جدول جو
جدول جو

معنی زوریدن - جستجوی لغت در جدول جو

زوریدن
(لِ لِ کَ دَ)
نفرت داشتن و کراهت داشتن، زبردستی کردن و زور کردن و ظلم نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زوریدن
(لَ لَ شُ دَ)
بلند کردن و افراختن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زورین
تصویر زورین
زبرین، بالایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن، برای مثال به کار آمد آن ها که برداشتند؟ / نه گرد آوریدند و بگذاشتند (سعدی۱ - ۶۵)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توریدن
تصویر توریدن
شرمنده شدن، رمیدن، دور شدن و به یک سو رفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
ناله و زاری کردن، زاری کردن، گریۀ زار کردن، برای مثال سعدی اگر خاک شود همچنان / نالۀ زاریدنش آید به گوش (سعدی۲ - ۴۷۴)، عیبش مکنید هوشمندان / گر سوخته خرمنی بزارد (سعدی۲ - ۶۱۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، آشوفتن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن
به هیجان آمدن، شورش کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مِ مِ کَ دَ)
شستن. شوئیدن. (فرهنگ فارسی معین) : پس زن اسماعیل گفت که اگر فرونمی آیی همچنین سر فرودآور تا گرد و خاک از سر و رویت پاک کنم و بشورم. (ترجمه تفسیر طبری). و رگها را از خلطهای بد بشورد. (راحهالصدور راوندی). در تابستان برسد و بر روی آن مانند گلی باشد اندکی، چنانکه برسد او را بشورندتا آن گل از آن (خرمای هندی) برود. (فلاحت نامه)
لغت نامه دهخدا
(لَ کُ لَ / لُو چَ / چِ تَ)
چکیدن آب از سقف بواسطۀ باران. (آنندراج). چکیدن و تراویدن. (ناظم الاطباء) ، عرق کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ شُ دَ)
لاغر و فرتوت و نحیف گردیدن. (آنندراج). پیر و لاغر شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِ عَ / عِ دَ)
تحریص کردن به جنگ. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، هزیمت دادن، تسلی یافتن. (آنندراج) ، قانع شدن و راضی و خشنود گشتن. (از ناظم الاطباء) ، سیر شدن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ گُ تَ)
برهم زدن و درآمیختن چیزی یا چیزهایی به یکدیگربا آلتی یا با دست یا به یک انگشت. بیامیختن با کفچه و انگشت و مانند آن. (یادداشت مؤلف) :
وز سرانگشت نگارینش گوئی که مگر
غالیه دارد شوریده با شورۀ سیم.
معروفی.
سه درم سنگ تخم خرفه بکوبند و به سرکه اندر شورند و بخورند اندر حال تشنگی فرونشاند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). الخوض، شراب شوریدن. (تاج المصادر بیهقی). مجدح، آنچه بدان پست درشورند. (السامی فی الاسامی)، کندن و زیر و رو کردن. زیر و زبر کردن: پس از آن به گور آیند منکر و نکیر، آواز ایشان چون رعد، اعضاء ایشان چون برق، مویها در زمین می کشند و به دندانها خاک گور میشورند و ترا فروگیرند. (کیمیای سعادت).
- شوریدن زمین، شیار کردن. زیر و رو کردن و شخم زدن. (یادداشت مؤلف) : کودکی دیدم که گاو میراند و زمین همی شورید و پیری با کناری ارزن تخم می پاشید. (اسرارالتوحید ص 29). مردی را دید که موضع می شورید. (اسرارالتوحید ص 146). الرضم، شوریدن زمین از بهر کشت. کراب، زمین شوریدن. (تاج المصادر بیهقی).
- شوریدن کسی را، از جای برکردن به نیت تجسس. از جای برانگیختن به قصد تفحص: گفتند زاویه ها بجوئیم و همگنان را بشوریم و طلب کنیم و بنگریم تا که دارد. (اسرارالتوحید ص 198).
