جدول جو
جدول جو

معنی زوزم - جستجوی لغت در جدول جو

زوزم
بقول صاحب تاج العروس فارسی است،. وزوز. و آن تختۀ پهنی باشد که با آن خاک زمین مرتفع را به منخفض کشند. ماله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به تاج العروس ج 4 ص 90 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زمزم
تصویر زمزم
(دخترانه)
نام چشمه ای در نزدیکی کعبه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زوم
تصویر زوم
زوم (Zoom) در سینما یکی از تکنیک های مهم و پرکاربرد در فیلمبرداری است که با استفاده از تغییر فاصله کانونی لنز دوربین، تصویر به صورت پیوسته بزرگتر یا کوچکتر می شود. این تکنیک به فیلمسازان اجازه می دهد تا بدون حرکت دادن دوربین، به سوژه نزدیک تر شوند یا از آن دور شوند. زوم می تواند تاثیرات بصری و روانی متفاوتی بر مخاطب داشته باشد و بسته به نحوه استفاده، به خلق فضاها و احساسات مختلف کمک کند.
انواع زوم در سینما
1. زوم این (Zoom In):
- با زوم این، تصویر به سوژه نزدیک تر می شود و جزئیات بیشتری از آن به نمایش گذاشته می شود. این تکنیک می تواند برای برجسته کردن اهمیت یک شیء یا شخصیت، نشان دادن حالت چهره، یا جلب توجه مخاطب به یک جزئیات خاص استفاده شود.
2. زوم اوت (Zoom Out):
- با زوم اوت، تصویر از سوژه دورتر می شود و نمای گسترده تری از صحنه به نمایش گذاشته می شود. این تکنیک می تواند برای نشان دادن ارتباط یک سوژه با محیط اطراف، انتقال حس تنهایی یا کوچکی، یا به تصویر کشیدن فضای وسیع استفاده شود.
تاثیرات و کاربردهای زوم در سینما
1. ایجاد تنش و تعلیق:
- زوم سریع به سمت یک شیء یا شخصیت می تواند احساس تعلیق و تنش را در صحنه ایجاد کند. این تکنیک به ویژه در ژانرهای ترسناک و مهیج کاربرد زیادی دارد.
2. برجسته سازی احساسات:
- زوم این به چهره یک شخصیت می تواند احساسات و واکنش های درونی او را به شکلی موثرتر به نمایش بگذارد. این کار می تواند به ایجاد ارتباط عاطفی قوی تر با مخاطب کمک کند.
3. انتقال اطلاعات:
- زوم اوت می تواند اطلاعات بیشتری درباره محیط یا موقعیت ارائه دهد و به مخاطب کمک کند تا بهتر بفهمد که شخصیت ها کجا هستند و چه شرایطی دارند.
4. تغییر درک فضا و زمان:
- استفاده خلاقانه از زوم می تواند به تغییر درک مخاطب از فضا و زمان کمک کند. به عنوان مثال، زوم آهسته می تواند گذر زمان را نشان دهد یا زوم سریع می تواند تغییر ناگهانی در فضا را به تصویر بکشد.
تکنیک های مرتبط با زوم
1. دالی زوم (Dolly Zoom):
- تکنیکی است که در آن دوربین همزمان با زوم کردن، به سمت جلو یا عقب حرکت می کند. این تکنیک باعث تغییر پس زمینه می شود در حالی که سوژه در همان اندازه باقی می ماند. دالی زوم اغلب برای ایجاد احساس ناآرامی یا شوک استفاده می شود و به عنوان `اثر ورتیگو` نیز شناخته می شود، زیرا در فیلم `سرگیجه` (Vertigo) ساخته آلفرد هیچکاک مشهور شد.
2. کرین زوم (Crane Zoom):
- ترکیبی از حرکت دوربین با استفاده از جرثقیل (کرین) و زوم است که می تواند برای ایجاد نماهای پیچیده و دینامیک استفاده شود.
