جدول جو
جدول جو

معنی زهدان - جستجوی لغت در جدول جو

زهدان
رحم، عضوی کیسه مانند در شکم که جنین تا قبل از تولد در آن زندگی می کند، جای بچه در شکم زن یا حیوان ماده، بچّه دان، بوگان، پوگان، بوهمان، بویگان، پرکام
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
فرهنگ فارسی عمید
زهدان(زِ)
بچه دان و قرارگاه نطفه باشد و به عربی رحم گویند. (برهان). رحم که قرارگاه نطفه باشد. (غیاث) (آنندراج). بچه دان. (آنندراج). بچه دان که عبارت از رحم باشد. (فرهنگ رشیدی). رحم. (ترجمان القرآن). زاقدان. (شرفنامۀ منیری). جایی در شکم مادر که بچه در آن قرار دارد. بچه دان. رحم. (فرهنگ فارسی معین). بچه دان و اتون و رحم و قرارگاه نطفه. (ناظم الاطباء). عضو عضلانی مجوفی که در داخل لگن خاصره قرار دارد و جنین در آن تکامل پیدا می کند. زهدان انسان گلابی شکل و بطول 7 و 8 سانتیمتر است. سر باریک این عضو در پایین به مهبل متصل است و قسمت بالای آن بوسیلۀ دو لوله که راه عبور تخمهاست به تخمدان مربوط می گردد. رحم در طی حاملگی با ازدیاد فشار داخلی بزرگ میشود و حجم آن بحدی می رسد که بتواند جنین، جفت، و کیسۀ جنین را در خود جای بدهد. پس از وضع حمل در طی چند روز رفته رفته به حجم عادی خود بازمی گردد. (از دائره المعارف فارسی) :
وین عجوز خشک پستان بهر بیشی امتش
مادر یحیی است گویی تازه زهدان آمده.
خاقانی.
عجوز جهان مادر یحیی آسا
ازو حامل تازه زهدان نماید.
خاقانی.
مادر نحل که افگانه کند هرسحرش
چون شفق خون شده زهدان بخراسان یابم.
خاقانی.
- افتادن زهدان، سقوط رحم. (ناظم الاطباء).
- زهدانک، رحم خرد. بچه دان کوچک:
رخسارکتان گونۀ دینار گرفته
زهدانکتان بچۀ بسیار گرفته.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
زهدان
بچه دان، رحم
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
فرهنگ لغت هوشیار
زهدان((زِ))
بچه دان
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
فرهنگ فارسی معین
زهدان
رحم
تصویری از زهدان
تصویر زهدان
فرهنگ واژه فارسی سره
زهدان
بچه دان، بون، پوگان، تخمدان، رحم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از زیدان
تصویر زیدان
(پسرانه)
نام نویسنده ای عرب، او نخستین نویسنده عرب است که به سبک نویسندگان اروپایی مطالب علمی وتاریخی اسلامی را به صورت رمان منتشر کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از بهدان
تصویر بهدان
دانا، داننده، آگاه، عالم، برای مثال نه با آنت مهر و نه با اینت کین / که بهدان تویی ای جهان آفرین (فردوسی۲ - ۱۰۱۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زندان
تصویر زندان
جایی که محکومان و تبهکاران را در آنجا نگه می دارند، محبس، بندیخانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کهدان
تصویر کهدان
کاهدان، انباری برای نگه داشتن کاه یا خوراک چهارپایان، جای ریختن کاه، انبار کاه
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
نام جائی و نام کوهی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
تثنیۀ زند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به زند شود
لغت نامه دهخدا
(زَ / زُ)
نام سگی، موضعی است. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
بدبوی. دارای زهومت: و طعمها (زراوند طویل وزراوند مدحرج) مر و زهمان. (ابن البیطار ج 1 جزء 2 ص 159 ذیل زراوند). رجوع به زهم و زهمه و زهومت شود
مرد تخمه زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان ماربین است که در بخش سده شهرستان اصفهان واقع است و 1109 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان گرکن است که در بخش فلاورجان شهرستان اصفهان واقع است و 210 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ابن حجر بن عمران بن مزیقیا. جد جاهلی. فرزندان وی بطنی از ’الازد’، از قحطانند. (از زرکلی ج 1 ص 337)
لغت نامه دهخدا
(زَ)
یکی از اکابر مجوس است و اهل او را زردانیه گویند و اعتقاد آنان آن است که یزدان اشخاص بسیار از روحانیات احداث نموده است و اهرمن از فکر او بهم رسید و زردان، نه هزار و نهصد و نود و نه سال ایستاده عبادت کرد. (برهان) (آنندراج). یکی از علماو اکابر مجوس. (ناظم الاطباء). رجوع به زروان شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
