جدول جو
جدول جو

معنی زوارکش - جستجوی لغت در جدول جو

زوارکش(سِ / سُ دَ / دِ)
در تداول عامه، آنکه در مزارهای متبرکه زایرین را راهنمایی کند یا ب خانه خود میبرد و یا به آنان خانه و اثاث به کرا دهد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
زوارکش
آن که در مزارهای متبرکه زایرین را راهنمائی کند یا بخانه خود می برد
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زواره
تصویر زواره
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام برادر رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بارکش
تصویر بارکش
کشندۀ بار، باربردار، باربر، باری، ویژگی چهارپایی که توانایی حمل بار سنگین را دارد، قوی مثلاً اسب بارکش، کنایه از دارای صبر و تحمل در برابر مشکلات و مصائب، صبور، کنایه از غم زده، غم خوار، غصه دار، برای مثال دل پادشاهان شود بارکش / چو بینند در گل خر خارکش (سعدی۱ - ۵۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از هزوارش
تصویر هزوارش
خواندن کلمه ای با تلفظی غیر از آنچه نوشته شده، بعضی کلمات آرامی که در موقع خواندن ترجمۀ پهلوی آن را به زبان می آوردند مثلاً به جای جلتا می خواندند پوست و به جای ملکا می خواندند شاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارکش
تصویر خارکش
حمل کنندۀ خار، برای مثال ای که بر مرکب تازنده سواری مشتاب / که خر خارکش مسکین در آب و گل است (سعدی - ۱۸۲)، خارکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خمارکش
تصویر خمارکش
خمار، برای مثال سلام کردم و با من به روی خندان گفت / که ای خمارکش مفلس شراب زده (حافظ - ۸۴۲)
فرهنگ فارسی عمید
(عَطْوْ)
از کوه درگذشتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
نام جایگاهی است. شاعر گوید:
اراک من المصانع ذا اراش
و قد ملک السهوله و الجبالا.
(از المرصّع)
لغت نامه دهخدا
(اِ خوا / خا)
زنی که شوی خود را کشته باشد. (ناظم الاطباء). شوی کش
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
دهی از دهستان رودباراست که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 395 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
جمع واژۀ زورق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زورق شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ)
دهی از دهستان بیلوار است که در بخش کامیاران شهرستان سنندج واقع است و 267 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(تُ مَ)
کشندۀ خواهر. آنکه خواهر خود را کشد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(زَ / زِ بِ دَ / دُو رَ / رِ دَ / دِ)
متحمل خماری. آنکه خمار است:
سلام کردم و بامن بروی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(چَ کِ)
از مزارع متعلقه به قاینات است. آبش از قنات و هوایش ییلاقی است. (مرآت البلدان ج 4). ده کوچکی است از دهستان شهآباد بخش حومه شهرستان بیرجند. در 6هزارگزی جنوب خاوری بیرجند واقع است و کوهستانی و معتدل می باشد
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
دهی از دهستان الموت است که در بخش معلم کلایۀ شهرستان قزوین واقع است و 104 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
کسی که خارها را جمع آورد و برای فروش حمل کند خارکن، آهنگی است در موسیقی. کفشی که روی موزه بپا کنند سر موزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سوارک
تصویر سوارک
سوار کوچک. یا سوارک آب
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته گوارش داروی خوشگوار گوارش نوعی حلوا، ترکیبی است که به جهت هضم طعام خورند، معجونی مفرح و مقوی و محلل ریاح و مصلح اغذیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جارکش
تصویر جارکش
آنکه ندا در دهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زورکی
تصویر زورکی
بزور با فشار و جبر: (زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زواری
تصویر زواری
بیمار داری، خدمت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارکش
تصویر بارکش
باربردار، حمل کننده بار
فرهنگ لغت هوشیار
کلماتی که اززبان آرامی ماخوذاست ودرکتیبه ها وکتابها ورسایل پهلوی بخط پهلوی ثبت میشده ولی درموقع قرائت ترجمه پهلوی آن خوانده میشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هوا کش
تصویر هوا کش
پارسی است دمیگ دماغ برابر با بینی از این واژه ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
کشنده گوهر حامل جواهر: گشاد از گوش گوهرکش بسی نعل سم شبدیز را کرد آتشین لعل. (نظامی)، دارای گوهر، دست برنجن گوهر نشان دستبند مرصع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زورکی
تصویر زورکی
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
بیهوده گو، پرگو
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بابل کنار واقع در منطقه ی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی که همراه شکارچی برای حمل اثاثیه و کشیدن توبره و حمل شکار
فرهنگ گویش مازندرانی
حمل کننده ی زمبر
فرهنگ گویش مازندرانی
رودخانه ای که از ارتفاع سیصدمتری دامنه های کوه البرز سرچشمه
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع بندپی بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
کسی را با شکنجه کشتن
فرهنگ گویش مازندرانی