فیلم های مشهور با استفاده برجسته از زوم
- `سرگیجه` (Vertigo)
- استفاده از دالی زوم برای ایجاد احساس سرگیجه و ناآرامی.
- `جادوگر شهر اوز` (The Wizard of Oz)
- استفاده از زوم برای انتقال بین دنیای سیاه و سفید و رنگی.
- `روانی` (Psycho)
- زوم این بر روی چهره نورمن بیتس برای افزایش تعلیق و تنش.
نتیجه گیری
زوم یکی از تکنیک های قدرتمند و چندکاربردی در سینما است که به فیلمسازان امکان می دهد تا با تغییرات ساده در فاصله کانونی لنز، تاثیرات بصری و احساسی مختلفی را بر مخاطب بگذارند. استفاده خلاقانه و مناسب از زوم می تواند به تقویت داستان گویی و ایجاد تجربه ای غنی تر و جذاب تر برای مخاطبان کمک کند.
فرهنگ اصطلاحات سینمایی
تصویری از زمزم
تصویر زمزم
دعایی که زردشتیان هنگام شستن بدن یا غذا خوردن در ستایش خدای تعالی می خوانند، برای مثال چو کشکین بخوردند می خواستند / زبان ها به زمزم بیاراستند (فردوسی - ۸/۱۵۲)، زمزمه
نوعی پارچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوزه
تصویر زوزه
نالۀ سگ، بانگ شغال
فرهنگ فارسی عمید
(زی زَ / زَ زَ)
از ’زی م’، حکایت آواز پریان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
فراهم آمده از هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ زَ)
شتر مادۀ سالخورده که در آن بقیه ای از قوت مانده باشد. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). ناقۀ سالخورده که در آن بقیه ای از جوانی مانده باشد. (از اقرب الموارد) ، زن کوتاه بالا. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). قصیره. (اقرب الموارد) ، زن پیر کلانسال. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در ترکی گریه و نوحه و شور و غوغا، (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ فِ)
دهی است به هرات. (منتهی الارب) (از معجم البلدان). شاید از نواحی هرات است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُو زَ)
تخم یک نوع لوبیایی معروف به لوبیای خوک، نام علفی. (ناظم الاطباء). رجوع به لسان العجم شعوری ج 2 ورق 34 شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بمعنی درم باشد که بعربی درهم گویند و آن چهل و هشت حبه است. (برهان). درم را خوانند و آن را جوجن نیز گویند. این معنی از کتاب زند است. (جهانگیری). وزنه ای که درم نیز گویند و عبارت از چهل و هشت حبه است. (ناظم الاطباء). جوجن. نام سکۀ نقرۀ ساسانی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جوجن شود
لغت نامه دهخدا
(زو زَ)
یا ملک زوزن، ملقب به مؤیدالملک قوام الدین. از تابعین سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام پادشاهی بوده. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگنان را در مواجهه حرمت کردی و در غیبت نکوئی گفتی. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(زو زَ)
شهر بزرگ و زیبایی است بین هرات و نیشابور. (از انساب سمعانی). ولایتی است. (برهان) (ناظم الاطباء). دهی است در ولایت خراسان. (جهانگیری). شهری است در خراسان مابین هرات و نیشابور. (فرهنگ رشیدی) (غیاث) (از منتهی الارب). ولایتی است از خراسان و از آنجاست عمید اجل ابوسهل وزیر سلطان محمود... (انجمن آرا) (آنندراج). شهری بود در خراسان میان نیشابور و هرات و زوزنی منسوب بدانست و اکنون مرکز دهستان جلگۀ زوزن است که در 66 هزارگزی جنوب غربی بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع است. جلگۀ گرمسیرو سکنۀ آن 680 تن است. شغل مردم کشاورزی و گله داری و قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). شهرکی است (به خراسان) از حد نیشابور با کشت و برز و از وی کرباس خیزد. (حدود العالم). حمداﷲ مستوفی گوید: ’سلامه و سنجان و زوزن از توابع خواف است و ملک زوزنی در آنجا عمارت عالی ساخت از میوه هایش انگور و خربزه و انار و انجیر نیکوست، در آنجا ابریشم و روناس بسیار باشد’. زوزن بگفتۀ مقدسی در زمان او معمور بود و پشم بافانش شهرت داشتند. با قاین و سلام (سلومک) و فرجرد ارتباط داشت. از حیث موقعیت حائز اهمیت بود. یاقوت زوزن را به سبب کثرت داد و ستد و رونق تجارت بصرۀ کوچک نام نهاده و به آتشکده ای در آنجا اشاره نموده است. (سرزمین های خلافت شرقی چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 483) : و من به دیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافتها کرد... و رکابدار ازآن خود با من بفرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 126). و از قاین چون بجانب مشرق شمال روند به هیجده فرسنگی زوزن است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 127). فی الجمله بسبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری و تمرد رئیس زوزن یک ماه به قاین بماندم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 128).