، شورش و انقلاب کردن. (یادداشت مؤلف). اختلال برپا کردن. بی نظمی کردن. طغیان کردن. ثوره. شورش کردن بر... (یادداشت مؤلف) : پس ایرانیان از بدکرداری هرمزد ستوه شدند و بشوریدند. (مجمل التواریخ والقصص). چون او را دفن کردند لشکر بشوریدند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 115). پیش از آنکه این خبر آنجارسد و رعیت بشورند. (تاریخ بخارای نرشخی ص 101). یکی از مردمان بنی تمیم بی ادبی کرد. ابراهیم فرمان داد تا گردن او بزنند. بنوتمیم بشوریدند و یزید بسطام که صاحب شرط بود کشته گشت و شهر همه بشوریدند. (راحهالصدور راوندی). ابراهیم فرمود تا سر او را بر دار کردند و مردمان بشوریدند که او مردی بزرگ بود و اصیل. (راحهالصدور راوندی).
- درشوریدن، طغیان کردن. عصیان و نافرمانی کردن: برفتند و با غلامان گفتندجمله درشوریدند و بانگ برآوردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359). چون اریارق را ببستند و غلامان و حاجبش باحاشیتش درشوریدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 227).
- شوریدن بر کسی، طاغی شدن بر او. طغیان کردن بر او، چنانکه سپاهیان بر سرداری. (یادداشت مؤلف) : چون حال بر این جمله بود از شومی این طریقت بد جهان بر قباد بشورید. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 85). سپاه بر وی بشورید. (مجمل التواریخ). محتسب... بایستاد و گفت هان محمود عشق را با فسق میامیز و حق را با باطل ممزوج مکن که بدین سبب ولایت عشق بر تو بشورد و چون پدر خویش از بهشت عشق بیرون افتی. (چهارمقاله).
، تندی کردن. آشفتن. ستیزیدن. متغیر شدن. (یادداشت مؤلف) :
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه.
فردوسی.
اگر ما بشوریم بر بیگناه
پسندد کجا داور هور و ماه.
فردوسی.
ولیک از پی حشمت و نام زن
بشورید بر یوسف پاک تن.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خبر یافت دانای روشن روان
بر او بر بشورید و گفت ای جوان.
سعدی.
- درشوریدن، خشمگین شدن. برآشفتن: گفتم بروم و از وی راه پرسم، رفتم پرسیدم. گفت مرا گرسنه است. پاره ای نان داشتم و بدو میدادم. او درشورید گفت ای احمد تو که به خانه خدای روی به روزی رسانیدن از خدای راضی نباشی لاجرم راه گم کنی. (تذکرهالاولیاء عطار).
، ستیزه کردن. پیکار کردن. درافتادن:
شنیدم که دشمن بود چون بلور
چو گاه شکستن نیابی مشور.
ابوشکور بلخی.
بدو گفت موبد که با این سپاه
سزد گر بشوریم با ساوه شاه.
فردوسی.
اگر ما نشوریم بهتر بود
کزین شورش آشوب کشور بود.
فردوسی.
شه از بیم بر چشم شد تیره هور
بدل گفت با این که شورد بزور.
اسدی.
که چاره بسی جای بهتر ز زور
بزور آنکه بیش از تو با وی مشور.
اسدی.
گیتیت بر مثال یکی بدخو اژدهاست
پرهیز دار و با دم این اژدها مشور.
ناصرخسرو.
آنکو چو من از مشغله و رنج حذر کرد
با شاخ جهان بیهده شورید نیارست.
ناصرخسرو.
مار خفته است این جهان زو بگذر و با او مشور
تانیازارد ترا این مار چون بیدار نیست.
ناصرخسرو.
، شورانیدن. به انقلاب و فتنه برانگیختن. (از یادداشت مؤلف). به شورش واداشتن. آشفته کردن: در نامه نوشت [پرویز] که من سوی تو به زینهار آمده ام از سرهنگی نام وی بهرام چوبین که او سپاه را بر من شورید و تباه کرد و ملک از من بگرفت. (ترجمه طبری بلعمی). در این وقت استاسیس از سجستان خروج کرد و خراسان بشورید و منصور باز مهدی را به خراسان فرستاد.... تا با استاسیس حربها کرد. (مجمل التواریخ)، آشفته شدن. منقلب شدن. نابسامانی یافتن. به هیجان آمدن: در بیداری و هشیاری چنو نیست، بدین آسانی او را بر نتوان انداخت و عالمی بشورد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 320).
نریمان بخندید و گفت از گزاف
چه شوری هنر باید اینجا نه لاف.
اسدی.
- شوریدن اندرون، بهم برآمدن حال. منقلب شدن. متأثر گشتن:
بگفت اندرونم بشورید سخت
بر احوال این پیر شوریده بخت.
سعدی.
و رجوع به شوریده بخت شود.
- شوریدن بخت، برگشتن اقبال. ادبار. تیرگی بخت. برگشتن طالع:
بگفتند هرکس که شورید بخت
به پیش اندر آمد کنون کار سخت.
فردوسی.
چنان تنگ آید از شوریدن بخت
که برباید گرفتش زین جهان رخت.
نظامی.
- شوریدن چشم، بهم خوردن آن یعنی بیمار شدن چشم. درد گرفتن و سرخی پدید آوردن آن. (یادداشت مؤلف) :
چشم حورا چون شود شوریده رضوان در بهشت
خاک پایش توتیای دیدۀ حورا کند.
منوچهری.
- شوریدن حال، برهم خوردن اوضاع. نابسامان شدن زندگی. منقلب و زیر و رو شدن روزگار.پریشان شدن احوال:
به ایام دارا بشورید حال
برون شد ز دنیا جهان دیده زال.
(بهمن نامۀ ایرانشاه بن ابی الخیر از مجمل التواریخ).
- ، دگرگونه شدن حال کسی. مضطرب و پریشان شدن کسی:
ز هولم در آن جای تاریک و تنگ
بشورید حال و بگردید رنگ.
سعدی.
- شوریدن خواب، سراسیمه از خواب برآمدن. بیدار شدن از خواب با آشفتگی:
آن زمان کآنجا رسی آهسته باش و نرمگوی
تا نشورد خواب خوش بر نرگس جادوی او.
شرف شفروه.
- شوریدن خون، غلیان دم. (یادداشت مؤلف) : البیغ، شوریدن خون. (تاج المصادر بیهقی).
- شوریدن دل، دل بهم خوردن. شوریدن منش. تهوع: فرث، شوریدن دل زن باردار. غثیان، شوریدن دل. (منتهی الارب).
- ، نگران و مضطرب شدن دل: بعثره، تبعثر، شوریدن دل. تجیﱡش، شوریدن دل. تمقحس، شوریدن دل. تمقﱡس، شوریدن دل. جیش، جیشان، جیوش، شوریدن دل و برآمدن از اندوه یا از بیم. غنث، شوریدن دل. قلس، شوریدن دل. مقس، شوریدن دل. (منتهی الارب).
- ، متنفر شدن. بیزار گشتن:
بشوریدم دل از شوریده گیتی
بگردیدم سر از گردنده اختر.
ناصرخسرو.
- شوریدن عقل، مختل شدن خرد. مضطرب و پریشان شدن عقل: خلاط، شوریدن عقل. (منتهی الارب).
- شوریدن کار کسی، شوراندن و آشفته کردن کار وی:
دردی به خوشاب کس نشستم
شوریدن کار کس نجستم.
نظامی.
- ، آشفته شدن کار او: نصر سیارشعری بگفت و به مروان بن محمد فرستاد و او را آگاه کرد اندر آن شعر از بیرون آمدن کرمانی و او را بستود به هشیاری و بزرگواری و نصیحت کرد او را به نگاه داشتن مملکت و از او مدد خواست. چون مروان شعر او [نصرسیار] بخواند غمگین شد سخت و دانست که کارش بشورید، پس مروان سپاه بکشید و از شام به حران برآمد. (ترجمه طبری بلعمی).
- شوریدن هش، تباه کردن هوش. آشفته کردن هوش. مختل کردن حواس:
که ای بندگان خداوندکش
مشورید هر جای بیهوده هش.
فردوسی.
و رجوع به شوریده هش شود.
