جدول جو
جدول جو

معنی زوردست - جستجوی لغت در جدول جو

زوردست
(دَ)
قوی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
دلیری به رزم اندرون زوردست
همان پاکدینی و یزدان پرست.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
رهی گشتند او را زوردستان
ز دل کردند بیرون مکر و دستان.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوردخت
تصویر هوردخت
(دخترانه)
دختر خورشید، دختری زیبا چون خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آخردست
تصویر آخردست
دست آخر، پایان کار، پایین اتاق، صف نعال، نوبت آخر، سرانجام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وردست
تصویر وردست
کارگری که زیردست استاد کار می کند، دستیار، معاون
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کودرست
تصویر کودرست
گیاهانی که بر روی کود می رویند، فومیکول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
چالاکی، مهارت، توانایی، زورمندی، برای مثال غم زیردستان بخور زینهار / بترس از زبردستی روزگار (سعدی۱ - ۶۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دوردست
تصویر دوردست
جای دور، برای مثال ز بانگ سگان کآمد از دوردست / رمیدند گرگان و روباه رست (نظامی۵ - ۹۶۶)، چیزی که نزدیک نباشد، آنچه در دسترس نباشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
مسلط، ماهر، حاذق، استاد، توانا، زورمند، صاحب قوت و قدرت، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، جلد و چابک، صدر مجلس، طرف بالای مجلس، بالادست، برای مثال به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱ - ۴۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
کسی که زیر فرمان دیگری باشد، فرمانبردار، فرودست، برای مثال ای زبردست زیردست آزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی - ۶۷)، خوار، ذلیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زیردستی
تصویر زیردستی
بشقاب کوچک، پیش دستی
فرهنگ فارسی عمید
(وَ دَ)
در تداول، کمک و دستیار. آنکه در زیر دست کسی کمک به کار او کند چون شاگردی و مانند آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کارگری که به مقام استادی نرسیده اما از مرحلۀ مبتدی بودن نیز گذشته و باید زیر دست استاد کارکند. (فرهنگ فارسی معین). بیشتر به کارگر خمیرگیری که زیر دست استاد (خلیفه) کار میکند اطلاق شود. (فرهنگ فارسی معین از فرهنگ عامیانۀ جمالزاده) ، معاون. یاور. دستیار. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
کنایه است از چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد. (ناظم الاطباء) (از برهان) (از آنندراج) (از انجمن آرا). (از لغت محلی شوشتر) : و کار اصل ضبط کردن اولیتر که سوی فرع گراییدن خصوصاً دوردست است و فوت می شود. (تاریخ بیهقی). و چون مطلب و مقصد دوردست بود مدتی مهلت در میان آمد. (سندبادنامه ص 123) ، جایی که رسیدن درآنجا مشکل باشد، بعید و دور. (ناظم الاطباء). مکان دور (لغت محلی شوشتر). جاهای دور. ممالک بعیده. کنایه است از مسافت دراز. (آنندراج). جانب دور: این متاع را از نواحی دور دست می آورند. از نقاط دوردست مملکت به ما می نویسند. (یادداشت مؤلف) :
همی مادرش را جگر زآن بخست
که فرزند جایی شود دوردست.
فردوسی.
یکی رزمگاهی گزین دوردست
نه بر دامن مرد خسروپرست.
فردوسی.
به هر کشوری گنج آکنده است
که کس را نباید شدن دوردست.
فردوسی.
غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جایی دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 408). برادر مهتر روی به تجارت آورد و سفری دوردست اختیار کرد. (کلیله ودمنه). امروزی به سفری دوردست رفت و مرا چنین مدخری گذاشت. (سندبادنامه ص 231). از بلاد معمور و دیار مشهور دوردست افتاده بود. (ترجمه تاریخ یمینی). رایات سلطان دوردست افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی). کس را جرأت آن نبودی که در محلتهای دوردست که از واسطۀ شهر دور بودی تردد کند. (ترجمه تاریخ یمینی). از جاهای دوردست سنگهای مرمر فرادست آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی).
ز دریا به است آن ره دوردست
که دوری و دیریش را چاره هست.
نظامی.
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود همنشست.
نظامی.
ز بانگ سگان کآمد از دوردست
رسیدند گرگان و روباه رست.
نظامی.
رسیدم به ویرانۀ دوردست
در و درگهی با زمین گشته پست.
نظامی.
زهی آفتابی که از دوردست
به نور تو بینم در هرچه هست.
نظامی.
حسابی که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پای بست.
نظامی.
مال و تن در راه حج دوردست
خوش همی بازند چون عشاق مست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
نامیمون و مشؤوم و نامبارک و نحس. (از ولف) :
نگفتم که با رستم شوردست
نشاید بر این بوم ایمن نشست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مقابل زبردست. که . کهتر. فرودست. مرئوس. تابع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رعیت. (دهار) (محمود بن عمر) (زمخشری) (شرفنامۀ منیری) (ناظم الاطباء). آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد. فرودست. خدمتگزار. (فرهنگ فارسی معین). مطیع و فرمان بردار. (ناظم الاطباء). ج، زیردستان:
که ای زیردستان شاه جهان
مباشید تیره دل و بدنهان.
فردوسی.
دگر آنکه دانش نگیری تو خوار
اگر زیردستی و گر شهریار.
فردوسی.
دل زیردستان ما شاد باد
هم از داد ما گیتی آباد باد.
فردوسی.
هر آنکس که باشد مرا زیردست
همه شادمان باد و یزدان پرست.
فردوسی.
