باریکه ای از چوب که در اطراف چهارچوب در بکوبند، تسمۀ باریک از چرم یا چیز دیگر که بر حاشیه و کنارۀ چیزی بدوزند، تسمه، بند، هر چیزی که مانند زه باشد، زه مانند
باریکه ای از چوب که در اطراف چهارچوب در بکوبند، تسمۀ باریک از چرم یا چیز دیگر که بر حاشیه و کنارۀ چیزی بدوزند، تسمه، بند، هر چیزی که مانند زه باشد، زه مانند
حاشیه ای که از چوب به الوار و جز آن دهند تا آجر را بدان پیوندند در طاق زدن و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لبه. حاشیه. کناره. زوار. (فرهنگ فارسی معین). - زهواردررفته، سخت پیر یا سخت ضعیف. سخت بیکاره و ناتوان: یک کالسکۀ زهواردررفته. یک پیر زهواردررفته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پوست سفید قوسی که بر بن ناخنهاست متصل به طرف انسی. (یادداشت ایضاً) ، چشمه که از زهیدن آبهای بالادست در اراضی پست مجاور ظاهر میشود. (یادداشت ایضاً) ، دیوار. (فرهنگ فارسی معین)
حاشیه ای که از چوب به الوار و جز آن دهند تا آجر را بدان پیوندند در طاق زدن و جز آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). لبه. حاشیه. کناره. زوار. (فرهنگ فارسی معین). - زهواردررفته، سخت پیر یا سخت ضعیف. سخت بیکاره و ناتوان: یک کالسکۀ زهواردررفته. یک پیر زهواردررفته. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، پوست سفید قوسی که بر بن ناخنهاست متصل به طرف انسی. (یادداشت ایضاً) ، چشمه که از زهیدن آبهای بالادست در اراضی پست مجاور ظاهر میشود. (یادداشت ایضاً) ، دیوار. (فرهنگ فارسی معین)
جدوار، ریشۀ گیاهی به شکل صنوبر، گره دار، به ضخامت انگشت، سیاه رنگ با میانۀ بنفش و طعم تلخ که بیشتر در کوه های تبت و هند و در بعضی نواحی خراسان می روید و در طب قدیم برای دفع هر گونه سم به کار می رفته و آن را تریاق و پادزهر همۀ سموم می دانسته اند، ژدوار
جَدوار، ریشۀ گیاهی به شکل صنوبر، گره دار، به ضخامت انگشت، سیاه رنگ با میانۀ بنفش و طعم تلخ که بیشتر در کوه های تبت و هند و در بعضی نواحی خراسان می روید و در طب قدیم برای دفع هر گونه سم به کار می رفته و آن را تریاق و پادزهر همۀ سموم می دانسته اند، ژَدوار
حیران و واله و شیفته. (برهان) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حیران و شیفته. (انجمن آرا). واله و حیران. (شعوری) : در راه خدا مگو که رهوار بماند بگذشت و ازو بس در شهوار بماند حق جو حق دید خلق حیران ماندند شط رفت ببحرخویش و اهوار بماند. (از شعوری)
حیران و واله و شیفته. (برهان) (هفت قلزم) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). حیران و شیفته. (انجمن آرا). واله و حیران. (شعوری) : در راه خدا مگو که رهوار بماند بگذشت و ازو بس در شهوار بماند حق جو حق دید خلق حیران ماندند شط رفت ببحرخویش و اهوار بماند. (از شعوری)
جدوار است که ماه پروین باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). جدوار است. (ترجمه صیدنه). جدوار است که آنرا ’ماه پروین’ گویند و بیخ گیاهی است که دفع سموم کند و بنفش آن معتبرباشد و در هر جا که آن روید، گیاهی دیگر بروید که آنرا ’بیش’ گویند و زهر قتال است... و رشیدی گوید: زدوار یعنی مانند صمغ و از این قرار ’زد’ بمعنی صمغ خواهد بود... و به زای فارسی انسب است... رشیدی درست دانسته، زد به پارسی بمعنی صمغ است، چنانکه صمغالزیتون را در پارسی زدزیتون و صمغاللوز را زدبادام ترجمه نمایند و صمغالکمثری را به فارسی زدامرود، اما به شیرازی ازدوامرود و صمغاللوز را ازدوبادام گویند. در هر صورت زد بمعنی صمغ درست و صحیح است و جدوار و زدوار یعنی صمغمانند. (انجمن آرا) (آنندراج). جدوار. زرنباد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زرنباد، جدوار، ژدوار و ترجمه صیدنه شود
