی اصفهان. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
دهی از دهستان مرحمت آباداست که در بخش میاندوآب شهرستان مراغه واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ زا)
مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرد زیرکی نمایندۀ لاف زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ’زوزی’ شود
لغت نامه دهخدا
(گُنْ)
پل. نام کاردینال رتز از خانوادۀ اشرافی فلورانسی است
لغت نامه دهخدا
(لَ وَ)
عمل لوند:
از هواداری ما و تو چو مستغنی است یار
ای رقیب این چاپلوسی و لوندی تا به کی.
کمال خجندی
لغت نامه دهخدا
آسوندار، (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که در اطراف رشت به ’انجیلی’ دهند، رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 182 و انجیلی شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
دهی است از دهستان رومشکان بخش طرهان شهرستان خرم آباد که در 42 هزارگزی جنوب سپیددشت و در 42 هزارگزی جنوب راه شوسۀ فرعی خرم آباد به کوهدشت در جلگه واقع است. ناحیه ای گرمسیر دارای 1200 تن سکنه است. آب آن از چاه تأمین میشود و محصول عمده آن غلات و شغل مردمش زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان آنجا سیاه چادربافی است. راه آن اتومبیل رو است و ساکنانش از طایفۀ امرانی میباشند. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
مجوس. زندیق معرب آن. (فرهنگ رشیدی). نام طایفه ای است از زردشتی ها و کتابی دارند بنام زند و زندیک و زندیق یعنی قائل به این کتاب. و مانی معروف اولین زندیق بوده. (از انساب سمعانی). رجوع به زندیق شود، منسوب است به زند که از قرای بخارا است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
زود بودن، پیش از وقت مقرر بودن، (فرهنگ فارسی معین) : اگر تنها بودی کجا رفتی بدین زودی، (سمک عیار، از فرهنگ فارسی معین)، بمعنی زود که گذشت، (آنندراج)، سرعت و تعجیل و چستی و چالاکی و شتابی، (ناظم الاطباء)، سرعت، مقابل دیری، عنقریب، تا نه دیر، (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و زودی رفتن ایشان کمتر شود، (التفهیم بیرونی)،
این عجب تر که تو وقتی حبشی بودی
رومیی خاستی از گور بدین زودی،
منوچهری،
دل از دیری کار غمگین مدار
تو نیکی طلب کن نه زودی کار،
اسدی،
ترا که گفت که اندر حضر به این زودی
ز وصل عزم بگردان ز دوست روی بتاب،
میرمعزی (از آنندراج)،
مبرا حکمش از زودی و دیری
منزه ذاتش از بالا و زیری،
نظامی،
- بزودی، سریعاً، به شتاب، عنقریب
لغت نامه دهخدا
عمل لوند: می از جام کسان در کام کردن لوندی را حریفی نام کردن، (امیر خسرو لغ) از هوا داری ما و تو چو مستغنی است یار ای رقیب این چاپلوسی ولوندی تا بکی، (کمال خجندی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
ظرفی که در آن شراب کنند آوند، اعضایی که در حیوانات دارای عرق و رگ میباشند و عایی، گیاهانی که دارای لوله های منفذی هستند گیاهان آونددار وعایی
فرهنگ لغت هوشیار
زود بودن پیش از وقت مقرر بودن:) اگر تنها بودی کجا رفتی به این زودی (، سرعت شتاب
فرهنگ لغت هوشیار
دلال، طنازی، عشوه، عشوه گری، غمزه، غنج، کرشمه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
سر زانو، سطح زانو
فرهنگ گویش مازندرانی
پهلو به پهلو نشستن، زانو به زانو
فرهنگ گویش مازندرانی
محل قرار گرفتن ناودان، مرتعی در روستای التپه ی بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
زانو، زناکار
فرهنگ گویش مازندرانی
شفاهی، زبانی
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی نشستن که در مناطق مختلف مازندران، تعبیرات متفاوتی از
فرهنگ گویش مازندرانی