، به تموج درآمدن. متلاطم شدن: غازی خواسته بود که باز از آب گذر کند تا از این لشکر ایمن گردد ممکن نگشت که باد خاسته بود و جیحون بشوریده چنانکه کشتی خود کار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 233)، در شاهد زیر بمعنی آمیزش و هم خوابگی کردن آمده است: یکی مرد زاهد... روزی دو آهو را دید که با هم جفت گشتند. زاهد را شهوت غلبه کرد، اندیشید که اگر کام دل براند رسوا گردد، پس دعا کرد تا خدای تعالی او را آهو گرداند و جفت گیرد و باز مردم شود تا رازش پوشیده ماند و همچنین ببود، زاهد آهو گشت و یکی آهو ماده به چنگ آورد به شب اندر و با وی همی شورید. قضا را [خان] در آن ساعت آنجا رسید، تاریک بر بانگ آهو... تیری بینداخت و در آن وقت زاهد برنشسته بود، تیر بر شکمش رسید و بیفتاد. (مجمل التواریخ)، ناله و آه و فغان کردن. جار و جنجال کردن. داد و فریاد کردن. (یادداشت مؤلف) :
چو لیباز راحیل اینها [خبرمردن خواهر] شنید
بشورید و جامه به تن بردرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، تقلا کردن. دست و پا زدن. کوشیدن:
به دامم نیامد بسان تو گور
ز چنگم رهایی نیابی مشور.
فردوسی (از اوبهی).
بهر کار در زور کردن مشور
که چاره بسی جای بهتر ز زور.
اسدی.
، بکار بردن سلاح. ورزیدن جنگ افزار. سلحشور بمعنی جنگجو از همین شوریدن آمده است. (یادداشت مؤلف) : و مردان مرد حربی باشند و حرب و شوریدن سلاح عادت کرده باشند. (راحهالصدور راوندی)
لغت نامه دهخدا
(پَ سَ تَ)
آشفته شدن. در هم ریختن، چنانکه موی سر یا اسباب خانه. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(لَ کُ لُ تَ)
تراویدن آب یا نمی از جایی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). چکیدن و تقطیر شدن و تراویدن. (ناظم الاطباء) :
تا مشک سیاه من سمن پوشیده ست
خون جگرم بدیده بر جوشیده ست
شیری که به کودکی لبم نوشیده ست
اکنون ز بناگوشم برزوشیده ست.
عسجدی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
، در مردم آویختن. (فرهنگ اسدی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) ، به غضب آمدن. (یادداشت ایضاً) ، به زحمت افتادن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زورمند، زورناک، هر چیز پرزور و قوی، (از بهار عجم) (از آنندراج) :
بادۀ زورین نتابد پنجۀ هوش مرا
شکوه نگشاید ز هم لبهای خاموش مرا،
امیر وقاری (از بهار عجم)،
ایمنند اغنیا ز جور فلک
بی کشاکش کمان زورین است،
راضی (از آنندراج)،
رجوع به زور شود
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
زوروین. (آنندراج). زبرین. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). زبرین و بالایین و فوقانی. (ناظم الاطباء). رجوع به زوروین شود
لغت نامه دهخدا
(لَکْ کَ / کِشُ دَ)
بلند شدن و مرتفع شدن، آه کشیدن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
ماه اول بهار که آغاز سال ایرانیان است و فروردین نیز گویند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ چِ اُ دَ)
به معنی تولیدن باشد که رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن است. (برهان). به معنی رمیدن و دور شدن بود و تولیدن نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری). تولیدن و گریختن و رمیدن و دور شدن و به یک سو رفتن. (ناظم الاطباء) ، شرمنده شدن در حضور خصم. (برهان). بسیار شرمنده شدن. (ناظم الاطباء). شرمنده شدن و شکسته شدن به حضور خصم. (آنندراج) ، پرسیدن و تفحص کردن و جاسوسی کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ نَ گُ تَ)
ناله کردن. (آنندراج). گریه و زاری کردن. موئیدن. گریۀ زار کردن:
چه موئی چه نالی چه گریی چه زاری
که از ناله کردن چوما بی نوالی.
