جدول جو
جدول جو

معنی زوانش - جستجوی لغت در جدول جو

زوانش(زُ نِ)
ستاره و کوکب، بخت خوش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زواش
تصویر زواش
سیّارۀ مشتری، در علم نجوم پنجمین و بزرگ ترین سیارۀ منظومۀ شمسی، سعد اکبر، سعد السّعود، زاووش، قاضی چرخ، هرمز، قاضی فلک، زوش، ژوپیتر، اورمزد، برجیس، زاوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوانه
تصویر زوانه
زبانه، بیرون آمدگی زبان مانند هر چیزی مثلاً زبانۀ ترازو، زبانۀ قفل، زبانۀ ساعت، پره، شعله مثلاً زبانۀ آتش یعنی شعلۀ آتش، زبانۀ شمع یعنی شعلۀ شمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زوان
تصویر زوان
دانۀ گیاهی شبیه گندم که در مزارع گندم می روید، تلخه، تلخک
زبان
فرهنگ فارسی عمید
(زَ)
بر وزن و معنی زبان است که به عربی لسان خوانند. (برهان). زوانه. (انجمن آرا) (آنندراج). زبان و لسان. (ناظم الاطباء). زبان. زفان. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زوانه و زبان و زفان شود، نام دارویی است که با گوگرد بربهق طلا کنند نافع باشد و آنرا شلمک و شیلم نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). چچم. شلمک. (فرهنگ فارسی معین). شلمک. شیلم. دوسر. سعیع. گرگاس. تلخه. دنقه. جلیف. بشت. شالم. تلخ دانه. زیوان. رغیدا و حب و دانۀ زن باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). ابوعلی سینا در کتاب ادویۀ مفردۀ قانون زوان راگندم دیوانه میداند: ان الزوان اسم یوقعه الناس علی شیئین، احدهما حب شبیه بالحنطه یتخذ منه الناس الخبز و یقولون ان الزوان الکنیت (؟) و قوم آخرون یسمون به شیئاً مسکراً ردیاً یقع فی الحبوب. (کتاب ادویۀ مفرده چ تهران ص 188، یادداشت بخط مرحوم دهخدا). نزد اکثر شیلم است و مؤلف جامع بغدادی غیر آن دانسته و گوید که آن دانه ای است مایل به سیاهی و اندک سبزی مثل ماش و کوچک و طولانی و سرش باریک و در غلافی منحنی مثل غلاف شمشیر و مسکر قوی بلاتفریح و قسمی پهن نیز می باشد... و با سمیت و قوه جاذبه و خمارش جهت بیرون آوردن پیکان و امثال آن از بدن به غایت مؤثر و خوردن او موجب سبات شدید و مصلحش ربوب حامضه و طلای او با عسل جهت رویانیدن موی داءالثعلب و تحلیل اورام و کماداو جهت دردسر بارد مفید است. (از تحفۀ حکیم مؤمن). منتهی الارب در ’زون’ این کلمه را [ز / ز / ز] ضبط داده و دانۀ تلخ که با گندم آمیزد معنی کرده وهمچنین در ’زٔن’ زؤان را بصورت [ز آ / ز آ / زآ] آورده و دانه ای که به گندم آمیخته شود معنی کرده است و ناظم الاطباء زوان و زؤان را مستقل از معنی قبل دانسته و افزاید: دانۀ تلخ که در گندم زارها روید و با گندم آمیزد - انتهی. زوان [ز / ز] هو الحب المر الذی یخالط البر و هی الدنقه. زؤان [ز آ /ز آ / ز آ] لغاتی در زوان. (تاج العروس) : غسق،نوعی از گندم مانند زوان و نحو آن. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
زبان و لسان، شعله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ستاره ای است سیاره در آسمان ششم که قاضی افلاک است و خانه به برج حوت و قوس دارد و منجمان سعد اکبرش خوانند و آنرا اورمزد و ارمزد و هرمزد نیز گویند و به تازیش برجیس و مشتری نامند و قیل با سین مهمله لغت است. (آنندراج). زاوش و ستارۀ مشتری. (ناظم الاطباء). زاوش. مشتری. برجیس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
حسودانت را داده بهرام نحس
ترا بهره کرده سعادت زواش.
