ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، زنجار، ژنگار، اکسید دو کوئیور زنگار معدنی: در علم شیمی زاج سبز
ماده ای سمّی به رنگ سبز که از عمل اسید استیک در سطح مس به وجود می آید، اکسید مس، زنگ آهن، زَنجار، ژَنگار، اَکسید دو کوئیور زنگار معدنی: در علم شیمی زاج سبز
حشرۀ کوچکی از راستۀ نازک بالان، چهار بال نازک و نیش زهرآلود زنبور عسل: در علم زیست شناسی مگس انگبین، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، منج، منگ، کبت
حشرۀ کوچکی از راستۀ نازک بالان، چهار بال نازک و نیش زهرآلود زنبور عسل: در علم زیست شناسی مگس انگبین، نوعی زنبور کوچک به رنگ زرد یا قهوه ای که موم و عسل تولید می کند، منج، منگ، کبت
میوۀ خوشه ای با دانه های آب دار و شیرین به رنگ ها و انواع گوناگون، درخت این میوه، تاک، مو، رز انگور عسکری: در علم زیست شناسی نوعی انگور که دانه های ریز و پوست نازک سبز دارد انگور صاحبی: در علم زیست شناسی نوعی انگور که دانه هایش درشت و سرخ رنگ است انگور خلیلی: در علم زیست شناسی نوعی انگور که دانه های آن درشت تر از انگور عسکری است انگور یاقوتی: در علم زیست شناسی نوعی انگور که دانه هایش ریز، گرد، سرخ رنگ و به هم چسبیده است
میوۀ خوشه ای با دانه های آب دار و شیرین به رنگ ها و انواع گوناگون، درخت این میوه، تاک، مو، رَز انگور عسکری: در علم زیست شناسی نوعی انگور که دانه های ریز و پوست نازکِ سبز دارد انگور صاحبی: در علم زیست شناسی نوعی انگور که دانه هایش درشت و سرخ رنگ است انگور خلیلی: در علم زیست شناسی نوعی انگور که دانه های آن درشت تر از انگور عسکری است انگور یاقوتی: در علم زیست شناسی نوعی انگور که دانه هایش ریز، گرد، سرخ رنگ و به هم چسبیده است
کبت انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مگسی با نیش دردناک. (ازاقرب الموارد). رجوع به زنبور معنی دوم و ترکیب زنبور عسل شود، مرد سبک و چست ظریف حاضرجواب، خرکرۀ توانا بر بار بردن، موش بزرگ، کودک حاضر جواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درختی است مانند درخت چنار و انجیر حلوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تین حلوانی. انجیر حلوانی و این از درختهای صحرائی است و آن نوعی انجیر باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درختی است بزرگ به طول چنار و عرضی ندارد. (؟) برگ آن از لحاظ شکل و بوی مانند برگ گردو است و گل آن مانند گل عشر سفید سیر. و بار آن مانند زیتون است چون برسد سیاهی آن بیشتر شود و بسیار شیرین گردد و آن را چون خرما خورند. هستۀ آن چون سنجد است و آن دهان را چون شاه توت رنگین کند و این درخت را بسیار غرس کنند. ج، زنابیر. یکی آن زنبوره است. (از ذیل اقرب الموارد)
کبت انگبین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مگسی با نیش دردناک. (ازاقرب الموارد). رجوع به زَنبور معنی دوم و ترکیب زنبور عسل شود، مرد سبک و چست ظریف حاضرجواب، خرکرۀ توانا بر بار بردن، موش بزرگ، کودک حاضر جواب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، درختی است مانند درخت چنار و انجیر حلوانی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تین حلوانی. انجیر حلوانی و این از درختهای صحرائی است و آن نوعی انجیر باشد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). درختی است بزرگ به طول چنار و عرضی ندارد. (؟) برگ آن از لحاظ شکل و بوی مانند برگ گردو است و گل آن مانند گل عشر سفید سیر. و بار آن مانند زیتون است چون برسد سیاهی آن بیشتر شود و بسیار شیرین گردد و آن را چون خرما خورند. هستۀ آن چون سنجد است و آن دهان را چون شاه توت رنگین کند و این درخت را بسیار غرس کنند. ج، زنابیر. یکی آن زنبوره است. (از ذیل اقرب الموارد)
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش حومه شهرستان مهاباد است. دهستان منگور از 79 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8895 تن است و قراء عمده آن به شرح زیر است: کوپر. میرآباد. هنکوه. سوستان. کلات. ترکش. مرکز دهستان قریه ترکش میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 109 شود
نام یکی از دهستانهای شش گانه بخش حومه شهرستان مهاباد است. دهستان منگور از 79 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 8895 تن است و قراء عمده آن به شرح زیر است: کوپر. میرآباد. هنکوه. سوستان. کلات. ترکش. مرکز دهستان قریه ترکش میباشد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4). رجوع به جغرافیای سیاسی کیهان ص 109 شود
دهی از دهستان بانصر، بخش بابلسر شهرستان بابل واقع در 8هزارگزی خاوری بابل، کنار رود خانه تالار. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 380 تن سکنه. آب آن از رود خانه تالار. محصول آنجا برنج، صیفی، پنبه، مختصر غلات، کنجد و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) ، موضعی به نیج کوه نور مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 109 و 110)
دهی از دهستان بانصر، بخش بابلسر شهرستان بابل واقع در 8هزارگزی خاوری بابل، کنار رود خانه تالار. دشت، معتدل، مرطوب و مالاریائی. دارای 380 تن سکنه. آب آن از رود خانه تالار. محصول آنجا برنج، صیفی، پنبه، مختصر غلات، کنجد و کنف. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3) ، موضعی به نیج کوه نور مازندران. (سفرنامۀ رابینو بخش انگلیسی ص 109 و 110)
شنگرک. (حاشیۀ برهان چ معین). بادریسۀ خیمه را گویند و آن تخته ای باشد مدور و میان سوراخ که بر سر چوب خیمه محکم سازند، بادریسۀ دوک. چوب و چرمی که بر گلوی دوک کنند. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : نارسیده ترنج بارورش چون فقع کوزه و چو شنگور است. ابوالفرج رونی