افزونی. (منتهی الارب) (آنندراج). افزونی و زیادتی. (ناظم الاطباء). رجوع به زید شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
یا ’زیدین’. نام شهری نزدیک کازرون و وجه تسمیه آنکه قبر دو زید، یعنی زید بن ثابت انصاری و زید بن ارقم انصاری دو تن از صحابۀ رسول بدانجاست. (ابن بطوطه، یادداشت بخط مرحوم دهخدا)
موضعی است به کوفه که گویند در آن صحرائی است که ابوالغنایم بدان منسوب است. (از لباب الانساب ج 1 ص 517). موضعی است به کوفه. (از معجم البلدان). رجوع به زیدانی شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
ابن احمد المنصور بن محمد الشیخ، معروف به ’زیدان السعدی’ و مکنی به ابوالمعالی. از ملوک دولت اشراف السعدیین به مراکش است. پایتختش فاس بود. او در سال 1012 هجری قمری بعد از وفات پدرش به حکومت رسید. برادران وی یعنی ابوفارس و محمد المأمون بر او شوریدند و لشکر او را شکست دادند. وی به تلمسان درآمد و میان سجلماسه و درعه و سوس حرکت می کرد و گروهی از سپاهیان هزیمت یافتۀ او با وی بودند. او از مردم در مقابل شورش برادرانش یاری خواست و مردم مراکش دعوت او را اجابت کردند و در سال 1015 او را سلطان خود خواندند، ولی چیزی نگذشت که برادرش مأمون او را از سلطنت برانداخت (1016) و او مدتی درکوهها متواری گردید و در همان سال بازگشت و مراکش را گرفت و شوکت خود را نیرو داد و در سال 1017 هجری قمری بر فاس استیلاء یافت ولی یاران مأمون او را در سال 1018 از فاس بیرون راندند و سلطان زیدان همچنان بر مراکش و اطراف آن حکومت کرد تا آنکه بسال 1037 درگذشت. وی مردی فاضل و در فقه عالم بود و در ادب معرفت داشت و کتابی در تفسیر قرآن کریم دارد. او را اشعاری است.. رجوع به الاستقصاء سلاوی شود
لغت نامه دهخدا
(تَ)
زاد زیداًو زیداً و زیداً و زیداناً و زیادهً. رجوع به زیاده شود. (ناظم الاطباء). رجوع به زیاده و زید شود
لغت نامه دهخدا
(عِ)
ضمان وپذرفتاری. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ضمانت و کفالت. (از اقرب الموارد). عهّیدی ̍. رجوع به عهیدی شود، عهدان الشی ٔ، وقت آن. (از اقرب الموارد از اساس). عدّان. رجوع به عدان شود
لغت نامه دهخدا
(زِ)
بندیخانه. (آنندراج) (شرفنامۀ منیری). محبس. بندیخانه. قیدخانه. حبس. سجن. (ناظم الاطباء). جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند. بندیخانه. محبس. قیدخانه. (فرهنگ فارسی معین). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبس پذیرفته شده است. رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود. پهلوی ’زیندان’، ارمنی ’زندن’، استی ’زیندون’... محبس، جایی که گناهکاران را در آنجا توقیف کنند. بندی خانه. سجن. (حاشیۀ برهان چ معین). دوستاخ. دوستاق خانه. بند. حصیر. محبس. سجن. دوستاق. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
ور ایدون که کژی بود رای تو
همان بند و زندان بود جای تو.
فردوسی.
دگرآنکه گفتی ز زندان و بند
که آمد ز ما بر کسی بر گزند.
فردوسی.
چنین گفت کاین نوذر تاجدار
به زندان و مردان من کشته خوار.
فردوسی.
به زندان بکشتندشان بی گناه
بدانگه که برگشته شد بخت شاه.
فردوسی.
یک روز سبک خیزد شاد و خوش و خندان
پیش آید و بردارد مهر از در زندان.
منوچهری.
از باغ به زندان برم و دیر بیایم
چون آمدمی نزد شما دیر نپایم.
منوچهری.
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
روا نبود به زندان و بند بسته تنم
اگر نه زلفک مشکین او بدی جلویز.
طاهر (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
و امیر فرمود تا زندانهای غزنی و آن نواحی و قلاع عرض کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 273). کسری تنگدل شد، بفرمود زندان بوزرجمهر بگشادند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 340). زندان و خواری و درویشی و مرگ بر وی خوشتر. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 608).