جدوار است که ماه پروین باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). جدوار است. (ترجمه صیدنه). جدوار است که آنرا ’ماه پروین’ گویند و بیخ گیاهی است که دفع سموم کند و بنفش آن معتبرباشد و در هر جا که آن روید، گیاهی دیگر بروید که آنرا ’بیش’ گویند و زهر قتال است... و رشیدی گوید: زدوار یعنی مانند صمغ و از این قرار ’زد’ بمعنی صمغ خواهد بود... و به زای فارسی انسب است... رشیدی درست دانسته، زد به پارسی بمعنی صمغ است، چنانکه صمغالزیتون را در پارسی زدزیتون و صمغاللوز را زدبادام ترجمه نمایند و صمغالکمثری را به فارسی زدامرود، اما به شیرازی ازدوامرود و صمغاللوز را ازدوبادام گویند. در هر صورت زد بمعنی صمغ درست و صحیح است و جدوار و زدوار یعنی صمغمانند. (انجمن آرا) (آنندراج). جدوار. زرنباد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زرنباد، جدوار، ژدوار و ترجمه صیدنه شود
سویت و مساوی بودن و برابری باشد. (برهان) (آنندراج). برابری و مساوات و یکسانی و سویت و عدالت. (ناظم الاطباء). سویت و برابری باشد. (جهانگیری) : بی شبهه ستوه از غم و اندوه من آیند گر خلق جهان جمله به زیوار پذیرند. سوزنی (از جهانگیری). ، مرحوم دهخدا این کلمه را در شاهد زیر با تردید و علامت سؤال ’سهم ؟ حصه ؟ بهر؟ قسم ؟’ معنی کرده اند: ضیعتی باشداصلش بیست و سه زیوار میان چهار شریک، یکی را سه زیوار باشد و یکی را پنج زیوار و یکی را هفت زیوار و یکی را هشت و آن را صد دینار خراج است. قسم هر یک از این ارباب چه باشد؟ جواب: عدد سهام هر یک از ایشان در صد باید زدن، آنگه آن را بر بیست و سه قسمت کردن، آنچه بیرون آید جواب بود... (یواقیت العلوم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) کوچه و برزن خواه در شهر باشد و یا در ده و روستا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). - زیوارآرا، آنکه کوی و برزن راآرایش می کند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
سویت و مساوی بودن و برابری باشد. (برهان) (آنندراج). برابری و مساوات و یکسانی و سویت و عدالت. (ناظم الاطباء). سویت و برابری باشد. (جهانگیری) : بی شبهه ستوه از غم و اندوه من آیند گر خلق جهان جمله به زیوار پذیرند. سوزنی (از جهانگیری). ، مرحوم دهخدا این کلمه را در شاهد زیر با تردید و علامت سؤال ’سهم ؟ حصه ؟ بهر؟ قسم ؟’ معنی کرده اند: ضیعتی باشداصلش بیست و سه زیوار میان چهار شریک، یکی را سه زیوار باشد و یکی را پنج زیوار و یکی را هفت زیوار و یکی را هشت و آن را صد دینار خراج است. قسم هر یک از این ارباب چه باشد؟ جواب: عدد سهام هر یک از ایشان در صد باید زدن، آنگه آن را بر بیست و سه قسمت کردن، آنچه بیرون آید جواب بود... (یواقیت العلوم، یادداشت بخط مرحوم دهخدا) کوچه و برزن خواه در شهر باشد و یا در ده و روستا. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). - زیوارآرا، آنکه کوی و برزن راآرایش می کند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) : به دیباها و زیورهای شهوار ز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین). در آنجا تختها بنهاده بسیار بر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام. رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه: نژادش گرچه شهوار است و نیکوست ابا این نیکویی صد گونش آهوست. ؟ - درّ شهوار، درّ شایسته و لایق شاه. درّ گرانمایه. درّ گرانبها: چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد در شهوار. منوچهری. بدل پاک برنویس این شعر که بپاکی چو درّ شهوار است. ناصرخسرو. از خون چشم بیوه زنان لعلش از اشک چشم من در شهوارش. ناصرخسرو. راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک. خاقانی. خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست در خوشابی و طراوت چون در شهوار باد. کاتبی. - گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها: سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها: همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار. فرخی. بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار. فرخی. ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار. فرخی. یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون سیم درون است و چو دینار برون است آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار. مسعودسعد. ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لؤلوی شهوار. نظامی. در آن اندوه می پیچید چون مار فشاند از جزعها لؤلوی شهوار. نظامی. - مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)