شنگرک. (حاشیۀ برهان چ معین). بادریسۀ خیمه را گویند و آن تخته ای باشد مدور و میان سوراخ که بر سر چوب خیمه محکم سازند، بادریسۀ دوک. چوب و چرمی که بر گلوی دوک کنند. (برهان) (جهانگیری) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : نارسیده ترنج بارورش چون فقع کوزه و چو شنگور است. ابوالفرج رونی
سله ای باشد که فقاعیان شیشه ها و کوزه های فقاع را که بوزه باشد در میان آن بچینند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). سلۀ فقاعیان که فقاع در آن چینند. (اوبهی). سنجور. (مهذب الاسماء) : اگر چون زر نخواهی رای عاشق منه بر گردنم چون سیم سنگور. سنائی. نارسیده ترنج با رودش چون فقع کوزه و چوسنگور است. ابوالفرج رونی (دیوان چ چابکن مستشرق روسی ص 29). ، بادریسۀ دوک، و آن چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند و به عربی فلکه خوانند، نام مرغی. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
سله ای باشد که فقاعیان شیشه ها و کوزه های فقاع را که بوزه باشد در میان آن بچینند. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج). سلۀ فقاعیان که فقاع در آن چینند. (اوبهی). سنجور. (مهذب الاسماء) : اگر چون زر نخواهی رای عاشق منه بر گردنم چون سیم سنگور. سنائی. نارسیده ترنج با رودش چون فقع کوزه و چوسنگور است. ابوالفرج رونی (دیوان چ چابکن مستشرق روسی ص 29). ، بادریسۀ دوک، و آن چرم یا چوبی باشد مدور که در گلوی دوک محکم سازند و به عربی فلکه خوانند، نام مرغی. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری)
مزیدعلیه زنگ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است. (آنندراج). زنگ فلزات و آیینه و جز آن. (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب). اسم فارسی زنجار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است. (از فرهنگ فارسی معین). زنگ. زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هنر با خرد در دل مرد تند چو تیغی که گرددبه زنگار کند. فردوسی. بشستش بدین گونه بر آب پاک وزو دور شد گرد و زنگار و خاک. فردوسی. چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد زمانه نپوشد به زنگار و گرد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330). بیاد کردش بتوان زدود از دل غم بمصقله بتوان برد زآینه زنگار. فرخی. تو گفتی گرد زنگار است بر آیینۀ چینی تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا. فرخی. گرد کردند سرین محکم کردند رقاب رویها یکسره کردند به زنگار خضاب. منوچهری. جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد. منوچهری. نداشت سود از آن کاینۀسعادت او گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). با علم و عمل چون درم قلب بود زود رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار. ناصرخسرو. و فرق میان او (خارصینی) و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه). داد سرهنگ بوسه بر سر خاک رفت و زنگار کرد ز آینه پاک. نظامی. رو تو زنگار از رخ او پاک کن بعد از آن، آن نور را ادراک کن. مولوی. دل آینۀ صورت غیب است ولیکن شرط است که بر آینه زنگار نباشد. سعدی. نبود عجب ار ز بیم تیغت آهن برهد ز ننگ زنگار. عمادی شهریاری. نبرد آینه از آینه هرگز زنگار چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند. صائب (از آنندراج). حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت. صائب (ایضاً). - زنگار آهن، زنجار الحدید. زعفران الحدید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود. - زنگاربسته، زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج). زنگ زده و زنگ خورده. (ناظم الاطباء) : ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر. سوزنی. - زنگارخورد، زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء). زنگاربسته. (از آنندراج) : همه تن پر از خون و رخسار زرد از آن بند و زنجیر زنگارخورد. فردوسی. هنوز آهنی نیست زنگارخورد که رخشنده دشوار شایدش کرد. فردوسی. تا برگ همچو غیبۀزنگارخورد شد چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان. فرخی. شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد ز خوی درعها گشته زنگارخورد. اسدی. تیغ جهانگیران زنگارخورد آینه صاحب خبران پر ز زنگ. مسعودسعد. از این مقرنس زنگارخورد دوداندود مرا بکام بداندیش چند باید بود. جمال الدین عبدالرزاق. - زنگار خوردن، زنگار گرفتن. زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها: پیاپی بیفشان از آیینه گرد که صیقل نگیرد چو زنگار خورد. سعدی (بوستان). - زنگارخورده،زنگارخورد. زنگاربسته. (از آنندراج). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده. (از فهرست ولف). تیره و تار. مقابل درخشان: چو پولاد زنگارخورده سپهر تو گفتی به قیر اندر اندود چهر. فردوسی. مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد. انوری. از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام. جمال الدین عبدالرزاق. مس زنگارخورده داری نفس از چنین کیمیات نیست گریز. خاقانی. زنگارخورده چند کند ذوالفقار من کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد. خاقانی. سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار زنگارخورده کی بنماید جمال دوست. سعدی. - زنگارزد، زنگارزده: شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم. خاقانی. - زنگار زدن، زنگارگرفتن. تیره شدن. زنگ زدن: بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام. جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج). - زنگار زدودن، پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زنگار گرفتن، طبع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زنگ زدن. کدر شدن: از سهم تو زنگار گرفت آینۀ چرخ کز آینۀ مملکه