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن.
خاقانی.
زوزن از توابع خواف است و ملک زوزنی در آنجا عمارت عالی ساخت... (نزهه القلوب ج 3 ص 154). جلال الدین با وجودفتحی که کرده بود چون نتوانست در خراسان سپاهیان کافی گرد آورد بعد از قلیل مدتی اقامت در نیشابور به شهر زوزن (در ولایت قهستان و سه روز فاصله تا قاین) آمد و چون مردم با او موافقت نکردند و او را بشهر راه ندادند ناچار بحدود شهر بست و از آنجا به هرات رفت. (تاریخ مغول اقبال ص 50). رجوع به تاریخ گزیده و تاریخ جهانگشای ص 134 و 135 و 215 و تاریخ سیستان ص 410 و غزالی نامه ص 245 و مادۀ بعد و زوزنی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ)
نوحه را گویند. (برهان). آواز نوحه گر. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج). گریه و ناله و زاری. (ناظم الاطباء). در ترکی بمعنی گریه و نوحه و شور و مشغله یعنی غوغا. (غیاث). ناله و مویه. (فرهنگ فارسی معین) ، نالۀ سگ. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نالۀ سگ و شغال. (فرهنگ فارسی معین). آوای شغال و سگ و گرگ، چون بکشد آواز خود را گاه سرما و امثال آن. (از یادداشت های بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَزْ زا)
رجل زوزی، مرد کوتاه قد. (ناظم الاطباء) ، مرد زیرکی نمایندۀ لاف زن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). متکایس. متحذلق. (محیط المحیط) (معجم متن اللغه) (اقرب الموارد) ، مرد بزرگ. (آنندراج). رجوع به زونزی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ مَقْ قُ)
رجوع به زأم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
بمعنی آهسته آهسته است چه زم را آهسته گویند. (برهان). آهسته آهسته و باملایمت و مشفقانه. (ناظم الاطباء). در فرهنگهای پارسی زم را بمعنی آهسته گرفته و زمزم را لغتاً بمعنی آهسته آهسته... دانسته اند. زم در اوستا و پهلوی بمعنی زمستان آمده... به کتب خاورشناسان راجع به واژه های اوستائی، پهلوی، اکدی، سومری و آرامی رجوع شد زم بمعنی مذکور (آهسته) نیامده... (از مزدیسنا چ 1 ص 254 متن و حاشیه). رجوع به همین کتاب شود، خوانندگی و ترنمی که به آهستگی کنندو زمزمه عبارت از آن است. (برهان). زمزمه. (فرهنگ جهانگیری). ترنم به آهستگی. (فرهنگ فارسی معین). دزی در ذیل قوامیس عرب این کلمه را زمزمه کردن ادعیه و قسمت هایی از قرآن معنی کرده که معنی اخیر ناصواب است. و رجوع به دزی ج 1 ص 603 شود، کلماتی باشد که مغان یعنی آتش پرستان در محل ستایش باریتعالی و پرستش آتش و هنگام بدن شستن و چیزی خوردن بر زبان رانند. (برهان). دعایی که زرتشتیان آهسته و زیر لب خوانند (بهنگام خوردن و غیره). (فرهنگ فارسی معین). و