اورمزدی (یادداشت ایضاً).
ظاهراً زاوس و زاوش از زئوس یونانی است که به فرانسه ژوپیتر نامند. رجوع به ژوپیتر شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ نَ / نِ)
لیقه و پنبه و یا ابریشمی که در دوات تحریر می گذارند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ نَ / نِ)
بر وزن و معنی زبانه است که زبانۀ آتش و زبانۀ شاهین ترازو وامثال آن باشد. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زانیه. (ناظم الاطباء). در اقرب الموارد زوان جمع زانیه آمده است: زنی الرجل... و زناءً (یأی) ، فجر فهو زان. ج، زناه و هی زانیه. ج، زوان. (اقرب الموارد). رجوع به زوان شود
لغت نامه دهخدا
(تُ / تَ نِ)
توانستن. قدرت و قوت. (ناظم الاطباء). اسم مصدر توانستن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : وقتی ناگاه داعیه ای پدید آید که در احیاء علوم به مقدار توانش، سعی اختیار کرده اید. (تاریخ بیهق از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). و تفصیل این در کتاب مشارب التجارب که در تاریخ ساخته ام به تازی به مقدار دانش و توانش خویش بیان کرده ام. (تاریخ بیهق). بیان کرده آمده است به مقدار توانش و دانش خویش. (تاریخ بیهق)
لغت نامه دهخدا
(زَ نِنْ)
جمع واژۀ زانیه. (از اقرب الموارد). و رجوع به زوانی شود
لغت نامه دهخدا
عضو طولانی و نسبتا طویل و متحرک که در حفره دهانی قرار دارد و در انتها به وسیله قسمتی بنام) بند زبان (بکف دهان و استخوان لامی چسبیده و نوک آن آزاد است و جهت اعمال بلع و مکالمه و تغییرات صدا بکار میرود و ضمنا عضو اصلی حس ذایقه است لسان. یا بن زبان قسمت انتهایی زبان که به کف دهان متصل میشود انتهای زبان. یا بند زبان مهار زبان. یا زبان کوچک شراع الحنک. یا زبان گاو نوعی پیکان تیر شکاری، گاو زبان. یا زبان زبان قسمت آزاد ابتدای زبان که متحرک است و میتواند از دهان خارج شود نوک زبان. یا زبان به چیزی باز کردن آنرا به زبان آوردن بدان تفوه کردن، یا زبان تر کردن سخن گفتن، لقمه در دهان گذاشتن، گفتار تقریر بیان. یا زبان بی سر سخن بیهوده. یا زبان حال وضع و حال شخص که از اندیشه و نیت و احوال درونی او حکایت میکند. یا زبان دل زبان حال. یا زبان گلها اروپاییان هر گلی را رمز و نشانه امری دانسته اند که آنرا زبان گلها نامیده اند. بدین طریق با فرستادن یک گل میتوان منظور خود را به طرف فهماند مثل گل سرخ نشانه عشق و گل بنفشه نشانه بی مهری است، هر یک از فلسهایی که در قاعده سنبله های گلهای تیره غلات وجود دارد. شلمک از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه مانند زبان باشد، آلتی که در میان شاهین ترازوست، پره، شعله (آتش چراغ)، یکی از دو قالب اصلی قلمدان و آن مربوط به قسمت درونی آلت مذکور است مقابل رویه، برگ باریک و دراز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زوانه
تصویر زوانه
((زَ نِ))
زبانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زوان
تصویر زوان
((زَ))
زبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خوانش
تصویر خوانش
مطالعه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از توانش
تصویر توانش
استعداد، اقتدار
فرهنگ واژه فارسی سره
قرائت، مطالعه، خواندن، روایت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زبانی، شفاهی
فرهنگ گویش مازندرانی
زبانه
فرهنگ گویش مازندرانی
زبان
فرهنگ گویش مازندرانی