زنگار زدایی. خاقانی. از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت شب هجران توام آینۀ زانوها. طالب آملی (از آنندراج). ، بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید: تو گفتی بر این سالها برگذشت ز خونها دلم پر ز زنگار گشت. فردوسی. سخن را تا نداری صاف و بی رنگ ز دلها کی زداید زنگ و زنگار. ناصرخسرو. هوا رو به سیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از اطراف خاور. ناصرخسرو. زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم که بیالاید زو دلت به زنگارش. ناصرخسرو. بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت). دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او. خاقانی. الحقد صداءالقلوب، کینه زنگار سینه است. (راحه الصدور راوندی). به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ. نظامی. آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل. سعدی. - از زنگار زدودن، پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش: ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا. فردوسی. سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت. (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. - زنگارگیر، مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر: گر مرا آیینۀ خاطر شود زنگارگیر زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی. سوزنی. ، اکسید مس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که به انواع ’استات مس’، به سبب رنگ سبزآنها داده اند. (فرهنگ فارسی معین) : تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار. فرخی. و آن قطرۀ باران که برافتد بر خوید چون قطرۀ سیمابست افتاده به زنگار. منوچهری. گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ. منوچهری. تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار. منوچهری. نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه نشود دشت چو زنگار به فروردین. ناصرخسرو. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). آز در دل کنی شودآتش سرکه بر مس نهی دهد زنگار. خاقانی. مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید. خاقانی. زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان. خاقانی. هنر بایدکه صورت می توان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی (گلستان). - زنگارفام، آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون. سبز رنگ. (فرهنگ فارسی معین) : ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام کار بر وفق مراد صبغهاﷲ می کنی. حافظ. - زنگار معدنی، زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). توتیای سبز. (الفاظ الادویه). ، آفتی غله را. زنگ گندم و جو: تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها، یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غلۀ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود
مزیدعلیه زنگ، و سبزه و سبزی از تشبیهات اوست و با لفظ ریختن و افتادن بر چیزی کنایه از پیدا شدن زنگ و با لفظ زدن و کشیدن و گرفتن و برداشتن کنایه از پیدا کردن و با لفظ رفتن و افتادن از چیزی کنایه از دور شدن وبا لفظ بردن و ربودن و شستن و ستردن از چیزی کنایه از دور کردن و با لفظ فروخوردن از عالم غم خوردن است. (آنندراج). زنگ فلزات و آیینه و جز آن. (ناظم الاطباء). زنجار. (منتهی الارب). اسم فارسی زنجار است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زنجار معرب زنگار و آن زنگ فلزات وآیینه و جز آن است. (از فرهنگ فارسی معین). زنگ. زنجار. ژنگار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : هنر با خرد در دل مرد تند چو تیغی که گرددبه زنگار کند. فردوسی. بشستش بدین گونه بر آب پاک وزو دور شد گرد و زنگار و خاک. فردوسی. چنین گفت کاین کینه با شاخ و نرد زمانه نپوشد به زنگار و گرد. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1330). بیاد کردش بتوان زدود از دل غم بمصقله بتوان برد زآینه زنگار. فرخی. تو گفتی گرد زنگار است بر آیینۀ چینی تو گویی موی سنجاب است بر پیروزه گون دیبا. فرخی. گرد کردند سرین محکم کردند رقاب رویها یکسره کردند به زنگار خضاب. منوچهری. جمله زنگار همه هند به شمشیر سترد ملکت هند بدو سخت حقیر آمد و خرد. منوچهری. نداشت سود از آن کاینۀسعادت او گرفته بود ز گفتار حاسدان زنگار. ابوحنیفه (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 280). با علم و عمل چون درم قلب بود زود رسوا شود و شوره برون آرد و زنگار. ناصرخسرو. و فرق میان او (خارصینی) و جوهر زر آن است که زر از پس آمیختن نضج کامل یافته است و خارصینی آن نضج نیافته، از آن سبب به آتش بسوزد و برطوبت زنگار شود. (از کائنات جو ابوحاتم اسفزاری). یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بسد و یک جزو زنگار آنگه هر سه را خرد بساید. (نوروزنامه). داد سرهنگ بوسه بر سر خاک رفت و زنگار کرد ز آینه پاک. نظامی. رو تو زنگار از رخ او پاک کن بعد از آن، آن نور را ادراک کن. مولوی. دل آینۀ صورت غیب است ولیکن شرط است که بر آینه زنگار نباشد. سعدی. نبود عجب ار ز بیم تیغت آهن برهد ز ننگ زنگار. عمادی شهریاری. نبرد آینه از آینه هرگز زنگار چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند. صائب (از آنندراج). حاصل پرواز دل صائب کدورت بود و بس جای طوطی بر سر آیینه ام زنگار ریخت. صائب (ایضاً). - زنگار آهن، زنجار الحدید. زعفران الحدید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). اکسید آهن که بر اثر مجاورت آهن با هوای مرطوب حاصل گردد. رجوع به زنگاهن شود. - زنگاربسته، زنگارخورد و زنگارخورده. تیغ و آیینه و امثال آن که مورچانه خورده