خدمتکار، پرستار بیماران، پرستار زندانیان، برای مثال بهارش تویی غم گسارش تویی / بدین تنگ زندان زوارش تویی (فردوسی - ۳/۳۳۴)، شادان شده ای که من به یمگان / درمانده و خوار و بی زوارم (ناصرخسرو - ۴۱۸)
خدمتکار، پرستار بیماران، پرستار زندانیان، برای مِثال بهارش تویی غم گسارش تویی / بدین تنگ زندان زوارش تویی (فردوسی - ۳/۳۳۴)، شادان شده ای که من به یمگان / درمانده و خوار و بی زوارم (ناصرخسرو - ۴۱۸)
یکی از دهستانهای شهرستان شهسوار است و از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و قراء مهم آن رود پشت و کترا و کت کله است و در حدود 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) دهی از دهستان اندوهجرد است که در بخش شهداد شهرستان کرمان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
یکی از دهستانهای شهرستان شهسوار است و از 12 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل گردیده و قراء مهم آن رود پشت و کترا و کت کله است و در حدود 2400 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3) دهی از دهستان اندوهجرد است که در بخش شهداد شهرستان کرمان واقع است و 100 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
خادم. در بعضی از فرهنگها تخصیص کرده اند به خادم بیماران و زندانیان. (جهانگیری). مطلق خادم را گویند عموماً و خادم بیماران و زندانیان خصوصاً. (برهان). خادم، پرستار، مخصوصاً آنکه خدمت بیماران یا زندانیان کند. (فرهنگ فارسی معین). کسی بود که در بندی یا در زندانی بود و از بهر او کاری کند... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 130). خدمتکار و پرستار بیمار. (ناظم الاطباء). آنکه خدمت بندیان کند و محبوسان را نگاه دارد. فردوسی گوید... و در فرهنگ در این بیت بمعنی برادر رستم گفته که او را زواره نیز گویند و غلط کرده زیرا در آن سفر زواره همراه رستم نبود و فردوسی در آن داستان نام زواره مطلقاً نبرده بلکه مراد منیژه است که در بند خدمت می کرد. (از فرهنگ رشیدی). کسی که خدمت بندیان کند و ایشان را سرپرستی نماید چنانکه منیژه مر بیژن را کرده بود بعد از خلاصی بیژن که رستم و بیژن و منیژه بازمی گشتند، فردوسی گوید... و در فرهنگ زوار را زواره برادر رستم دانسته و خطا کرده زیرا که در آن داستان اصلاً اسم زواره مذکور نگردید و مقصود از این زواره منیژه است که در چند سال محبوسی بیژن خدمت او را می کرده است و این شعر فردوسی که از زبان کیخسرو گفته بوقتی که در جام گیتی نما حال بیژن را دیده می گوید که دختری نامور در آن زندان زوار یعنی خدمتکار اوست... ثابت میشود که منیژه است نه زواره. (انجمن آرا) (آنندراج). خدمتگر و یاری ده باشد. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 48) (لغت فرس اسدی چ پاول هرن ص 36). تیماربر. (از صحاح الفرس) : سوی خانه رفتند از چاهسار به یک دست بیژن به دیگر زوار. فردوسی. که بیژن به توران به بند اندر است زوارش یکی نامور دختر است. فردوسی. بهارش تویی غمگسارش تو باش بدین تنگ زندان زوارش تو باش. فردوسی. چو روزی برآمد نبودش زوار نه خورد و نه پوشش نه اندهگسار. فردوسی. بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خویشتن به جمله براه. عنصری. اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زوار از که جویم جز که از فضلت رهایی را سبب. ناصرخسرو. به زندان سلیمانم ز دیوان نمی بینم نه یاری نه زواری. ناصرخسرو. شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم. ناصرخسرو. ، جیرۀزندانی. غذای زندانی: درم رباید تیغ تو زانش در سر خصم کنی به زندان و ز مغز او دهیش زوار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277). ، زنده و ذی حیات را نیز گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). بمعنی زنده نیز گفته اند. (از فرهنگ رشیدی). ذی حیات. (جهانگیری). رجوع به معنی آخر شود، صدا و آواز تند و تیز باشد. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). بمعنی آواز نیز گفته اند اما در عربی زؤار بالضم و زئیر هر دو بمعنی آواز شیر آمده. (از فرهنگ رشیدی). آواز تیز. (جهانگیری). رجوع به معنی بعد شود، زن پیر فرتوت سال خورده را هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). زن پیر. (جهانگیری). بمعنی زن پیر نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). در نسخۀ لغت فرس اسدی می نویسد: ’زوار زن بیژن بود’ و مرادش از زن بیژن، منیژه دختر افراسیاب است و همین کلمه زن بیژن، بگمان من زن پیر خوانده شده و کلمات فرتوت و سالخورده را هم صاحب برهان و امثال او بر آن افزوده اند و زنده و تند و تیز هم تصحیفات کلمه زن بیژن می باشد و غلط است و زوار بمعنی خادم است و در این بیت فردوسی... مراد از زوار، منیژه دختر افراسیاب. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، زندانبان. (ناظم الاطباء)
خادم. در بعضی از فرهنگها تخصیص کرده اند به خادم بیماران و زندانیان. (جهانگیری). مطلق خادم را گویند عموماً و خادم بیماران و زندانیان خصوصاً. (برهان). خادم، پرستار، مخصوصاً آنکه خدمت بیماران یا زندانیان کند. (فرهنگ فارسی معین). کسی بود که در بندی یا در زندانی بود و از بهر او کاری کند... (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 130). خدمتکار و پرستار بیمار. (ناظم الاطباء). آنکه خدمت بندیان کند و محبوسان را نگاه دارد. فردوسی گوید... و در فرهنگ در این بیت بمعنی برادر رستم گفته که او را زواره نیز گویند و غلط کرده زیرا در آن سفر زواره همراه رستم نبود و فردوسی در آن داستان نام زواره مطلقاً نبرده بلکه مراد منیژه است که در بند خدمت می کرد. (از فرهنگ رشیدی). کسی که خدمت بندیان کند و ایشان را سرپرستی نماید چنانکه منیژه مر بیژن را کرده بود بعد از خلاصی بیژن که رستم و بیژن و منیژه بازمی گشتند، فردوسی گوید... و در فرهنگ زوار را زواره برادر رستم دانسته و خطا کرده زیرا که در آن داستان اصلاً اسم زواره مذکور نگردید و مقصود از این زواره منیژه است که در چند سال محبوسی بیژن خدمت او را می کرده است و این شعر فردوسی که از زبان کیخسرو گفته بوقتی که در جام گیتی نما حال بیژن را دیده می گوید که دختری نامور در آن زندان زوار یعنی خدمتکار اوست... ثابت میشود که منیژه است نه زواره. (انجمن آرا) (آنندراج). خدمتگر و یاری ده باشد. (لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 48) (لغت فرس اسدی چ پاول هرن ص 36). تیماربر. (از صحاح الفرس) : سوی خانه رفتند از چاهسار به یک دست بیژن به دیگر زوار. فردوسی. که بیژن به توران به بند اندر است زوارش یکی نامور دختر است. فردوسی. بهارش تویی غمگسارش تو باش بدین تنگ زندان زوارش تو باش. فردوسی. چو روزی برآمد نبودش زوار نه خورد و نه پوشش نه اندهگسار. فردوسی. بندیان داشت بی زوار و پناه برد با خویشتن به جمله براه. عنصری. اندرین زندان سنگین چون بماندم بی زوار از که جویم جز که از فضلت رهایی را سبب. ناصرخسرو. به زندان سلیمانم ز دیوان نمی بینم نه یاری نه زواری. ناصرخسرو. شادان شده ای که من به یمگان درمانده و خوار و بی زوارم. ناصرخسرو. ، جیرۀزندانی. غذای زندانی: درم رباید تیغ تو زانش در سر خصم کنی به زندان و ز مغز او دهیش زوار. ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 277). ، زنده و ذی حیات را نیز گویند. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). بمعنی زنده نیز گفته اند. (از فرهنگ رشیدی). ذی حیات. (جهانگیری). رجوع به معنی آخر شود، صدا و آواز تند و تیز باشد. (برهان) (از جهانگیری) (از ناظم الاطباء). بمعنی آواز نیز گفته اند اما در عربی زؤار بالضم و زئیر هر دو بمعنی آواز شیر آمده. (از فرهنگ رشیدی). آواز تیز. (جهانگیری). رجوع به معنی بعد شود، زن پیر فرتوت سال خورده را هم گفته اند. (برهان) (از ناظم الاطباء). زن پیر. (جهانگیری). بمعنی زن پیر نیز گفته اند. (فرهنگ رشیدی). در نسخۀ لغت فرس اسدی می نویسد: ’زوار زن بیژن بود’ و مرادش از زن بیژن، منیژه دختر افراسیاب است و همین کلمه زن بیژن، بگمان من زن پیر خوانده شده و کلمات فرتوت و سالخورده را هم صاحب برهان و امثال او بر آن افزوده اند و زنده و تند و تیز هم تصحیفات کلمه زن بیژن می باشد و غلط است و زوار بمعنی خادم است و در این بیت فردوسی... مراد از زوار، منیژه دختر افراسیاب. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، زندانبان. (ناظم الاطباء)
صیغۀ مبالغه بمعنی بسیار زیارت کننده. (غیاث) (از دهار). بسیار زیارت کننده. آنکه به زیارت بقاع متبرکه رود. (فرهنگ فارسی معین). کسی که جهت زیارت مشاهد متبرکه مسافرت کند. (ناظم الاطباء) ، مسافر. (ناظم الاطباء) ، صیغۀ نسبت هم هست در این صورت بمعنی کسی که خدمت مزارات بزرگان پیشۀ او باشد خصوصاً خادم زیارت ائمۀ احدی عشر را گویند رضی اﷲ عنهم. (غیاث)
صیغۀ مبالغه بمعنی بسیار زیارت کننده. (غیاث) (از دهار). بسیار زیارت کننده. آنکه به زیارت بقاع متبرکه رود. (فرهنگ فارسی معین). کسی که جهت زیارت مشاهد متبرکه مسافرت کند. (ناظم الاطباء) ، مسافر. (ناظم الاطباء) ، صیغۀ نسبت هم هست در این صورت بمعنی کسی که خدمت مزارات بزرگان پیشۀ او باشد خصوصاً خادم زیارت ائمۀ احدی عشر را گویند رضی اﷲ عنهم. (غیاث)
جمع واژۀ زائر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زیارت کنندگان. (آنندراج). زیارت کنندگان و این جمع واژۀ زائر است. (غیاث). از این کلمه ارباب سؤال اراده میشود رعایت ادب را. آنگاه که آوازۀ سخای خالد برمکی در اکناف جهان پیچید مردم از همه جا روی بدو نهادند به امید احسان و انعام وی، و تا این وقت اینگونه خواهندگان را سائل گفتندی خالد گفت این پسندیده نباشد و ایشان را زوار نام نهاد و این جیبات کوفی در این معنی گوید: حذا خالد فی مجده حذو برمک فمجد له مستطرف و اصیل و کان الواالحاجات یدعون قبله بلفظ علی الاعدام فیه دلیل فسماهم الزوار ستراً علیهم ولکن من فعل الکریم جلیل. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به الوزراء و الکتاب ص 110 شود: منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان. فرخی. چنان شدم ز عطاهای او که خانه من تهی نباشد روزی ز سائل و زوار. فرخی. ای ملک زدایندۀ هر ملک زدایان ای چارۀ بیچاره و ای مفزع زوار. منوچهری. چهرۀ سیب سرخ، گویی راست روی زوار خواجه منصور است. مسعودسعد. از بسکه خازن تو به زوار زر دهد باشد چو سنگ زر کف دستش به زر نگار. سوزنی. خدایگان صدور زمانه شمس الدین عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار. سعدی
جَمعِ واژۀ زائر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). زیارت کنندگان. (آنندراج). زیارت کنندگان و این جَمعِ واژۀ زائر است. (غیاث). از این کلمه ارباب سؤال اراده میشود رعایت ادب را. آنگاه که آوازۀ سخای خالد برمکی در اکناف جهان پیچید مردم از همه جا روی بدو نهادند به امید احسان و انعام وی، و تا این وقت اینگونه خواهندگان را سائل گفتندی خالد گفت این پسندیده نباشد و ایشان را زوار نام نهاد و این جیبات کوفی در این معنی گوید: حذا خالد فی مجده حذو برمک فمجد له مستطرف و اصیل و کان الواالحاجات یدعون قبله بلفظ علی الاعدام فیه دلیل فسماهم الزوار ستراً علیهم ولکن من فعل الکریم جلیل. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به الوزراء و الکتاب ص 110 شود: منزل زوار او بوده ست گویی شهر بست خانه بدخواه او بوده ست گویی سیستان. فرخی. چنان شدم ز عطاهای او که خانه من تهی نباشد روزی ز سائل و زوار. فرخی. ای ملک زدایندۀ هر ملک زدایان ای چارۀ بیچاره و ای مفزع زوار. منوچهری. چهرۀ سیب سرخ، گویی راست روی زوار خواجه منصور است. مسعودسعد. از بسکه خازن تو به زوار زر دهد باشد چو سنگ زر کف دستش به زر نگار. سوزنی. خدایگان صدور زمانه شمس الدین عماد و قبلۀ اسلام و کعبۀ زوار. سعدی
زهوار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زهوار شود. - زواردررفته، سست از کار افتاده. (فرهنگ فارسی معین). کهنه و فرسوده و بی مصرف. - ، پیر و فرسوده که کار کردن نتواند. (فرهنگ فارسی معین). رنجور و ناتوان. رجوع به زواریدن شود
زهوار. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زهوار شود. - زواردررفته، سست از کار افتاده. (فرهنگ فارسی معین). کهنه و فرسوده و بی مصرف. - ، پیر و فرسوده که کار کردن نتواند. (فرهنگ فارسی معین). رنجور و ناتوان. رجوع به زُواریدن شود
زمین نمناک و... بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 151). بمعنی زمین نمناک باشد. (برهان). زمین نمناک و تر. (ناظم الاطباء). زمین نمناک. قیاس شود بازغاره و زغاله. (از فرهنگ فارسی معین) : تو شان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده مر ایشان را زغارا. ؟ (از لغت فرس اسدی ص 151). ، زمین شور. (ناظم الاطباء) ، نوعی از خوردنی و طعام را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، نان ارزن. نان برنج، عنب الثعلب. تاجریزی. (از ناظم الاطباء) ، بمعنی سختی و رنج و محنت هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). ژغار. ژخار. سختی. رنج. محنت. (از فرهنگ فارسی معین) ، هر چیز که زنگ بهم رسانیده باشد همچو آینه و شمشیر و غیره. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء)... زنگ برآورده بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 151) ، زغال افروخته، اضطراب و بی آرامی. (ناظم الاطباء) ، بمعنی فریاد و فغان هم آمده است. (برهان). نعره و فریاد و قیل با زای فارسی (ژغار)... (شرفنامۀ منیری). بانگ و نعرۀ هولناک که ناگه برآید چه از بیم و چه از غضب... آنرا به زای فارسی نیز گفته اند... (انجمن آرا) (آنندراج). فریاد. فغان. داد و فریاد جهت استمداد. (ناظم الاطباء). ژغار. ژغاره. ژغاله. فریاد. فغان. (فرهنگ فارسی معین). بانگ سخت که از کسی برآید از بیم. (فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بیکی زخم تپانچه که بدان روی کژت بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ و زغار. ابوالمثل (یادداشت ایضاً). سپهدار توران ز بانگ زغار بترسید چون سخت شد کارزار. فردوسی (از انجمن آرا). چنان به عدل تو معمورو ایمن است جهان که برنیاید هرگز ز هیچ سینه زغار. شمس فخری (انجمن آرا). رجوع به ژغار شود
زمین نمناک و... بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 151). بمعنی زمین نمناک باشد. (برهان). زمین نمناک و تر. (ناظم الاطباء). زمین نمناک. قیاس شود بازغاره و زغاله. (از فرهنگ فارسی معین) : تو شان زیر زمین فرسوده کردی زمین داده مر ایشان را زغارا. ؟ (از لغت فرس اسدی ص 151). ، زمین شور. (ناظم الاطباء) ، نوعی از خوردنی و طعام را نیز گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، نان ارزن. نان برنج، عنب الثعلب. تاجریزی. (از ناظم الاطباء) ، بمعنی سختی و رنج و محنت هم هست. (برهان) (از ناظم الاطباء). ژغار. ژخار. سختی. رنج. محنت. (از فرهنگ فارسی معین) ، هر چیز که زنگ بهم رسانیده باشد همچو آینه و شمشیر و غیره. (برهان) (از فرهنگ فارسی معین) (از ناظم الاطباء)... زنگ برآورده بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 151) ، زغال افروخته، اضطراب و بی آرامی. (ناظم الاطباء) ، بمعنی فریاد و فغان هم آمده است. (برهان). نعره و فریاد و قیل با زای فارسی (ژغار)... (شرفنامۀ منیری). بانگ و نعرۀ هولناک که ناگه برآید چه از بیم و چه از غضب... آنرا به زای فارسی نیز گفته اند... (انجمن آرا) (آنندراج). فریاد. فغان. داد و فریاد جهت استمداد. (ناظم الاطباء). ژغار. ژغاره. ژغاله. فریاد. فغان. (فرهنگ فارسی معین). بانگ سخت که از کسی برآید از بیم. (فرهنگ اسدی نخجوانی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : بیکی زخم تپانچه که بدان روی کژت بزدم جنگ چه سازی چه کنی بانگ و زغار. ابوالمثل (یادداشت ایضاً). سپهدار توران ز بانگ زغار بترسید چون سخت شد کارزار. فردوسی (از انجمن آرا). چنان به عدل تو معمورو ایمن است جهان که برنیاید هرگز ز هیچ سینه زغار. شمس فخری (انجمن آرا). رجوع به ژغار شود
نام چشمه ای است در نزدیکی کاشان و شمال نطنز، (از یادداشت مؤلف) : به رستاق صرد کاشان نزدیک موغار چشمه ای است و خاصیت او آنکه هرچه در آنجا اندازند از سفال و کلوخ و گل و ظرفهای شکسته متلائم و مجتمع گرداند و منقلب شود به سنگ، (از ترجمه محاسن اصفهان) دهی است از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان واقع در 28 هزارگزی شمال باختر اردستان با 1380 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
نام چشمه ای است در نزدیکی کاشان و شمال نطنز، (از یادداشت مؤلف) : به رستاق صرد کاشان نزدیک موغار چشمه ای است و خاصیت او آنکه هرچه در آنجا اندازند از سفال و کلوخ و گل و ظرفهای شکسته متلائم و مجتمع گرداند و منقلب شود به سنگ، (از ترجمه محاسن اصفهان) دهی است از دهستان گرمسیر شهرستان اردستان واقع در 28 هزارگزی شمال باختر اردستان با 1380 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن ماشین رو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 10)
شوغاره. بمعنی شوغا که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب. (از برهان). شوغا. شوغاره. شوگا. خاربست و محوطه باشد که گوسفندان را در آن کنند. (از آنندراج). آغل. و رجوع به شوغا شود: بام مسیح و جای خردمندان این خاکدان طویله و شوغارش. ناصرخسرو
شوغاره. بمعنی شوغا که جای خوابیدن چارپایان باشد در شب. (از برهان). شوغا. شوغاره. شوگا. خاربست و محوطه باشد که گوسفندان را در آن کنند. (از آنندراج). آغل. و رجوع به شوغا شود: بام مسیح و جای خردمندان این خاکدان طویله و شوغارش. ناصرخسرو
نام مغی است. (شرفنامۀ منیری). نام یکی از پیشوایان مغان. (ناظم الاطباء). رجوع به ژواغار شود، روز جشن بزرگ آتش پرستان. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
نام مغی است. (شرفنامۀ منیری). نام یکی از پیشوایان مغان. (ناظم الاطباء). رجوع به ژواغار شود، روز جشن بزرگ آتش پرستان. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ قبل شود
نام مرغی است. (جهانگیری) (اوبهی). نام مرغی است غیرمعلوم و در مؤیدالفضلا می گوید نام مغی است یعنی آتش پرستی. (برهان) (آنندراج). یک نوع مرغی کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
نام مرغی است. (جهانگیری) (اوبهی). نام مرغی است غیرمعلوم و در مؤیدالفضلا می گوید نام مغی است یعنی آتش پرستی. (برهان) (آنندراج). یک نوع مرغی کوچک. (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود