جدول جو
جدول جو

معنی زورن - جستجوی لغت در جدول جو

زورن
اغلب اوقات، بیشتر موارد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سورن
تصویر سورن
(پسرانه)
خانواده ای در دوره اشکانیآنکه قدرتمند بودند، نام یکی از خاندانهای هفتگانه ممتاز در زمان اشکانیان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زوران
تصویر زوران
(پسرانه)
نام نوعی کشتی باستانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از زورین
تصویر زورین
زبرین، بالایی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوان
تصویر زوان
دانۀ گیاهی شبیه گندم که در مزارع گندم می روید، تلخه، تلخک
زبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سورن
تصویر سورن
حمله و هجوم، یورش، غوغا و هیاهوی لشکریان هنگام تاختن بر دشمن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زورق
تصویر زورق
کشتی کوچک، کرجی
زورق زرین: کنایه از خورشید
زورق سیمین: کنایه از ماه
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
مرغی است و عرب آنرا حمر یا حمّر نامد. پرنده ای است سرخ رنگ به بزرگی گنجشک. (از یادداشتهای بخطمرحوم دهخدا). سقده، پرنده ای است سرخ رنگ به بزرگی گنجشک و به فارسی آنرا زورک گویند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زو زَ)
یا ملک زوزن، ملقب به مؤیدالملک قوام الدین. از تابعین سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نام پادشاهی بوده. (برهان) (جهانگیری) (از ناظم الاطباء) : ملک زوزن را خواجه ای بود کریم النفس نیک محضر که همگنان را در مواجهه حرمت کردی و در غیبت نکوئی گفتی. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
(زو زَ)
شهر بزرگ و زیبایی است بین هرات و نیشابور. (از انساب سمعانی). ولایتی است. (برهان) (ناظم الاطباء). دهی است در ولایت خراسان. (جهانگیری). شهری است در خراسان مابین هرات و نیشابور. (فرهنگ رشیدی) (غیاث) (از منتهی الارب). ولایتی است از خراسان و از آنجاست عمید اجل ابوسهل وزیر سلطان محمود... (انجمن آرا) (آنندراج). شهری بود در خراسان میان نیشابور و هرات و زوزنی منسوب بدانست و اکنون مرکز دهستان جلگۀ زوزن است که در 66 هزارگزی جنوب غربی بخش خواف شهرستان تربت حیدریه واقع است. جلگۀ گرمسیرو سکنۀ آن 680 تن است. شغل مردم کشاورزی و گله داری و قالیچه و کرباس بافی است. (از فرهنگ فارسی معین) (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9). شهرکی است (به خراسان) از حد نیشابور با کشت و برز و از وی کرباس خیزد. (حدود العالم). حمداﷲ مستوفی گوید: ’سلامه و سنجان و زوزن از توابع خواف است و ملک زوزنی در آنجا عمارت عالی ساخت از میوه هایش انگور و خربزه و انار و انجیر نیکوست، در آنجا ابریشم و روناس بسیار باشد’. زوزن بگفتۀ مقدسی در زمان او معمور بود و پشم بافانش شهرت داشتند. با قاین و سلام (سلومک) و فرجرد ارتباط داشت. از حیث موقعیت حائز اهمیت بود. یاقوت زوزن را به سبب کثرت داد و ستد و رونق تجارت بصرۀ کوچک نام نهاده و به آتشکده ای در آنجا اشاره نموده است. (سرزمین های خلافت شرقی چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص 483) : و من به دیوان رسالت خالی بنشستم و نامه ها به تعجیل برفت تا مردم و اسباب بوسهل به مرو و زوزن و نشابور و غور و هرات و بادغیس و غزنین فروگیرند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافتها کرد... و رکابدار ازآن خود با من بفرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 126). و از قاین چون بجانب مشرق شمال روند به هیجده فرسنگی زوزن است. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 127). فی الجمله بسبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری و تمرد رئیس زوزن یک ماه به قاین بماندم. (سفرنامۀ ناصرخسرو ایضاً ص 128).
لقبشان در مصادر کرده مفعول
دو استاد این ز تبریز آن ز زوزن.
خاقانی.
زوزن از توابع خواف است و ملک زوزنی در آنجا عمارت عالی ساخت... (نزهه القلوب ج 3 ص 154). جلال الدین با وجودفتحی که کرده بود چون نتوانست در خراسان سپاهیان کافی گرد آورد بعد از قلیل مدتی اقامت در نیشابور به شهر زوزن (در ولایت قهستان و سه روز فاصله تا قاین) آمد و چون مردم با او موافقت نکردند و او را بشهر راه ندادند ناچار بحدود شهر بست و از آنجا به هرات رفت. (تاریخ مغول اقبال ص 50). رجوع به تاریخ گزیده و تاریخ جهانگشای ص 134 و 135 و 215 و تاریخ سیستان ص 410 و غزالی نامه ص 245 و مادۀ بعد و زوزنی شود
لغت نامه دهخدا
(زُ وِ رَ)
اتحاد و اشتراک گمرکی حکومتهای آلمان که در سال 1834 میلادی پایه گذاری شد و این مقدمۀ وحدت آلمان گردید. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(تَ رَضْضُ)
بسیار روغن مالیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به ناز پروردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تنعم. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(تُ / تُ رَ)
شهری است در لهستان که 100000 تن سکنه دارد ودر این شهر کار خانه تهیۀ مواد شیمیائی تأسیس یافته است. (از لاروس). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(رِ ن ن)
مارشال مشهور فرانسه (1611 -1675م.) که در جنگهای متعدد، فتوحات و افتخارات فراوانی نصیب کشور خود ساخت. او در دوران جنگهای دولوسیون (1667م.) و جنگهای دیگر فرماندهی قوای نظامی فرانسه را بعهده داشت و بر اثر پیروزی هایی که بدست آورد شهرت فراوان یافت. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است از دهستان کوهپر بخش مرکزی شهرستان نوشهر. دارای 555 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصولاتش غلات و ارزن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان کجور از آبادیهای مازندران و استرآباد، (مازندران و استرآباد تألیف رابینو ص 148)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
و اما نهرنلن بر تامران هنسمارگ سموهک پورن گذرد و ایشان همگی صلحاء و پاکان از شرّند. (ماللهند بیرونی ص 131)
لغت نامه دهخدا
توانایی و قدرت و طاقت و نیرو، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زورنگ. در سه نسخۀ خطی مهذب الاسماء، در معنی کلمه حرّیف بمعنی تند و تیز و زبان گز آمده است و در جای دیگر نیافتم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(زَ وَ)
زوروین. (آنندراج). زبرین. بالایی. (فرهنگ فارسی معین). زبرین و بالایین و فوقانی. (ناظم الاطباء). رجوع به زوروین شود
لغت نامه دهخدا
زورمند، زورناک، هر چیز پرزور و قوی، (از بهار عجم) (از آنندراج) :
بادۀ زورین نتابد پنجۀ هوش مرا
شکوه نگشاید ز هم لبهای خاموش مرا،
امیر وقاری (از بهار عجم)،
ایمنند اغنیا ز جور فلک
بی کشاکش کمان زورین است،
راضی (از آنندراج)،
رجوع به زور شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُو رَ / رِ)
بمعنی فقره است و فقره در عربی مهره های پشت را گویند و بطریق مجاز بر فقرات سخنان نثر استعمال کنند. (برهان). فقره و مهرۀ پشت و سخن بلیغ و سوره. (ناظم الاطباء). کلمه ای است که در کتب پارسیان باستانی بمعنی باب و سوره آمده و بمعنی نیرو و قوت نیز مناسب است و در برهان گفته بر فقرات پشت و کلمات نثر استعمال نمایند و رساله ای در نزد من از کتب پارسی حاضر است که فقره به فقره را زوره بمنزلۀ باب و فصل قرار داده و در حکمت است و زورۀ باستانی نام دارد و مترجم آن آذرپژوه نام دارد. (انجمن آرا) (آنندراج). از برساخته های فرقۀ آذر کیوان و نیز نام کتابی است از این فرقه ’در شناختن آغاز و انجام و زمان و جهان و جهانیان وشناخت راه نیک از بد و غیرها’ گفتار ابراهیم زردشت پیغمبر ایران (!) ترجمه و توضیح آذرپژوه اسپهانی و این کتاب در ’آیین هوشنگ’ به سال 1296 هجری قمری در تهران به چاپ سنگی رسیده است. (حاشیۀ برهان چ معین).
- زورۀ زردشت، نامه ای است که شت زردشت برای پادشاه هند نوشته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بمعنی درم باشد که بعربی درهم گویند و آن چهل و هشت حبه است. (برهان). درم را خوانند و آن را جوجن نیز گویند. این معنی از کتاب زند است. (جهانگیری). وزنه ای که درم نیز گویند و عبارت از چهل و هشت حبه است. (ناظم الاطباء). جوجن. نام سکۀ نقرۀ ساسانی است. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به جوجن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مورن
تصویر مورن
فرانسوی یخرفت
فرهنگ لغت هوشیار
ترکی کورنش کرنش بنگرید به کرنش حلقه ای که لشکری در گرد چیزی تشکیل دهد، نوعی اردوگاه که بوسیله گردونه هایی که بشکل دایره تنظیم کنند سنگر بندی شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سورن
تصویر سورن
حمله و هجوم، یورش، غوغا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زورا
تصویر زورا
چاه عمیق، کمان، قدح
فرهنگ لغت هوشیار
ماکوک ماکو ناوچه کشتی بسیار کوچک کرجی قایق. یا زورق زرین خورشید. یا زورق سیمین ماه یکشبه هلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوره
تصویر زوره
دوری، مسیتاریدن یک بار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زورین
تصویر زورین
زبرین بالایی
فرهنگ لغت هوشیار
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. شلمک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورن
تصویر گورن
((رَ))
حلقه ای که لشکری در گرد چیزی تشکیل دهد، نوعی اردوگاه که به وسیله گردونه هایی که به شکل دایره تنظیم کنند سنگربندی شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سورن
تصویر سورن
((رَ))
هجوم، حمله
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوان
تصویر زوان
((زَ))
زبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورق
تصویر زورق
((زُ رَ))
قایق
فرهنگ فارسی معین