باشد. (آنندراج). زنگ زده و زنگ خورده. (ناظم الاطباء) : ای سوزنی چون سوزن زنگاربسته ای بی آب و بی فروغ فرومایه و حقیر. سوزنی. - زنگارخورد، زنگارخورده. خورده شده از زنگ و زنگ زده. (از ناظم الاطباء). زنگاربسته. (از آنندراج) : همه تن پر از خون و رخسار زرد از آن بند و زنجیر زنگارخورد. فردوسی. هنوز آهنی نیست زنگارخورد که رخشنده دشوار شایدش کرد. فردوسی. تا برگ همچو غیبۀزنگارخورد شد چون جوشن زدوده شد آب اندر آبدان. فرخی. شد آگنده بر مرد خفتان ز گرد ز خوی درعها گشته زنگارخورد. اسدی. تیغ جهانگیران زنگارخورد آینه صاحب خبران پر ز زنگ. مسعودسعد. از این مقرنس زنگارخورد دوداندود مرا بکام بداندیش چند باید بود. جمال الدین عبدالرزاق. - زنگار خوردن، زنگار گرفتن. زنگ زده شدن آینه و فلز و جز اینها: پیاپی بیفشان از آیینه گرد که صیقل نگیرد چو زنگار خورد. سعدی (بوستان). - زنگارخورده،زنگارخورد. زنگاربسته. (از آنندراج). زنگارخورد. (ناظم الاطباء). زنگ زده. (از فهرست ولف). تیره و تار. مقابل درخشان: چو پولاد زنگارخورده سپهر تو گفتی به قیر اندر اندود چهر. فردوسی. مریخ اگر بخون عدوی تو تشنه نیست زنگارخورده جوشن و خنجر گسسته باد. انوری. از نهیب کهرباگون کلک شرع آرای تو تیغظلم فتنه شد زنگارخورده در نیام. جمال الدین عبدالرزاق. مس زنگارخورده داری نفس از چنین کیمیات نیست گریز. خاقانی. زنگارخورده چند کند ذوالفقار من کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد. خاقانی. سعدی حجاب نیست تو آیینه پاک دار زنگارخورده کی بنماید جمال دوست. سعدی. - زنگارزد، زنگارزده: شمشیر خصم از بخت بد بسته زبانی بود و خود چون آینه زنگارزد چون شانه دندان بادهم. خاقانی. - زنگار زدن، زنگارگرفتن. تیره شدن. زنگ زدن: بی ساز شد از حشمت تو بربط ناهید زنگار زد از هیبت تو خنجر بهرام. جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج). - زنگار زدودن، پاک کردن زنگ و تیرگی از چیزی و جلا دادن آن. رجوع به همین ترکیب ذیل معنی بعد شود. - زنگار گرفتن، طبع. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). زنگ زدن. کدر شدن: از سهم تو زنگار گرفت آینۀ چرخ کز آینۀ مملکه زنگار زدایی. خاقانی. از نم اشک چو تیغ مژه زنگار گرفت شب هجران توام آینۀ زانوها. طالب آملی (از آنندراج). ، بمجاز بمعنی کدورت و تیرگی و گرفتگی آید: تو گفتی بر این سالها برگذشت ز خونها دلم پر ز زنگار گشت. فردوسی. سخن را تا نداری صاف و بی رنگ ز دلها کی زداید زنگ و زنگار. ناصرخسرو. هوا رو به سیماب صبح خجسته فروشسته زنگار از اطراف خاور. ناصرخسرو. زانکه دارد نه بدل دین من از آن ترسم که بیالاید زو دلت به زنگارش. ناصرخسرو. بلک زنگار معصیت و شهوت دنیادل وی را تاریک گردانید. (کیمیای سعادت). و گفت رسول صلی اﷲ علیه و سلم این دلها را زنگار گیرد. (کیمیای سعادت). دارم زنگار دل دارم شنگرف اشک کیست که نقشی کند زین دو بر ایوان او. خاقانی. الحقد صداءالقلوب، کینه زنگار سینه است. (راحه الصدور راوندی). به لشکرگه آمد به تدبیر جنگ ز دل برد زنگار وز تیغ زنگ. نظامی. آخر ای آیینه جوهر دیده ای بر خود گمار صورت حق چند پوشی در پس زنگار دل. سعدی. - از زنگار زدودن، پاک و منزه ساختن چیزی از هر گونه تیرگی و آلایش: ببخشید کرده گناه ورا ز زنگار بزدود ماه ورا. فردوسی. سپاس باد آن خدای را که از ما بزدود زنگار بدعت به جلای هدایت. (نقض الفضایح ص 9). رجوع به همین ترکیب ذیل معنی قبل شود. - زنگارگیر، مستعد قبول زنگ. کدرشونده. که قبول تیرگی کند. کدورت پذیر: گر مرا آیینۀ خاطر شود زنگارگیر زنگ برخیزد چو از مدح تو سازم صیقلی. سوزنی. ، اکسید مس. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین)، نامی است که به انواع ’استات مس’، به سبب رنگ سبزآنها داده اند. (فرهنگ فارسی معین) : تاباد خزان زرد کند باغ چو زرنیخ چونانکه صبا سبز کند دشت چو زنگار. فرخی. و آن قطرۀ باران که برافتد بر خوید چون قطرۀ سیمابست افتاده به زنگار. منوچهری. گلنار چو مریخ و گل زرد چوماه شمشاد چوزنگار و می لعل چو زنگ. منوچهری. تا سرخ کند گردن تا سبز کند روی سرخی نه به شنگرفش و سبزی نه به زنگار. منوچهری. نه چو کافور شود کوه به بهمن ماه نشود دشت چو زنگار به فروردین. ناصرخسرو. سحاب گویی یاقوت ریخت بر مینا نسیم گویی شنگرف بیخت بر زنگار. ؟ (از کلیله و دمنه). آز در دل کنی شودآتش سرکه بر مس نهی دهد زنگار. خاقانی. مسهای زراندودند ایشان تو مکن ترشی کز مس به چنین سرکه زنگار پدید آید. خاقانی. زنگار آمد مرا نه زر ز مس ایرا سرکه رسیدم نه کیمیای صفاهان. خاقانی. هنر بایدکه صورت می توان کرد به ایوانها در از شنگرف و زنگار. سعدی (گلستان). - زنگارفام، آنچه به رنگ زنگار باشد. زنگارگون. سبز رنگ. (فرهنگ فارسی معین) : ساقیا می ده که مرغ صبح بام رخ نمود از بیضۀ زنگارفام. سعدی. با فریب رنگ این نیلی خم زنگارفام کار بر وفق مراد صبغهاﷲ می کنی. حافظ. - زنگار معدنی، زاج سبز. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). توتیای سبز. (الفاظ الادویه). ، آفتی غله را. زنگ گندم و جو: تأمل حالی فقد وقع الیرقان علی غلتی فافسدها، یعنی اندیشه کن در حال من به حقیقت زنگار در غلۀ من افتاد و آن را تباه گردانید. (تاریخ قم ص 163). رجوع به زنگ شود
یکی از نجبای ایران معاصر خسرو پرویز. (از فهرست ولف) : چو آذرگشسب و اگر شیر زیل چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2780) یکی از نجبای چین. (از فهرست ولف) : به چین اندرون بود حسنوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام. فردوسی
یکی از نجبای ایران معاصر خسرو پرویز. (از فهرست ولف) : چو آذرگشسب و اگر شیر زیل چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 9 ص 2780) یکی از نجبای چین. (از فهرست ولف) : به چین اندرون بود حسنوی نام دگر سرکشی بود زنگوی نام. فردوسی