زندان تو است این اگرت باغست
بستان نشناسی همی از زندان.
ناصرخسرو.
گرچه زندان سلیمان نبی بوده ست
نیست زندان بل باغیست مرا یمگان.
ناصرخسرو.
بل به زندان در شو خوش بنشین زیرا
صحبت نادان صد ره بتر از زندان.
ناصرخسرو.
و رسم چنان بود که هر روز حاکم زندان، ایشان را به صحرا بردی تا یک پشته هیزم بیاورندی. (قصص الانبیاء ص 179).
قیری که بزد چرخ مرا پنهان زد
زد چرخ مرا لیک در زندان زد
در زندان شیر شرزه را بتوان زد.
مسعودسعد (از امثال و حکم ج 2 ص 582).
دیو دیوان تو با دیو به زندان نشود
گر فرشته بزند راه تو، شیطان تو اوست.
سنائی.
یوسف مصری ده سال ز زن زندان دید
پس ز تو کی خطری دارند این بی خبران.
سنائی.
من از تو ابله ترم، تو از من احمق تری
یکی بباید که مان هر دو به زندان برد.
جمال الدین عبدالرزاق.
پشت بر دیوار زندان روی بر بام فلک
چون فلک شد پرشکوفه نرگس بینای من.
خاقانی.
بهر منال عیش ز دوران منال بیش
بهر مدار جسم به زندان مدار جان.
خاقانی.
مگر باد را بند سازد سلیمان
که باد مسیحا به زندان نماید.
خاقانی.
یعقوب دلم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
روباه جواب داد که پادشاهان را از بند و زندان چاره نبود و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه از حاشیۀ برهان چ معین).
مرد به زندان شرف آرد بدست
یوسف از این روی به زندان نشست.
نظامی (مخزن الاسرار ص 107).
دم خوش بایدت، از خویش برون آی چو گل
کز پی یکدم خوش، پوست بر او زندان است.
اثیراومانی.
خواند او را قاضی از زندان به پیش
پس تفحص کرد از اعیان خویش.
مولوی.
گر ز زندانم برانی توبه رد
خود بمیرم من ز درویشی و کد.
مولوی.
شکم زندان باد است ای خردمند
ندارد هیچ عاقل باد را بند.
سعدی (گلستان).
تکبر عزازیل را خوار کرد
به زندان لعنت گرفتار کرد.
سعدی.
بیژن شیر خفته در زندان
کرده گرگین بی هنر دندان.
اوحدی.
ترا تاج بر سر فروزنده باد
به زندان درون دشمنت زنده باد.
؟ (شرفنامۀ منیری).
- زندان اسکندر. رجوع به زندان سکندر شود.
- زندان باد، جایی بود بر کوه اصطخر فارس:... بر سر کوه دخمه های عظیم کرده است و عوام آن را زندان باد میخوانند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 127). رجوع به نزهه القلوب ج 3 ص 121 شود.
- زندانبان، کسی که زندانیان را محافظت می کرده باشد. (آنندراج). مستحفظ زندان و محبوسین. (ناظم الاطباء). آنکه در محبس مأمور نگهبانی محبوسان است. نگهبان زندان. (فرهنگ فارسی معین). سجان. حداد. دوستاق بان. بندیوان. حارس زندان. محبس بان. دوستاخ بان. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای مستحفظمحبس پذیرفته شده است: و زندان درک اسفل و زندانبان مالک دوزخ. (سندبادنامه ص 249).
دل از دیدار زندانبان سبکبار
چو زلف زشت رو زنجیر بیکار.
شفیع اثر (از آنندراج).
رجوع به ترکیب بعد شود.
- زندانبانی، شغل و منصب زندانبان. (ناظم الاطباء).
- ، عمل زندانبان. پاسبانی و نگهبانی زندان و زندانیان. رجوع به ترکیب بعد شود.
- زندانبانی کردن، محافظت کردن زندانیان و پاسبانی نمودن آنان را. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب قبل و زندانبان شود.
- زندان برجیس، برج سنبله که وبال خانه برجیس است. (ناظم الاطباء).
- زندان خاکی، کنایه از دنیا است:
این فلکی جان مرا شصت سال
داشت در این زندان خاکی تنم.
ناصرخسرو.
- زندان خاموشان، کنایه از گور باشد که به عربی قبر خوانند. (برهان). گور. قبر. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). گور. (فرهنگ رشیدی). کنایه از گور باشد و آن را مرغزن نیز گویند و به تازی قبر گویند. (انجمن آرا) (از آنندراج) :
یکی با چشم دل بنگر در این زندان خاموشان
که آنجا صدهزاران کس ندیمان ندم بینی.
