جدول جو
جدول جو

معنی زون - جستجوی لغت در جدول جو

زون
زان، از آن، بهره، حصه، قسمت، برای مثال به چشم اندرون دیده از زون اوست / به جسم اندرون جنبش از خون اوست (عنصری - ۳۵۲ حاشیه)
تصویری از زون
تصویر زون
فرهنگ فارسی عمید
زون
(زَ)
مرد پست بالا. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زون
بت و آنچه او را بخدایی گیرند مشرکان، (منتهی الارب) (آنندراج)، بت و خدای مشرکین، (ناظم الاطباء)، صنم و منه: ’هو احسن من الزون و من ریاض الحزون’، (اقرب الموارد)، زور و زون بمعنی صنم، هر دو معربند، (از المعرب جوالیقی)، رجوع به زور والمعرب جوالیقی ص 166 شود، جایی که در آن بتها را فراهم آرند و آراسته و برپا کرده شوند درآنجای، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، جایی که در آن بتها را فراهم آورند و آنها را آراسته و برپا کنند، (ناظم الاطباء)،
مرد پست بالا، (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)، مرد پست بالا و قصیر، (ناظم الاطباء)، و به این معنی به فتح هم آمده، (آنندراج)، رجوع به مادۀ بعد شود،
لغت نامه دهخدا
زون
بتی که معبد معروفی برفراز کوه مشهور به ’جبل الزون’ در زمین داور داشته است، در سال 33 هجری قمری عبدالرحمان بن سمره که به حکومت سیستان منصوب شده بود کوه زون را محاصره کرد و به معبد زون درآمد و یک دست بت را قطع کرد و یاقوت چشمانش را با خود برد تا ناتوانی زون را ثابت کند، احتمال داده اند که زون در اصل از خدایان هندی بوده است، نام زون گاه به صورت ’زور’ در اشعار عرب آمده است و محتمل است که این خدای هندی معبدی هم در ابله (از بنادر تجارت با هند) در عراق داشته است، (از دایره المعارف فارسی)، رجوع به زور شود
لغت نامه دهخدا
زون
حصه و بهره و قسمت، (برهان) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین) (از انجمن آرا) (از آنندراج)، بهره، (صحاح الفرس)، بهره و حصه، (فرهنگ رشیدی) :
به چشم اندرم دید از زون اوست
به جسم اندرم جنبش از خون اوست،
عنصری (از فرهنگ رشیدی)
لغت نامه دهخدا
زون
(زِوْ وَ)
مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
زون
بت، جائی که در آن بتها را گرد بیاورند و آراسته کنند
تصویری از زون
تصویر زون
فرهنگ لغت هوشیار
زون
بهره، قسمت
تصویری از زون
تصویر زون
فرهنگ فارسی معین
زون
زبان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زونج
تصویر زونج
زویج، نوعی خوراک که از تکه های رودۀ گاو یا گوسفند پر شده از پیه و گوشت تهیه می شود، زنّاج، زیچک، لکانه
فرهنگ فارسی عمید
(زَ وَ زَ)
مردم گوژپشت و زبون و حقیرجثه را گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). رجوع به زونگ و زونگل شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وَزَ)
کوتاه بالا زشت رو خرامان رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رجوع به زونک شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ زا)
مرد کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، مرد زیرکی نمایندۀ لاف زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به ’زوزی’ شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ نَ)
دهی از دهستان سجاس رود است که در بخش قیدار شهرستان زنجان واقع است و 235 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
زن شتاب پیشی و سبقت گرفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَنْ نَ)
از ’زن ک’، پست بالای متکبر زشت روی و آنکه خود را زائد از قدر خود شناسد و در اطوار خود چنان بنماید که خیر و نیکویی دارد و حال آنکه نداشته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کوتاه بالا زشت روی خرامان رفتار، یا مرد متکبر و لاف زن. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد کوتاه خرامان رفتار که رتبه و درجۀ خود را بلند می کند و همیشه در شگفت است و با آنکه خیر و نیکویی در وی نیست خود را نیکو می پندارد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ کَ)
مرد پست بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). القصیر او تصحیف. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
بمعنی زونزک است که مردم گوژپشت و حقیر باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). مرد گوژپشت زبون و حقیر بود. (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ گَ)
بمعنی زونگ است که مردم گوژپشت و حقیر باشد. (برهان) (از جهانگیری). زونزک. زونگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَگُ)
زنگ و جرس کوچک و زنگوله، نام نوایی از موسیقی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زْ / زِ وَ)
بشردوست و اصلاح طلب سویسی (1484- 1531 میلادی). پیشنهادکننده تغییراتی در اصول مذهب بود. وی نظر داشت که کتاب مقدس در مراسم مذهبی بزبان آلمانی خوانده شود و مقام درجۀ اول مذهبی روم طرد گردد. او مخالف روشهای تعبدی بود و با اختلاط دولت و کلیسا موافقت نداشت و بالاخره در جنگ کاپل کشته شد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(زِ وَنْ نَ)
مؤنث زون ّ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). زن کوتاه بالا. یقال: امراءه زونه. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
زینت و آرایش. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
بمعنی زانو باشد مطلقاً خواه از انسان و خواه حیوانات دیگر و عربان رکبه خوانند و بلغت زند وپازند نیز همین معنی دارد، (برهان) (از جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)، لهجه ای است بمعنی زانو چنانکه در سنگسری ’زونه’ ... طبری ’زنی’، رجوع به زانو شود، (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
آسوندار، (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که در اطراف رشت به ’انجیلی’ دهند، رجوع به جنگل شناسی ساعی ج 2 ص 182 و انجیلی شود
لغت نامه دهخدا
(رَزْ زو)
به معنی بزرگ و امیر، رزون بن الیداع است که از نزد هدد عزر فرار کرد و چند تن از جنگجویان را با خود همداستان نمود و در حوالی دمشق جنگ درپیوست و تخت سلطنت را متصرف گشت. وی در سراسر روزگار زندگانی خود دشمن آل اسرائیل می بود. (از قاموس کتاب مقدس)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
جمع واژۀ رزن. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جمع واژۀ رزن، به معنی جای بلند هموار که آب ایستد بر وی. (آنندراج). رجوع به رزن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ)
خزن. (منتهی الارب). رجوع به خزن شود
لغت نامه دهخدا
(حَ)
گوسفند بدقلق. شاه سیئهالخلق. بز بدخو. گوسپند بدخو. (منتهی الارب)، کثیرالحزن، جمع واژۀ حزن، به معنی زمین درشت و سنگلاخ:
بردیم ناز حیزان تا ایر سخت بود
چون ایر سست گشت چه حیزان و چه حزون.
سوزنی.
و ینبت (آمارنطن) فی اماکن و عره و فی حزون الارض. (ابن البیطار)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زوندآگت
تصویر زوندآگت
عقیق مخطط: انگلیسی بهروز راهراه از گوهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزون
تصویر رزون
جمع رزن، پشته های آبگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زونه
تصویر زونه
زینت و آرایش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زونک
تصویر زونک
کوتاه قد، قصیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زونکن
تصویر زونکن
((زُ کَ))
نام تجاری وسیله ای معمولاً مقوایی و ضخیم با میله هایی فنردار، مخصوص نگه داری سندها و اوراق اداری برای پیشگیری از پراکنده شدن آن ها، پروندن (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
((زُ))
بیماری پوستی که عامل ویروس آبله مرغان است که به صورت تاول ها یا دانه هایی در امتداد یک عصب پوستی پدیدار می شود و با درد زیادی همراه است
فرهنگ فارسی معین