آن مترداف باژ است. در کتاب التاج منسوب به جاحظ آمده پادشاهان ساسانی هنگامی که طعام ایشان حاضر می شدبر آن زمزمه می کردند و کسی به حرفی سخن نمی گفت تا بلند شود و اگر بسخن گفتن ناچار می شد بجای آن به اشاره غرض و مقصود خود را می فهماند... (حاشیۀ برهان چ معین). کلماتی که مغان در حین آتش پرستی و پرستیدن آن آهسته بزبان رانند. (فرهنگ رشیدی). کلماتی باشد مغان را در ستایش ایزد تعالی و هنگام پرستش آتش و شستن بدن و خوردن غذا آهسته بر زبان رانند. (انجمن آرا) (آنندراج). و کلماتی چند که مغان در محل ستایش باریتعالی و هنگام شستن بدن و خوردن چیزی بر زبان آرند. (ناظم الاطباء)... ابوریحان بیرونی زمزم را چنین تفسیر کرده است: ’و سروش اول من امر بالزمزمه و هو الایماء بالغنه لا بکلام مفهوم و ذلک انهم اذا صلوا و سبحوا الله وقدسوه، تناولوا الطعام فی وسط ذلک فلایمکنهم الکلام وسط الصلوه فیهمهون و یشیرون و لایتکلمون و هذا علی مااخبرنی به آدرخوراالمهندس’، یعنی سروش نخستین کسی بود که به زمزمه امر کرد وآن عبارتست از اشاره ای که لب بسته ادا شود نه با گفتار مفهوم و این امر از آن رو است که چون ایشان (زردشتیان) نماز گزارند و تسبیح خدا کنند و او را ستایش نمایند در این میان طعام تناول کنند، ناگزیر ایشان رامیسر نگردد که در میان نماز سخن گویند، پس همهمه کنند و اشاره نمایند و سخن نرانند. این روایت را من ازآذرخورای مهندس شنیده ام. مؤلف بیان الادیان نویسد: ’مغان بوقت طعام خوردن واجب دانند’. باید یادآوری کرد که زمزمه کردن پیش از غذا معمول بوده نه در وسط طعام (چنانکه ابوریحان و مؤلف بیان الادیان نوشته اند) ، چنانکه میدانیم از زمان بسیار قدیم ایرانیان را عادت بر این بود که در وقت غذا ساکت باشند و سخن نگویند. این را تا چند سال پیش از این زرتشتیان رعایت می کردند. دعاهایی که بزبان پازند یا بزبان پارسی در آغازو انجام بسیاری از قطعات به آواز معمولی خوانده میشود، ولی ادعیۀ کوچک پازند یا پارسی که در میان بندهای اوستائی می آید باید آنها را باژ گرفت و یا به عبارت دیگر زمزمه کرد. (مزدیسنا چ 1 ص 356) :
نوان اندرآمد به آتشکده
نهادند گاهی به زر آزده
نهاده بدو نامۀ ژند و است
به آواز برخواند موبد درست...
بزرگان بر او گوهر افشاندند
بزمزم همی آفرین خواندند.
فردوسی.
پس ایزدگشسب آنچه اندرز بود
به زمزم همی گفت و موبد شنود.
فردوسی.
جهاندار بگرفت باژ مهان
به زمزم همی رای زد در میان.
فردوسی.
فرودآمداز اسپ و برسم بدست
به زمزم همی گفت و لب را ببست.
فردوسی.
چو کشکین بخوردند می خواستند
زبانها به زمزم بیاراستند.
فردوسی.
شهنشاه چون زمزم آراستی
دگر برسم موبدان خواستی.
فردوسی.
یکی ژند و است آر با برسمت
به زمزم یکی پاسخی پرسمت...