کبت و زیبود و جانور کوچکی پرنده و دارای دو بال که موسه و کلیز نیز گویند. و زنبور عسل را کبت انگبین و برمور و برمر نیز گویند و درممالک ما زنبور بر دو قسمت است یکی کوچک و زرد شبیه به کبت انگبین و دیگری بزرگتر و سرخ و همه اقسام آن دارای زهر. و بنابر آن نباید در پی آزار آنها برآمد، زیرا که به ناچار جهت دفاع خواهند گزید. و چون کسی را گزیدند ابتدا باید نیش آنرا که غالباً در محل گزیدگی می ماند برآورد و سپس آن محل را با آب خالص و یا نمک و بهتر از آن با عرق شراب شستشو نمود و بعد باآمونیاک مایع نطول کرد. (ناظم الاطباء). از زنبور عربی، حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای چهار بال نازک است. تغییر شکل این حشره کامل است. زنبوران معمولاً بطور اجتماع با تشکیلات منظم می زیند و در سوراخها و شکافهای دیوارها یا زمین لانه هائی برای خود تهیه می کنند که فاقد ذخیرۀ غذایی است. زنبور دارای سوزن زهرآلودی است موسوم به نیش که به کیسۀ زهر مرتبطاست و حشره برای دفاع یا بی حس کردن شکار و احیاناًکشتن آن از نیش خود استفاده می کند. در تداول عوام، زنبور به دو نوع از این حشره اطلاق شود: زنبورهای زردرنگ که کوچکترند و زنبورهای سرخ رنگ که درشت تر می باشند. از لحاظ زندگی و طرز تغذیه هر دو نوع یکسانند، ولی از کلمه زنبور بیشتر مراد زنبور زردرنگ است. زنبور زرد. زنبور تخمی. (فرهنگ فارسی معین) : زنبور (به ترتیب از چپ براست) : نر، ماده، عقیم. هوا پر ز زنبور شد تیزپر خدنگین تن و آهنین نیشتر. اسدی. تا پدید آید اشتر و خر و گاو مار و ماهی و کژدم و زنبور. ناصرخسرو. شاخ زنبور بر انگور تو افکندستی چون نیت کردی کانگور بدهقان ندهی. ناصرخسرو. پرنده زمان همی خوردمان انگور شدیم و دهر زنبور. ناصرخسرو. با ناوک تدبیرش و با نیزۀ غمزش چون خانه زنبور شود سد سکندر. معزی. هرکه چون زنبور خدمت را میان پیشت نبست تیر چرخ او را جگرخون خانه زنبور کرد. عبدالواسع جبلی. همچو زنبور دکان قصاب در سر کار دهن جان چه کنم. خاقانی. شور و غوغا شعار زنبور است شور و غوغا که اختیار کند. خاقانی. عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ نه چو زنبور کز او سوزش و غوغا شنوند. خاقانی. ای چو زنبور کلبۀ قصاب که سر اندر سر دهن کردی. خاقانی. شمع که او خواجگی نور یافت از کمر خدمت زنبور یافت. نظامی. من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از نیشم بنالند چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم. سعدی. گفتن از زنبور بی حاصل بود با کسی در عمر خودناخورده نیش. سعدی. همچو زنبور دربدر پویان هر کجا طعمه ای بود مگسی است. سعدی. - پردۀ زنبور، نام یکی از پرده های موسیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پرده ای است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین). - چوب به لانۀ زنبورکردن، نادانسته یا دانسته خود را در بلیۀ سخت دچار کردن. خود را گرفتار مشکلی سخت کردن. - زنبور خرمایی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زنبور سرخ شود. - زنبور خون آلوده، ظاهراً زنبور سرخ است: برآرم زین دل چون خان زنبور چو زنبوران خون آلوده غوغا. خاقانی. - زنبور درشت، ظاهراً زنبور سرخ: زنبور درشت بی مروت را گوی باری چو عسل نمیدهی نیش مزن. سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنبور سرخ شود. - زنبور زرد، زنبور. (فرهنگ فارسی معین). زنبور معمولی. - زنبور زدن، نیش زدن زنبور. - زنبور سرخ، گونه ای زنبور که از زنبورهای زرد درشت تر است و طول اندامش تا 3 سانتیمتر میرسد و بیشتر در حفره های پوسیدۀ تنه درختان و شکاف دیوارها لانه دارد. نیش وی از زنبورهای زرد دردناکتر است. زنبور گاوی. زنبور خرمائی. (فرهنگ فارسی معین). این مگس قوی (زنبور سرخ) اسباب خارج شدن کنعانیان از حضور بنی اسرائیل گردید... (قاموس کتاب مقدس). زنبور درشت سرخ رنگ که تنته نیز گویند. (ناظم الاطباء). زنبور کافر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته. خاقانی. نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده. خاقانی. نوع سرخ او را (زنبور را) سمیت غالب تر و طلای او جهت برص و اورام بارده با عسل و نمک نافع و گزیدن او صاحبان امراض مزمنۀ عصبانی را مثل فالج و امثال آن به غایت نافع و از مجریات دانسته اند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به زنبور کافر شود. - ، کنایه از اخگر آتش. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). - زنبور سیاه، بوز. (فرهنگ فارسی معین). نوعی زنبور: ضماد مطبوع نوع سیاه او (زنبور) در روغن زیتون جهت برص و بهق و... مؤثر و گویند آشامیدن خشک ساییده او به قدریک درهم موجب فربهی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - زنبور شهد، نحل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنبور عسل شود. - زنبورصفت، بر صفت زنبور. که شیوۀ زنبور دارد. مردم آزار. نیش زن: اختران بینم زنبورصفت کافر سرخ شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم. خاقانی. - زنبور طلایی، سوسک طلایی. (فرهنگ فارسی معین). - زنبور کافر، نوعی از زنبور. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنبور سرخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شنیدی که زنبور کافر بمیرد هر آنگه که نیشی بمردم فروزد؟ خاقانی. زنبور کافر از پی غوغا بکین تست بر عنکبوت یکتنه تهمت چه می بری. خاقانی. به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش. خاقانی. رجوع به ترکیب زنبورصفت و زنبور سرخ شود. - زنبور گاوی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب زنبور سرخ شود. - زنبور گیلی، نوعی زنبور منسوب به گیلان: چو زنبور گیلی کشیدند نیش به زنبوره زنبور کردند ریش. نظامی. - زنبور منقش، نوعی زنبور: نی کم از مور است زنبور منقش در هنر نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان. خاقانی. - زنبور نیش، در شاهد زیر ظاهراً تیری با پیکان ثاقب و باریک چون نیش زنبور: به زنبورۀ تیر زنبور نیش شده آهن وسنگ را روی ریش. نظامی. - زنبوروار، مانند زنبور از جهت سر و صدا وشور و غوغا: زنبور خانه طمع آلوده شد مشور زنبوروار بیش مکن زین و آن فغان. خاقانی. ، مگس شهد و آن را منج گویند. (شرفنامۀ مینری). بر دو قسم است (زنبور، مگس عسل) دشتی و اهلی، اما دشتی غالباً در صخره ها ودرخت ها مأوا گزیند و اگر کسی وی را خشمناک سازد بروی هجوم آورد. و زنبور عسل در نواحی بلاد مقدسه بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). در بهار عجم نوشته که زنبور بالفتح مگس شهد و به ضمتین معرب آن. (آنندراج). کبت انگبین. زنبوری که عسل دهد. زنبور عسل. منج انگبین. نحله. نحل: هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام) : کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش. سوزنی. عافیت زآن عالم است اینجا مجوی از بهر آنک نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن. خاقانی. بدان هوس که دهن خوش کنی ز غایت حرص نشسته ای مترصد که قی کند زنبور. ظهیر. هرکه باشد قوت نور جلال چون نزاید از لبش سحر حلال هرکه چون زنبور وحیستش نفل چون نباشد خانه او پر عسل. مولوی (مثنوی دفتر ششم ص 439). آنچه حق آموخت مر زنبور را آن نباشد شیر را و گور را خانه ها سازد پر از حلوای تر حق بر او آن علم را بگشود در. مولوی. - زنبور انگبین، نحل. زنبور عسل. رجوع به ترکیب بعد شود. - زنبور عسل، حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای نژادهای مختلف است که از روی رنگشان تمیز داده میشوند. زنبور عسل ممکنست سیاه، قهوه ای، زرد و طلایی و دو رنگ باشد. بعضی نژادهای آن خونسرد و ملایم و برخی بسیار عصبانی و موذیند. حشره ای است اجتماعی در بعض امکنه به تعداد 30 تا 40 هزار در یکجا و به کمک هم زندگی می کنند. در هر اجتماع زنبور عسل یک ماده موسوم به ملکه یا ’شاهنگ’ وجود دارد که درازی بدنش در حدود 2 سانتیمتر و مخروطی شکل است و بالهایش به انتهای بدن نمیرسد. ملکه، قریب 4 یا 5 سال عمر می کند. بقیۀ ماده زنبورهای یک مستعمره، ماده های عقیم و موسوم به ’عمله’ می باشند و طول بدنشان بین 12 تا 14 میلیمتر و انتهای بدنشان بیضی است. در هر اجتماع زنبور عسل بین 500 تا 5000 زنبور نر وجود دارد. بالهای زنبورهای نر از انتهای بدن هم می گذرد و قدشان بین 15تا 17 میلیمتر است و عمرشان 3 تا 4 ماه است. عمر زنبورهای کارگر تابستانی بین 6 تا 8 هفته و عمر کارگرهای زمستانی بین 6 تا 8 ماه است. ملکه و نرها کار نمی کنند و حتی بدون کمک کارگران تغذیه هم نمی توانند بکنند. از فواید زنبور عسل تهیۀ عسل و موم است. زنبور انگبین. منگ انگبین. نحل. (فرهنگ فارسی معین) : از خانه مار آید زنبور عسل بیرون گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش. خاقانی. رجوع به زنبور شود. - امثال: علم بی عمل زنبور بی عسل است. سعدی. رجوع به جغرافیای اقتصادی کیهان ص 217 و جانورشناسی عمومی ج 1 ص 47 شود
کبت و زیبود و جانور کوچکی پرنده و دارای دو بال که موسه و کلیز نیز گویند. و زنبور عسل را کبت انگبین و برمور و برمر نیز گویند و درممالک ما زنبور بر دو قسمت است یکی کوچک و زرد شبیه به کبت انگبین و دیگری بزرگتر و سرخ و همه اقسام آن دارای زهر. و بنابر آن نباید در پی آزار آنها برآمد، زیرا که به ناچار جهت دفاع خواهند گزید. و چون کسی را گزیدند ابتدا باید نیش آنرا که غالباً در محل گزیدگی می ماند برآورد و سپس آن محل را با آب خالص و یا نمک و بهتر از آن با عرق شراب شستشو نمود و بعد باآمونیاک مایع نطول کرد. (ناظم الاطباء). از زُنبور عربی، حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای چهار بال نازک است. تغییر شکل این حشره کامل است. زنبوران معمولاً بطور اجتماع با تشکیلات منظم می زیند و در سوراخها و شکافهای دیوارها یا زمین لانه هائی برای خود تهیه می کنند که فاقد ذخیرۀ غذایی است. زنبور دارای سوزن زهرآلودی است موسوم به نیش که به کیسۀ زهر مرتبطاست و حشره برای دفاع یا بی حس کردن شکار و احیاناًکشتن آن از نیش خود استفاده می کند. در تداول عوام، زنبور به دو نوع از این حشره اطلاق شود: زنبورهای زردرنگ که کوچکترند و زنبورهای سرخ رنگ که درشت تر می باشند. از لحاظ زندگی و طرز تغذیه هر دو نوع یکسانند، ولی از کلمه زنبور بیشتر مراد زنبور زردرنگ است. زنبور زرد. زنبور تخمی. (فرهنگ فارسی معین) : زنبور (به ترتیب از چپ براست) : نر، ماده، عقیم. هوا پر ز زنبور شد تیزپر خدنگین تن و آهنین نیشتر. اسدی. تا پدید آید اشتر و خر و گاو مار و ماهی و کژدم و زنبور. ناصرخسرو. شاخ زنبور بر انگور تو افکندستی چون نیت کردی کانگور بدهقان ندهی. ناصرخسرو. پرنده زمان همی خوردمان انگور شدیم و دهر زنبور. ناصرخسرو. با ناوک تدبیرش و با نیزۀ غمزش چون خانه زنبور شود سد سکندر. معزی. هرکه چون زنبور خدمت را میان پیشت نبست تیر چرخ او را جگرخون خانه زنبور کرد. عبدالواسع جبلی. همچو زنبور دکان قصاب در سر کار دهن جان چه کنم. خاقانی. شور و غوغا شعار زنبور است شور و غوغا که اختیار کند. خاقانی. عارفان خامش و سر بر سر زانو چو ملخ نه چو زنبور کز او سوزش و غوغا شنوند. خاقانی. ای چو زنبور کلبۀ قصاب که سر اندر سر دهن کردی. خاقانی. شمع که او خواجگی نور یافت از کمر خدمت زنبور یافت. نظامی. من آن مورم که در پایم بمالند نه زنبورم که از نیشم بنالند چگونه شکر این نعمت گزارم که زور مردم آزاری ندارم. سعدی. گفتن از زنبور بی حاصل بود با کسی در عمر خودناخورده نیش. سعدی. همچو زنبور دربدر پویان هر کجا طعمه ای بود مگسی است. سعدی. - پردۀ زنبور، نام یکی از پرده های موسیقی. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پرده ای است از موسیقی قدیم. (فرهنگ فارسی معین). - چوب به لانۀ زنبورکردن، نادانسته یا دانسته خود را در بلیۀ سخت دچار کردن. خود را گرفتار مشکلی سخت کردن. - زنبور خرمایی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به زنبور سرخ شود. - زنبور خون آلوده، ظاهراً زنبور سرخ است: برآرم زین دل چون خان زنبور چو زنبوران خون آلوده غوغا. خاقانی. - زنبور درشت، ظاهراً زنبور سرخ: زنبور درشت بی مروت را گوی باری چو عسل نمیدهی نیش مزن. سعدی (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنبور سرخ شود. - زنبور زرد، زنبور. (فرهنگ فارسی معین). زنبور معمولی. - زنبور زدن، نیش زدن زنبور. - زنبور سرخ، گونه ای زنبور که از زنبورهای زرد درشت تر است و طول اندامش تا 3 سانتیمتر میرسد و بیشتر در حفره های پوسیدۀ تنه درختان و شکاف دیوارها لانه دارد. نیش وی از زنبورهای زرد دردناکتر است. زنبور گاوی. زنبور خرمائی. (فرهنگ فارسی معین). این مگس قوی (زنبور سرخ) اسباب خارج شدن کنعانیان از حضور بنی اسرائیل گردید... (قاموس کتاب مقدس). زنبور درشت سرخ رنگ که تنته نیز گویند. (ناظم الاطباء). زنبور کافر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : چشم ساقی دیده چون زنبور سرخ از جوش خواب عشقشان غوغای زنبور از روان انگیخته. خاقانی. نام من چون سرخ زنبوران چرا کافر نهی نفس من چون شاه زنبوران مسلمان آمده. خاقانی. نوع سرخ او را (زنبور را) سمیت غالب تر و طلای او جهت برص و اورام بارده با عسل و نمک نافع و گزیدن او صاحبان امراض مزمنۀ عصبانی را مثل فالج و امثال آن به غایت نافع و از مجریات دانسته اند. (تحفۀ حکیم مؤمن). رجوع به زنبور کافر شود. - ، کنایه از اخگر آتش. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از فرهنگ رشیدی). - زنبور سیاه، بوز. (فرهنگ فارسی معین). نوعی زنبور: ضماد مطبوع نوع سیاه او (زنبور) در روغن زیتون جهت برص و بهق و... مؤثر و گویند آشامیدن خشک ساییده او به قدریک درهم موجب فربهی است. (تحفۀ حکیم مؤمن). - زنبور شهد، نحل. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). رجوع به زنبور عسل شود. - زنبورصفت، بر صفت زنبور. که شیوۀ زنبور دارد. مردم آزار. نیش زن: اختران بینم زنبورصفت کافر سرخ شاه زنبور مسلمان به خراسان یابم. خاقانی. - زنبور طلایی، سوسک طلایی. (فرهنگ فارسی معین). - زنبور کافر، نوعی از زنبور. (آنندراج) (ناظم الاطباء). زنبور سرخ. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : شنیدی که زنبور کافر بمیرد هر آنگه که نیشی بمردم فروزد؟ خاقانی. زنبور کافر از پی غوغا بکین تست بر عنکبوت یکتنه تهمت چه می بری. خاقانی. به اول نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن به آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش. خاقانی. رجوع به ترکیب زنبورصفت و زنبور سرخ شود. - زنبور گاوی، زنبور سرخ. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ترکیب زنبور سرخ شود. - زنبور گیلی، نوعی زنبور منسوب به گیلان: چو زنبور گیلی کشیدند نیش به زنبوره زنبور کردند ریش. نظامی. - زنبور منقش، نوعی زنبور: نی کم از مور است زنبور منقش در هنر نی کم از زاغ است طاووس بهشتی ز امتحان. خاقانی. - زنبور نیش، در شاهد زیر ظاهراً تیری با پیکان ثاقب و باریک چون نیش زنبور: به زنبورۀ تیر زنبور نیش شده آهن وسنگ را روی ریش. نظامی. - زنبوروار، مانند زنبور از جهت سر و صدا وشور و غوغا: زنبور خانه طمع آلوده شد مشور زنبوروار بیش مکن زین و آن فغان. خاقانی. ، مگس شهد و آن را منج گویند. (شرفنامۀ مینری). بر دو قسم است (زنبور، مگس عسل) دشتی و اهلی، اما دشتی غالباً در صخره ها ودرخت ها مأوا گزیند و اگر کسی وی را خشمناک سازد بروی هجوم آورد. و زنبور عسل در نواحی بلاد مقدسه بسیار است. (قاموس کتاب مقدس). در بهار عجم نوشته که زنبور بالفتح مگس شهد و به ضمتین معرب آن. (آنندراج). کبت انگبین. زنبوری که عسل دهد. زنبور عسل. منج انگبین. نحله. نحل: هوشنگ... انگبین از زنبور و ابریشم از پیله بیرون آورد. (نوروزنامۀ منسوب به خیام) : کین و مهر تو به زنبور همی ماند راست که بر اعدای تو نیش است و بر احباب تو نوش. سوزنی. عافیت زآن عالم است اینجا مجوی از بهر آنک نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن. خاقانی. بدان هوس که دهن خوش کنی ز غایت حرص نشسته ای مترصد که قی کند زنبور. ظهیر. هرکه باشد قوت نور جلال چون نزاید از لبش سحر حلال هرکه چون زنبور وَحْیَستش نَفَل چون نباشد خانه او پر عسل. مولوی (مثنوی دفتر ششم ص 439). آنچه حق آموخت مر زنبور را آن نباشد شیر را و گور را خانه ها سازد پر از حلوای تر حق بر او آن علم را بگشود در. مولوی. - زنبور انگبین، نحل. زنبور عسل. رجوع به ترکیب بعد شود. - زنبور عسل، حشره ای است از راستۀ نازک بالان که دارای نژادهای مختلف است که از روی رنگشان تمیز داده میشوند. زنبور عسل ممکنست سیاه، قهوه ای، زرد و طلایی و دو رنگ باشد. بعضی نژادهای آن خونسرد و ملایم و برخی بسیار عصبانی و موذیند. حشره ای است اجتماعی در بعض امکنه به تعداد 30 تا 40 هزار در یکجا و به کمک هم زندگی می کنند. در هر اجتماع زنبور عسل یک ماده موسوم به ملکه یا ’شاهنگ’ وجود دارد که درازی بدنش در حدود 2 سانتیمتر و مخروطی شکل است و بالهایش به انتهای بدن نمیرسد. ملکه، قریب 4 یا 5 سال عمر می کند. بقیۀ ماده زنبورهای یک مستعمره، ماده های عقیم و موسوم به ’عمله’ می باشند و طول بدنشان بین 12 تا 14 میلیمتر و انتهای بدنشان بیضی است. در هر اجتماع زنبور عسل بین 500 تا 5000 زنبور نر وجود دارد. بالهای زنبورهای نر از انتهای بدن هم می گذرد و قدشان بین 15تا 17 میلیمتر است و عمرشان 3 تا 4 ماه است. عمر زنبورهای کارگر تابستانی بین 6 تا 8 هفته و عمر کارگرهای زمستانی بین 6 تا 8 ماه است. ملکه و نرها کار نمی کنند و حتی بدون کمک کارگران تغذیه هم نمی توانند بکنند. از فواید زنبور عسل تهیۀ عسل و موم است. زنبور انگبین. منگ انگبین. نحل. (فرهنگ فارسی معین) : از خانه مار آید زنبور عسل بیرون گر یک رقم همت بر مار کشد عدلش. خاقانی. رجوع به زُنبور شود. - امثال: علم بی عمل زنبور بی عسل است. سعدی. رجوع به جغرافیای اقتصادی کیهان ص 217 و جانورشناسی عمومی ج 1 ص 47 شود