فرخی.
بریده شد نسبم از سیادت و ملکت
بدین دو درد همی گریم و همی زارم.
سوزنی.
سعدی اگر خاک شود همچنان
ناله و زاریدنش آید بگوش.
سعدی.
هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد.
سعدی.
عیبش مکنید هوشمندان
گر سوخته خرمنی بزارد.
سعدی.
بلی شاید که مهجوران بگریند
روا باشد که مظلومان بزارند.
سعدی.
، شکایت پیش کسی بردن. استعانت. التماس. یاری خواستن: از دست چنین دشمن بحضرت من بنال و میزار. (بهأولد).
از جور تو هم به تو زاریم
وز دست تو هم بر تو نالیم.
سعدی.
و رجوع به زار و زاری شود
لغت نامه دهخدا
(گُ کَ دَ)
در تداول مردم خراسان به معنی غارت کردن و چپاول کردن و چپو کردن است
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ / دِ شُ دَ)
آوردن، مقابل بردن:
به پیش آوریدند آهنگران
غل و بند و زنجیرهای گران.
فردوسی.
سپهبد هر آنجا که بد موبدی...
ز کشور به نزدیک خویش آورید
بگفت آن جگرخسته خوابی که دید.
فردوسی.
بشد تیز نعمان صد اسب آورید
ز اسبان جنگ آوران برگزید.
فردوسی.
ز دینار با هر یکی سی هزار
نثار آوریده بر شهریار.
فردوسی.
نثارآورید او چو روز نخست
ز گوهر بسی اندرون مایه جست.
فردوسی.
جهان سر نهادند سوی عزیز
بسی آوریدند هر گونه چیز.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین آوریدیم چیزی حقیر
ز روغن ز ریچال و کشک و پنیر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر آن را [یوسف را] در آن پیشگاه آورید
بر تخت دستور شاه آورید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بندیش که کردگار گیتی
از بهر چه آوریدت ایدر.
ناصرخسرو.
، رسانیدن. ابلاغ:
درود آوریدش خجسته سروش
کزین بیش مخروش و بازآر هوش.
فردوسی.
سیاوش یکی جایگه ساخت نغز
پسندیدۀ مردم پاک مغز
مگر خود سروش آوریدش خبر
که چونان نگارید آن شهر و بر.
فردوسی.
ز دزدی ّ صاع آوریده خبر
بدین داستان من شدم چون شرر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به یوسف ز یزدان سلام آورید
نه تنها که با این پیام آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر او را سلام آورید از خدای
جهان آفرین خالق رهنمای.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تن خویشتن را بیوسف نمود
ز یزدان سلام آورید و درود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، گزیدن بشاهی: و از این پس یزدجرد شهریار را آوریدند. چون بنشست روزگار خلافت... عمر خطاب بود. (مجمل التواریخ).
، گذرانیدن، چنانکه به شمشیر:
سپهدار ترکان چو باد دمان
بتیغ آوریده سپه آن زمان
جهانجوی قارن چون آشفته پیل
زمین کرده از خون چو دریای نیل.
فردوسی.
، بردن. رسانیدن، چنانکه مدت و اجلی را:
که گیتی سپنج است و جاوید نیست
فری برتر از فرّ جمشید نیست
سپهر بلندش بپای آورید
جهان را جز او کدخدای آورید.
فردوسی.
، کردن:
سپاهی که نوروز گرد آورید
همه نیست کردش ز ناگه شجام.
دقیقی.
ز گرد آوریدن که یابد بهی
که میرفت باید به دست تهی.
فردوسی.
جهاندار سی سال از این پیشتر
چگونه پدید آوریدی گهر
برفت و سر آمد بر او روزگار
همه رنج او ماند از او یادگار.
فردوسی.
به پیران ویسه چنین گفت شاه [افراسیاب]
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آوریدی تو از کاهلی
سبب پیری آمد و گر بددلی.
فردوسی.
تو و مادرت هر دو از چنگ دیو
برون آوریدم به رای و به ریو.
فردوسی.