به زمزم بدو گفت برگوی راست
که تا موبدان موبد اکنون کجاست.
فردوسی.
تا موبد... و دین داران وزهاد خلوت سازد و به طاعت و زمزم نشیند. (نامۀ تنسر، تاریخ طبرستان)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
چاهی است نزدیک خانه کعبه شرفها الله. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از غیاث) (از شرفنامۀ منیری) (از اقرب الموارد) (از برهان). و بمعنی آب آن چاه نیز آمده. (آنندراج). نام چشمه یا چاهی است نزدیک کعبه که با سودن پای اسماعیل پسر ابراهیم صلوات الله علیهما بر زمین بگشاد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
از برکت تو دولت تو گشت پدیدار
از پای سماعیل پدید آمد زمزم.
فرخی.
بسان چاه زمزم است چشم من
که کعبۀ و حوش شد سرای او.
منوچهری.
یکی چون چشمۀ زمزم، دوم چون زهرۀ ازهر
سیم چون چنگ بوالحارث چهارم دست بویحیی.
منوچهری.
اگر فضل رسول از رکن و زمزم جمله برخیزد
یکی سنگی بود رکن ویکی شوراب چه زمزم.
ناصرخسرو.
وز بیم تشنگی قیامت همیشه تو
در آرزوی قطرگکی آب زمزمی.
ناصرخسرو.
زمزم اگر ز ابها چه پاکتر است
پاکتر از زمزم است ازار مرا.
ناصرخسرو.
این ناخوش و خوار و همچو خونست
وآن خوش و عزیز همچو زمزم.
ناصرخسرو.
به زمزم و عرفات و حطیم و رکن و مقام
به عمره و حجر و مروه و صفا و منی.
ادیب صابر.
آب وی آب زمزم و کوثر
خاک وی جمله عنبر و کافور.
(از کلیله و دمنه).
او کعبۀ علوم و کف و کلک مجلسش
بودندزمزم و حجرالاسود و مقام.
خاقانی.
کعبۀ ما طرف خم، زمزم ما درد خام
مصحف ما خط جام، سبحۀ ما نام صبح.
خاقانی.
چند یاد کعبه و زمزم کنی خاقانیا
باده ده کز کعبه آزاد و ز زمزم فارغیم.
خاقانی.
ای جنت انس را تو کوثر
وی کعبه قدس را تو زمزم.
خاقانی.
هر آن کس کو از این یک جرعه نوشید
مر او را کعبه و زمزم نباشد.
عطار.
آب انگور نکو خور، که مباح است و حلال
آب زمزم نخوری بد، که حرامت باشد.
ابن یمین.
چنان با نیک و بد سر کن که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند.
عرفی.
طوف و سعی حرم عشق نیاورده بجای
تشنۀ زمزم آن چاه زنخدان گشتم.
نظیری (از آنندراج).
- امثال:
به چاه زمزم شاشیدن، برای کسب شهرت عملی قبیح مرتکب شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
- زمزم آتش فشان، کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء) (از فرهنگ رشیدی). زمزم رسن ور. (فرهنگ رشیدی).
- زمزم افشان، اشک ریزان. گریه کنان:
مصطفی کعبه ست و مهر کتف او سنگ سیاه
هر کس از بحر کف او زمزم افشان آمده.
خاقانی.
تا خیال کعبه نقش دیدۀ جان دیده اند
دیده را از شوق کعبه زمزم افشان دیده اند.
خاقانی.
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمزم افشاندن، یعنی گریه کردن. (فرهنگ رشیدی). بانگ زدن و گریه کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل و ترکیب زمزم فشان شود.
- زمزم رسن، آفتاب. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- زمزم فشان، زمزم افشان. اشک ریزان:
نظاره در تو چشم ملایک، که چشم تو
دیده جمال کعبه و زمزم فشان شده.
خاقانی.