مخفف شاهوار. هر چیز که لایق وسزاوار پادشاهان باشد. (برهان) (غیاث) : به دیباها و زیورهای شهوار ز تخت و طبل بزازان و عطار. (ویس و رامین). در آنجا تختها بنهاده بسیار بر آن بر جامه های خوب شهوار. زراتشت بهرام. رجوع به شاهوار شود، منسوب به شاه: نژادش گرچه شهوار است و نیکوست ابا این نیکویی صد گونش آهوست. ؟ - دُرّ شهوار، دُرّ شایسته و لایق شاه. دُرّ گرانمایه. دُرّ گرانبها: چون سینه بجنباند و یک لخت بپوید از هر سر پرّش بجهد صد دُر شهوار. منوچهری. بدل پاک برنویس این شعر که بپاکی چو درّ شهوار است. ناصرخسرو. از خون چشم بیوه زنان لعلش از اشک چشم من دُر شهوارش. ناصرخسرو. راز سلیمانی شنو زآن مرغ روحانی شنو اشعار خاقانی شنو چون درّ شهوار آمده. خاقانی. آذین صبوحی را زد قبه حباب از می بر قبه از آن درّی شهوار نمود اینک. خاقانی. خسروا نظمم که وصف بحر جود دست توست در خوشابی و طراوت چون دُر شهوار باد. کاتبی. - گوهر شهوار، گوهر لایق شاه. گوهر گرانمایه و گرانبها: سخن از مستمعان قدر پذیرد صائب قطره در گوش صدف گوهر شهوار شود. صائب. - لؤلؤ شهوار، لؤلؤ لایق شاه. لؤلؤگرانبها: همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار. فرخی. بدخواه تو خواهد چو تو گردد ببزرگی هرگز نشود سنگ سیه لؤلؤ شهوار. فرخی. ملک ز پنج یک آنجا نصیب یافته بود دویست پیل و دو صندوق لؤلؤ شهوار. فرخی. یا چو زرین شجری درشده اطراف شجر که بر او بر ثمر از لؤلؤ شهوار بود. منوچهری. یا همچو زبرجدگون یک رشتۀ سوزن اندر سر هر سوزن یک لؤلؤ شهوار. منوچهری. چون سیم درون است و چو دینار برون است آکنده بدان سیم درون لؤلؤ شهوار. منوچهری. نشد بی قدر و قیمت سوی مردم ز بیقدری صدف لؤلوی شهوار. ناصرخسرو. ابریم که باشیم همیشه به تک و پوی وز بحر برآریم همی لؤلؤ شهوار. مسعودسعد. ز صندوق و خزینه چند خروار همه آکنده از لؤلوی شهوار. نظامی. در آن اندوه می پیچید چون مار فشاند از جزعها لؤلوی شهوار. نظامی. - مروارید شهوار، مروارید بزرگ و خوشاب و غلطان. (یادداشت مؤلف)
مرکب روندۀ فراخ گام و خوش راه و نجیب. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی اسب رهوار زیر اندرش لگامی بزرآژده بر سرش. فردوسی. نیکخوی را به ره عمر در زیر خرد مرکب رهوار کن. ناصرخسرو. کیسۀ زر چون ز ناردانه بیاگند کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار. سوزنی. - سمند رهوار، اسب خوش راه. (ناظم الاطباء). رجوع به راهوار شود
مرکب روندۀ فراخ گام و خوش راه و نجیب. (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : یکی اسب رهوار زیر اندرش لگامی بزرآژده بر سرش. فردوسی. نیکخوی را به ره عمر در زیر خرد مرکب رهوار کن. ناصرخسرو. کیسۀ زر چون ز ناردانه بیاگند کسوت دیبا گرفت و مرکب رهوار. سوزنی. - سمند رهوار، اسب خوش راه. (ناظم الاطباء). رجوع به راهوار شود
گیاهی است از تیره زنجبیلیها که دارای ساقه زیرزمینی دراز و باریک است. میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است. این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره زنجبیلیها در منطقه هند و مالزی میروید و در تداوی بعنوان مقوی و باد شکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف میشود زنجبیل بیابانی امامون دشتی عرق الکافور. توضیح: در برخی کتب تاج الملوک زرد رومی را که بنام) انتله سودا (نیز نامیده میشود مرادف زرنباد گرفته اند. یا زرنباد چینی جدوار ختایی (جدوار)
گیاهی است از تیره زنجبیلیها که دارای ساقه زیرزمینی دراز و باریک است. میوه اش کپسولی و دارای دانه های معطر است. این گیاه مانند دیگر گیاهان تیره زنجبیلیها در منطقه هند و مالزی میروید و در تداوی بعنوان مقوی و باد شکن و در تهیه برخی لیکورها مصرف میشود زنجبیل بیابانی امامون دشتی عرق الکافور. توضیح: در برخی کتب تاج الملوک زرد رومی را که بنام) انتله سودا (نیز نامیده میشود مرادف زرنباد گرفته اند. یا زرنباد چینی جدوار ختایی (جدوار)