بدست آوریده خردمند سنگ
به نایافته درّ ندهد زچنگ.
اسدی.
بدان ای پدر کآخر کار من
بخیر آوریده ست دادار من.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنین گفت کای داور ماه و مهر
پدید آوریدی زمین و سپهر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بنظم آوریدم بسی داستان
از افسانه و گفتۀ باستان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بکار آمد آنها که برداشتند
نه گرد آوریدند و بگذاشتند.
سعدی.
، نهادن:
یک آهوست خان را چو ناریش پیش
چو پیش آوریدی صد آهوش بیش.
ابوشکور.
برفتند فرمانبران پیش اوی
به نزدیک جهن آوریدند روی.
فردوسی.
نشستند با ماه دو مهرجوی
شب و روز روی آوریده بروی.
اسدی.
، کشیدن:
تا سمو سر برآورید ز دشت
گشت زنگارگون همه لب کشت
هر یکی کاردی ز جان (کذا) برداشت
تا برند از سمو طعامک چاشت.
رودکی.
بچنگ آمدش چند گونه گهر
چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا بافسون برون آورید
شد آراسته بندها را کلید.
فردوسی.
بسی آفرین بزرگان بگفت
بدان کش برون آورید از نهفت.
فردوسی.
سر مرد تازی [ضحاک] بدام آورید [ابلیس]
چنان شد که فرمان او برگزید.
فردوسی.
همه خلعت شاه پیش آورید
بر او آفرین کرد هر کس که دید.
فردوسی.
دوپاکیزه از خانه جمّشید
برون آوریدند لرزان چو بید.
فردوسی.
جدا کرد گاو و خر و گوسفند
بورز آورید آنچه بد سودمند.
فردوسی.
چو یک چند بگذشت او شد بلند
بنخجیر شیر آوریدی به بند.
فردوسی.
بزد کوس و لشکر برون آورید
ز هامون بدریای خون آورید.
فردوسی.
بیاورد گستهم آن خواسته
که جهنش فرستاد آراسته
به نزدیک شاه جهان آورید
چو خسرو مر آن را همه بنگرید
ببخشید جمله بایرانیان...
فردوسی.
چو آن کاسۀ زهر پیش آورید
نگه کرد موبد بدو بنگرید.
فردوسی.
شتر زیر بار آوریدند زود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، پدید کردن. پیدا کردن:
چون کشف انبوه غوغائی بدید
بانگ و زخ ّ مردمان خشم آورید.
رودکی.
از آن جوی راحت که راه آورید
شب و روز و خورشید و ماه آورید.
فردوسی.
دو سد برفرازید و جنگ آورید
همه رسم و راه پلنگ آورید.
فردوسی.
مرا آنگه آمد بکف باز تن
که مهر آوریدم بفرزند من.
فردوسی.
تگرگ آوریدند با باد سخت
پس از باد سرما که درّد درخت.
اسدی.
دل یوسف آئین و رای آورید
ره کدخدائی بجای آورید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
، حامل بودن، چنانکه پیغامی را:
بگوید که روشن دلی شیده نام
بشاه آوریده ست چندین پیام.
فردوسی.
بدو گفت رستم که از پهلوان
پیام آوریدم بروشن روان.
فردوسی.
، آفریدن.خلق کردن:
بدان کردگاری که چرخ آفرید
ستاره نمود و زمین آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
نهال فتنه در دلها تو کشتی
در آغاز خلایق آوریدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
، عرض کردن. گستردن. گستریدن:
نبایستی تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی به پیشم آوریدن.
(ویس و رامین).
، حمله کردن. جنگ آوری نمودن. (برهان) (انجمن آرای ناصری). شاهدی برای این معنی دیده نشد.
- بجای آوریدن، گزاردن. اجرا کردن:
هر آنکس که فرمان بجای آورید
سپاه شهنشه بدو ننگرید.
فردوسی.
اگر کژ اگر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای.
اسدی.
تو آنچ از پیمبر رسیدت بگوش
ببین و بجای آوریدن بکوش.
اسدی.