سنائی (از انجمن آرا).
- زندانخانه، زندانسرا. بندیخانه. (آنندراج) : و هر جای که ولات فرودمی آمدند به قرب ایشان زندانخانه پیدا می کردند. (تاریخ قم ص 40).
ز زندان خانه قید خودی اکنون رها گشتم
ازین زنجیر غم هم بازرستم تا چه پیش آید.
زکی ندیم (از آنندراج).
- زندانسرا، زندانخانه. (آنندراج) :
پیش مابینی کریمانی که گاه مائده
ماکیان بر در کنند و گربه در زندانسرا.
خاقانی.
میل در چشم امل کش تا نبیند در جهان
کز جهان تاریک تر زندانسرایی برنخاست.
خاقانی.
به زندانسرای کنیزان شاه
همی بود چون سایه در زیر چاه.
نظامی (از آنندراج).
در آن زندانسرای تنگ می بود
چو گوهر شهربند سنگ می بود.
نظامی.
حصار چرخ چون زندانسرائیست
کمر در بسته گردش اژدهائیست.
نظامی.
در این زندانسرای پیچ در پیچ
برادر زاده ای دارد دگر هیچ.
نظامی.
- زندان سکندر، کنایه از ظلمات است. (برهان) (فرهنگ فارسی معین) (ناظم الاطباء).
- ، شهر یزد، چه مشهور است که وفات سکندر در آن شهر واقع شده چنانکه در لغت ’خرم’ بیان آن گذشت... و بعضی گویند زندان سکندر سردابه ای است در یزد که سکندر را در آن گذاشته بودند و آن سردابه در یزد معروف است به زندان سکندر و بسیار تاریک و موحش است... (فرهنگ رشیدی). ته خانه ای است در شهر یزدگویند که تابوت سکندر را در آن گذاشته اند. (از غیاث). بنابر آنچه در فرهنگها و در تاریخ جدید مسطور است، شهر یزد است. (قزوینی). بگفتۀ لغتنامه ها شهر یزد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). معروف است و وجه تسمیۀزندان آن است که منسوب است به زند، زیرا که حکم شریعتی کتاب زردشت در باب جزای هر گناهی آن بود که به اندازه کمابیش آن کار، گنهکار را حبس می کرده اند. و زندان یا غار یا چاه یا کوهسار می بوده و در فرهنگ رشیدی گفته که زندان سکندر بمعنی شهر یزد است که وفات اسکندر در آن شهر بوده و آن سردابه در ضمن لغت خرم، دراین باب افسانه و راز بیان کرده که این معنی و آن معنی هر دو خطا و سهو است. چه مرگ اسکندر در یزد نبوده است و در شهر زور کردستان و بابل وفات یافته و جسداو را به اسکندریه که از ابنیۀ اوست برده و مدفون کرده اند، چنانکه نظامی گفته که خاک سکندر به اسکندری است. سبب آنکه یزد را زندان سکندر گفته اند این است که سکندر بعد از غلبه بر پادشاهان عجم و تصمیم فتح بلاد شرقی و مشاورت با دانایان عهد، شاهزادگان را به شهر یزد برده و بدست امیری از امرای خود سپرده که از آنجا بیرون نروند و در غیبت او مایۀ فسادی نشوند و خود بجانب هند و پنجاب و دارالملک پور رفته آن بلاد را بگشاد و در مراجعت عزم یونان کرده براه درگذشت. چنانکه اشارت رفت شهر یزد بدین جهت زندان اسکندر لقب یافت چنانکه فارس را ملک سلیمان گویند. خواجه حافظ چون در زمان توقف خود دلتنگ شده غزلی گفته است... (انجمن آرا) (آنندراج) :
دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم.
حافظ.
- زندان شکن، شکننده زندان. (از فهرست ولف). شکننده بند. محبوسی که از دست زندانبان بگریزد و خود را از قید برهاند:
وز آن پر گناهان زندان شکن
که گشتند بانوشزاد انجمن.
فردوسی.
- زندان کردن، حبس کردن. محبوس کردن. (ناظم الاطباء). بند کردن. به قید و بند انداختن. و غالباً با عبارت فعلی چون ’به زندان کردن’ و ’در زندان کردن’ آید. رجوع به ’به’ و ’در’ و دیگر ترکیبهای این کلمه شود.
- زندان کردن چیزی یا جایی را برای کسی، بندیخانه ساختن آن برای آنکس. محبس و سجن قرار دادن آن برای آنکس:
در کاخ فرخنده ایوان اوی
ببستند و کردند زندان اوی.