آله است آری ولیکن آسمانش زیردست
قلعه است آری ولیکن آفتابش کوتوال.
عنصری (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
ببخشای بر زیردستان بمهر
بر ایشان بهر خشم مفروز چهر.
اسدی.
زیردستانت چونکه بی خردند
چون ترا هوش و عقل و گفتار است.
ناصرخسرو.
ز بس دستان و بی دینی بمانده ست
به زیر دست قومی زیردستان.
ناصرخسرو.
بر درگاه ملک مهمات حادث شود که به زیردستان در کفایت آن حاجت افتد. (کلیله و دمنه). مشفقتر زیردستان آن است که دررسانیدن نصیحت مبالغت واجب بیند. (کلیله و دمنه).
هم زیردست آنی در هر فنی که گفت
تا زیردست نه فلک و هفت اخترم.
سوزنی.
بادت ز جهانیان زبردستی
کز رنج مجیر زیردستانی.
سوزنی.
زیردستان گله بر عکس کنند
گله شان از پی نفی تهم است.
خاقانی.
و بر اهتمام حال رعیت و اعتنای به مصالح زیردست حریص. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 274).
ترا من همسرم در همنشینی
بچشم زیردستانم چه بینی.
نظامی.
حکایت بازجست از زیردستان
که مستم کوردل باشند مستان.
نظامی.
آب گل خاک ره پرستانش
گل کمربند زیردستانش.
نظامی.
وگر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیردستم.
نظامی.
اما به اعتماد سعت اخلاق بزرگان که چشم از عوایب زیردستان بپوشند و در افشای جرایم کهتران نکوشند. (گلستان). آورده اندکه یکی از وزراء به زیردستان رحمت آوردی و صلاح همگنان جستی. (گلستان).
دل زیردستان نباید شکست
مبادا که روزی شوی زیردست.
سعدی (بوستان).
ای زبردست زیردست آزار
گرم تا کی بماند این بازار.
سعدی.
زبردست چون سر برآرد بجنگ
سر زیردستان درآید بسنگ.
امیرخسرو.
، مال گزار. (شرفنامۀ منیری) ، پست تر. (ناظم الاطباء) ، شتاب. (غیاث) (آنندراج) ، مغلوب. (غیاث) (آنندراج) (از فهرست ولف) ، مطیع. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) (از فهرست ولف) :
سخن تا نگویی ترا زیردست
زبردست شد کز دهان تو رست.
ابوشکور.
بدینگونه تاسالیان گشت شست
جهان شد همه شاه را زیردست.
فردوسی.
ندانی که ایران نشست منست
جهان سربسر زیردست منست.
فردوسی.
تراچون بچنگ آورید و ببست
کند مر جهان را همه زیردست.
فردوسی.
جاه ترا مدح گوی، عقل و زبان خرد
حکم ترا زیردست، دولت و بخت جوان.
خاقانی.
ز ماهی تا به ماه افسرپرستت
ز مشرق تا به مغرب زیردستت.
نظامی.
، خوار و ذلیل. (فرهنگ فارسی معین) ، مخفی. (غیاث) (آنندراج). نهانی. در پرده. در خفا. پوشیده. پنهان. محرمانه. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
کی توان نوشیدن این می زیردست
می یقین مر مرد را رسواگر است.
مولوی (یادداشت ایضاً).
، کنیز. (ناظم الاطباء). در این بیت شاهنامه گویا منکوحه، در برابر دوشیزه و دختر باشد:
بفرمود از آن پس بهنگام خواب
که پوشیده رویان افراسیاب
ز خویش و ز پیوند او هرکه هست
اگر دخترانند اگر زیردست
همه در عماری براه آورید
از ایوان بمیدان شاه آورید.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از دور دست
تصویر دور دست
چیزی که رسیدن به آن مشکل باشد
فرهنگ لغت هوشیار
رعیت، آنکه تحت امر دیگری بکار پردازد، مطیع و فرمانبردار، خدمتگزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شور دست
تصویر شور دست
نا میمون و نا مبارک و نحس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توریست
تصویر توریست
سیاح، جهانگرد
فرهنگ لغت هوشیار
دستوار، عصا، چوب دستی، عصا و تعلیمی چوبی که در دست گیرند دستوار عصا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیر دست
تصویر زیر دست
آنکه تحت امر دیگری به کار پردازد فرودست خدمتگذار، خوار و ذلیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زربدست
تصویر زربدست
دارنده زر، مالدار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زبر دست
تصویر زبر دست
بالا دست، صدر مجلس
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو دست
تصویر دو دست
دستهای یکتن یدین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برودست
تصویر برودست
برومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیردست
تصویر زیردست
((دَ))
فرمانبردار، خدمتگزار، ذلیل، پست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وردست
تصویر وردست
((وَ دَ))
کمک، دستیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
((زِ بَ دَ))
توانا، زورمند، ماهر، حاذق، مافوق، بالای مجلس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آخردست
تصویر آخردست
به پایان، پایین گاه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زبردستی
تصویر زبردستی
اکاحه، تبحر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از توریست
تصویر توریست
گردشگر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دوردست
تصویر دوردست
افق
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از زبردست
تصویر زبردست
متبحر، حاذق، خبره
فرهنگ واژه فارسی سره
استاد، حاذق، خبره، کاردان، ماهر، متبحر، زبل، زرنگ، باکفایت، مقتدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دونپایه، فرودست، مادون، مرئوس، مطیع، مقهور، نوچه
متضاد: بالادست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دستیار، شاگرد، معاون، یاور
فرهنگ واژه مترادف متضاد