بفرمود پس یوسف دین پناه
بجای آوریدند فرمان شاه.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چو لختی پرستش بجای آورید
زمانی بسی شکرها گسترید.
شمسی (یوسف وزلیخا).
بشد مرد و بسیار گرمی نمود
بجا آورید آنچه فرموده بود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- زیر (بزیر) آوریدن، بزمین پیوستن. پست کردن. بر زمین زدن. برزمین افکندن. مغلوب کردن. مقهور کردن:
کجات آن شبیخون ناگه چو شیر
که شیر ژیان آوریدی بزیر؟
فردوسی.
دگر نامور گرد سهراب شیر
که پیل ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی.
دوفرزند بودش [لهراسب را] بسان دو ماه
سزاوار شاهی ّ و تخت و کلاه
یکی نام گشتاسب دیگر زریر
که زیر آوریدی سر نرّه شیر.
فردوسی.
نبرده برادرم فرخ زریر
که شیر ژیان آوریدی بزیر.
فردوسی.
وزآن پس چو جنبنده آمد پدید
همه رستنی زیر خویش آورید.
فردوسی.
شه غرچگان بود برسان شیر
کجا پشت پیل آوریدی بزیر.
فردوسی.
بدو گفت اولاد کای نرّه شیر
جهان را به تیغآوریدی بزیر.
فردوسی.
- فراز آوریدن، گردکردن:
چو گسترد خورشید دیبای زرد
بجوشید دریای دشت نبرد...
دو سالار هر دو بسان پلنگ
فراز آوریدند لشکر بجنگ.
فردوسی.
فراز آوریدند بیمر سپاه
ز شادی بریدند و آرامگاه.
فردوسی.
چو آن نامه برخواند [نامۀ گراز] قیصر، سپاه
فراز آورید از پی رزمگاه.
فردوسی.
چو دیوار، پیلان به پیش سپاه
فراز آوریدندو بستند راه.
فردوسی.
بوقت خواستن آسان دهد بزائر زر
اگر چه هست فراز آوریدنش دشوار.
فرخی.
بدیدی که ما را پس از کین سخت
بهم چون فراز آوریده ست بخت.
شمسی (یوسف و زلیخا).
- ، بیاوردن:
بگویش که من نامۀ نغزناک
فراز آوریدستم از مغز پاک.
ابوشکور یا عنصری.
- فرودآوریدن، پیاده کردن. در جائی متوقف ساختن:
بدان مرز لشکر فرود آورید [طوس]
زمین گشت از آن خیمه ها ناپدید.
فردوسی.
بدینگونه تا شهر همدان رسید
بجائی که لشکر فرود آورید.
فردوسی.
چو خسرو به نزدیک ایشان رسید
به بیرونش لشکر فرود آورید.
فردوسی.
- فرود آوریدن از تخت، خلع کردن از پادشاهی:
براندیش از کار پرویزشاه
از آن ناسزاوار کار تباه
چو او را فرود آوریدی ز تخت
شد از تخم ساسان بیکبار بخت.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از زورین
تصویر زورین
زبرین بالایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
زاری کردن نالیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توریدن
تصویر توریدن
پوشانیدن حقیقت بر خلاف نشان دادن امری را
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوریدن
تصویر گوریدن
در هم ریختن (موی سر اسباب خانه) آشفته شدن آشفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشوریدن
تصویر بشوریدن
نفرین، دعای بد کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زویدن
تصویر زویدن
بلند شدن و مرتفع شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توریدن
تصویر توریدن
((دَ))
شرمنده گردیدن، رمیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زاریدن
تصویر زاریدن
((دَ))
زاری کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
((رِ دَ))
شستن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شوریدن
تصویر شوریدن
((دَ))
آشفته شدن، به هیجان آمدن، شورش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آوریدن
تصویر آوریدن
((وَ دَ))
چیزی یا کسی را از جایی به جای دیگر رساندن، کردن، روایت کردن، حکایت گفتن، زاییدن، به دنیا آوردن، ارزیدن، آوردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بوشیدن
تصویر بوشیدن
ملاحظه کردن
فرهنگ واژه فارسی سره