رجوع به ترکیبهای زمزم افشان و زمزم افشاندن، معجم البلدان، حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 288، 296، عقد الفرید و عیون الاخبار، نزهه القلوب ج 3، تاریخ اسلام ص 30، 45، مزدیسنا، الموشح و امتاع، تاریخ گزیده، مجمل التواریخ و القصص و دزی ج 1 ص 603 شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بخار باشد عموماً. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) ، نژم را گویند خصوصاً و آن بخاری باشد تاریک و ملاصق زمین. (برهان قاطع). ضباب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
شتر گردن دراز. (ناظم الاطباء). نام ناقه ای. (منتهی الارب) (آنندراج) ، ماء زمزم، آب بسیار. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان کنارک شهرستان چاه بهار، واقع در 31 هزارگزی باختر چاه بهار، کنار دریای عمان، جلگه، گرمسیر، مالاریائی، دارای 200 تن سکنه، آب آن از چاه و باران، محصول آنجا ماهی و خرما و لبنیات، شغل اهالی زراعت و گله داری و صید ماهی و راه مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
نام کتابی است از مصنفات زردشت. (برهان). کتابی است از تصانیف زردشت. (فرهنگ رشیدی). نام کتابی است از مصنفات زردشت پیغمبر عجم و آن را ’است’ نیز گویند. مصراع: ’به زمزم همی گفت لب را ببست’، فقیر مؤلف گوید در این معنی تأمل است چه بامعنی سوم یکی می نماید که آهسته به زمزم حرفی زد یا دعائی خواند و خاموش شد... (از انجمن آرا) (از آنندراج). فصل چهاردهم از کتاب مقدس زند. (ناظم الاطباء). مسعودی در مروج الذهب چ قاهره ص 18 گوید: ’و هو (زردشت) نبی المجوس الذی اتاهم بالکتاب المعروف بالزمزمه عند عوام الناس و اسمه عندالمجوس بستاه (= اوستا) ظاهراً نظر به اینکه اوستا را به معنی زمزمه می خواندند، این نام بدان اطلاق شد. (حاشیۀ برهان چ معین). بدیهی است که این قول (قول مسعودی) اشتباه است چه هیچیک ازبیست ویک نسک اوستای عهد ساسانی چنین نامی نداشته و امروز نیز هیچکدام از قطعات اوستا و هیچیک از دعاهای مزدیسنان بزبان پازند، چنین نامی ندارد. همین اشتباه موجب شده است که فرهنگ نویسان ایرانی زمزم را نام کتابی از مصنفات زرتشت بدانند. (مزدیسنا چ 1 ص 255)
لغت نامه دهخدا
(اُ زُ)
انگور. (غیاث اللغات). رجوع به اوزوم شود
لغت نامه دهخدا
(زَ زَ)
از قرای معروف به لخ است در شش فرسخی شهر و فعلاً مخروبه است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(زِ زِ)
جماعت شتران شش ساله. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). رجوع به زمزمه شود
لغت نامه دهخدا
(زِ زَ)
موضعی است به خوزستان از نواحی جندیشاپور و لفظی است عجمی. (از معجم البلدان). بر وزن درهم نام موضعی به خوزستان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زیزم
تصویر زیزم
آوای پری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوزا
تصویر زوزا
ترکی گریه مویه زاری شور گمان می رود بر گرفته از زوزه پارسی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوزه
تصویر زوزه
ناله و زاری سگ
فرهنگ لغت هوشیار
نام چشمه یا چاهی است نزدیک کعبه که با سائیدن پای اسمعیل پسر حضرت ابراهیم صلوات الله علیهما بر زمین گشاده شد و بمعنی آب فراوان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوزه
تصویر زوزه
((زِ))
ناله، ناله سگ و شغال
فرهنگ فارسی معین
جیغ، ضجه، فریاد، مویه، ناله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
گرداب، نقطه ای بلندی که آب از آن بیرون ریزد، آبگیر
فرهنگ گویش مازندرانی
گریه ی همراه با ناله
فرهنگ گویش مازندرانی