فردوسی.
تا روز حشر آتش سوزنده را
بر شیعت معاویه زندان کنم.
ناصرخسرو.
بر دل و بر وهم کسان چرخ را
زندان کرده ست جهان آفرین.
ناصرخسرو.
- زندان کن، در بند آورنده. زندان افکننده. صفت کسی که مردم را به حبس و بند اندازد:
سریری که جز آسمانی بود
به زندان کن زندگانی بود.
نظامی.
- زندان مشتری، زندان برجیس که برج سنبله باشد. (ناظم الاطباء).
- زندان نامسجون، ماهیی که یونس پیغمبر را بلعید. (ناظم الاطباء).
- زندان نیرین، عقدۀ راس و ذنب. (ناظم الاطباء).
- زندانی، منسوب است به زندان. کسی که در محبس باشد. آنکه در زندان از آزادی محروم است. (از فرهنگ فارسی معین). محبوس. گرفتار زندان. (ناظم الاطباء). محبوس. بندی. مسجون. حبسی. دوستاقی. دوستاخی. با کردن و شدن صرف شود. ج، زندانیان. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). این کلمه در فرهنگستان ایران بجای محبوس پذیرفته شده و بجای اسیر بکار نرود. رجوع به واژه های فرهنگستان ایران ص 47 شود:
ز زندانیان بندها برگرفت
همه شهر ازو دست بر سر گرفت.
فردوسی.
ز شهرت یکی بسته زندانیم
به گوهر همانا که خود دانیم.
فردوسی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
به زندانیان جامه دادی به نیز
سراپای دینار و هر گونه چیز.
فردوسی.
چون در نگرد باز به زندانی و زندان
صد شمع و چراغ اوفتدش بر لب و دندان.
منوچهری.
روان هست زندانی مستمند
میان کثافت بمانده به بند.
اسدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
بگذر ای باد دل افروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی.
ناصرخسرو.
بخت النصر گفت: در دل خود که میدانم چه باید کردن پیش زندانیان آمد. (قصص الانبیاء ص 179).
اگر خواهی که چون یوسف بدست آری دو عالم را
در این تاریکی زندان چو یوسف باش زندانی.
سنائی.
دل ز بستان خیال او به بویی خرم است
مرغ زندانی تماشا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
زندانی روز را شب آمد
بیمار شبانه را تب آمد.
نظامی.
به انصافش رعیت شاد گشتند
همه زندانیان آزاد گشتند.
نظامی.
باش در این خانه زندانیان
روزن و در بسته چو بحرانیان.
نظامی.
چو اقلیم دشمن به جنگ و حصار
گرفتی به زندانیانش سپار.
سعدی (بوستان).
نظر کن بر احوال زندانیان
که ممکن بود بی گنه در میان.
سعدی (بوستان).
رجوع به زندان و دیگر ترکیبهای این کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ ءَ)
به داننده. داناتر. اعلم. (فرهنگ فارسی معین). مطلع و آگاه تر:
نه با آنت مهر و نه با اینت کین
که بهدان تویی ای جهان آفرین.
فردوسی.
گرگ ز روباه به دندان تر است
روبه از آن رست که بهدان تر است.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان احمدی است که در بخش سعادت آباد شهرستان بندرعباس واقع است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(زَ رَ)
کس. فرج. بدان جهت که فرومی برد نره را یا از جهت تنگی خود خبه می کند او را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
سرسلسلۀ زادانیان، و در عصر رسول
حاکم جمعی از اعراب بود، مؤلف تاریخ گزیده آرد: وی در عهد رسول حاکم جمعی اعراب بود از امیرالمؤمنین علی (ع) منشوری دارد که در آن چنین گفته: اسکن یا زادان بقزوین او عقلان، (تاریخ گزیده ص 846)، و رجوع به زادانیان در این لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دهی از دهستان نهارجانات است که در بخش حومه شهرستان بیرجند واقع است. دارای 502 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کهدان
تصویر کهدان
جائی که در آن کاه و علف ستوران نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جهدان
تصویر جهدان
رنجور رنج دیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیدان
تصویر زیدان
افزونی، نام شهری است
فرهنگ لغت هوشیار
محبس، خانه و حبس و سجن، جایی که متهمان و محکومان را در آن نگاهدارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زندان
تصویر زندان
((زِ))
جایی برای نگهداری گناهکاران
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زندان
تصویر زندان
محبس، حبس، قفس
فرهنگ واژه فارسی سره