میوۀ رز. میوۀ مو. این میوه بصورت یک خوشۀ مرکب از دانه هاست که هریک را حبه یا دانۀ انگور گویند و آنها بشکل کروی، بیضوی، تخم مرغی برنگها و به اندازه های مختلف اند. (فرهنگ فارسی معین). عنب. در خبر است که آدم و حوااول چیزی که در بهشت تناول کردند انگور بود لاجرم درعیش و نشاط افتادند و آخر آنچه خوردند گندم است ناچار درهای غم و غصه بر روی روزگار خود گشادند از اینجاست که گفته اند انگور سبب شادی و راحت است و گندم مایۀ اندوه و محنت. (آنندراج). این میوه از قدیمترین روزگار در ایران وجود داشته و دارای انواع مختلف بوده است چنانکه آذربایجان و قزوین هم اکنون هریک هشتاد نوع انگور دارد. (از یادداشت مؤلف) : زمین و آب و هوای فلسطین با تاک کمال موافقت را داشته و دارد و انگور آنجا از جمله میوه های نیک و مقبول است. (از قاموس کتاب مقدس) : نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفج بلبل و صلصل رامشگر و بر دست عصیر. ابوالمثل (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 62). این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت. رودکی. انگور و تاک او نگر و وصف او شنو وصف تمام گفت زمن بایدت شنید. بشار مرغزی. همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک. لبیبی. انگور چو ماه است و سیاه است و عجب نیست زیرا که سیاهی صفت ماهروان است. منوچهری. بدهقان کدیور گفت انگور مرا خورشید کرد آبستن از دور. منوچهری. تاک رز از انگور شد گرامی وز بی هنری ماند بید رسوا. ناصرخسرو. مه گرچه دهد نور به انگور ولکن زان خوشۀ انگور ندارد که تو داری. سیدحسن غزنوی. میوه های لطیف طبع فریب از ری انگور از سپاهان سیب. نظامی (هفت پیکر ص 293). زانکه در خوان چنین میوه ضرورت باشد مثل شفتالو و تالانه و انگور و انار. بسحاق. شراب کهنۀ ما شیره گشت از واژگون بختی اگر زینسان بماند هفته ای انگور می گردد. طالب آملی. اقسام انگور: الّقی. انگشتک عروس. انگشت عروس. انگشت عروسان. بیدانه. بیدانۀ قرمز. جرثی. جفن. جوزه. چفته. حسینی. خایۀ غلامان. خلیلی. رازقی. ریش بابا. زیتونی. اصابعالعذاری. سرانگشت. سرخک. شانی (شاهانی). صاحبی. طایفی. عسکری. عیون البقر. غربیب. فخری. کره رو. گرده شانی. گلین بارماغی. گوری. لعلی. مثقالی. ملاحی (ملایی). موش پستان (میش پستان). یاقوتی. یزندای (یزندایی). - انگورپزان، حرارت هوا گاه رسیدن و پختن انگور. گرمی که در هوا پدید آید پختن و رسانیدن انگور را. زمان رسیدن انگور. (یادداشت مؤلف). - انگورچینی، عمل چیدن انگور. قطف. (از یادداشت مؤلف). - انگور دادن، بار دادن رز. ثمر دادن تاک: زکوه مال به در کن که فضلۀ رز را چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور. سعدی (گلستان). - انگورکش، کشنده و حمل کننده انگور: از بسکه درین راه از انگور کشانند این راه رز ایدون چو ره کاهکشان است. منوچهری. - انگورکوب، آنکه یا آنچه انگور را کوبد: ندادی اگر شیره انگورکوب شدی ریشه تاک در زیر چوب. طغرا (از آنندراج). - امثال: انگور از انگور رنگ گیرد. (امثال و حکم دهخدا) ، هم نشین در هم نشین اثر گذارد: نام خرد و فهم نکو ما ز توبردیم انگور ز انگور برد رنگ و به از به. منوچهری (امثال و حکم دهخدا). از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد انگور از انگور رنگ و آرنگ. مظفری. مرا از فتح ایشان فتح شد عزم چو انگوری که گیرد رنگ از انگور. (از امثال و حکم دهخدا). مکن با بدآموز هرگز درنگ که انگور گیرد ز انگور رنگ. نظامی. انگور خوب نصیب شغال (کفتار) می شود، در جایی که چیزی خوب بدست ناسزاواری افتد گویند. (امثال و حکم دهخدا). انگور را در چفته می خورد (فلان...) ، از این مثل در ظاهر از ممثل تعظیم و تفخیم بعمل آید و در معنی به شغال تشبیه میشود. (از امثال و حکم دهخدا). انگور نوآورده ترش طعم بود روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد. سعدی (از امثال و حکم دهخدا). تو انگور خور ز باغ مپرس (ببوسه سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست، کمال گفت...). کمال (از امثال و حکم دهخدا). ، حلقه ای که گوی گریبان و تکمۀ کلاه را از آن بگذرانند، گوی گریبان و تکمۀ کلاه. (برهان قاطع). و رجوع به انگل شود
میوۀ رز. میوۀ مو. این میوه بصورت یک خوشۀ مرکب از دانه هاست که هریک را حبه یا دانۀ انگور گویند و آنها بشکل کروی، بیضوی، تخم مرغی برنگها و به اندازه های مختلف اند. (فرهنگ فارسی معین). عنب. در خبر است که آدم و حوااول چیزی که در بهشت تناول کردند انگور بود لاجرم درعیش و نشاط افتادند و آخر آنچه خوردند گندم است ناچار درهای غم و غصه بر روی روزگار خود گشادند از اینجاست که گفته اند انگور سبب شادی و راحت است و گندم مایۀ اندوه و محنت. (آنندراج). این میوه از قدیمترین روزگار در ایران وجود داشته و دارای انواع مختلف بوده است چنانکه آذربایجان و قزوین هم اکنون هریک هشتاد نوع انگور دارد. (از یادداشت مؤلف) : زمین و آب و هوای فلسطین با تاک کمال موافقت را داشته و دارد و انگور آنجا از جمله میوه های نیک و مقبول است. (از قاموس کتاب مقدس) : نقل ما خوشۀ انگور بود ساغر سفج بلبل و صلصل رامشگر و بر دست عصیر. ابوالمثل (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 62). این تیغ نه از بهر ستمکاران کردند انگور نه از بهر نبیذ است بچرخشت. رودکی. انگور و تاک او نگر و وصف او شنو وصف تمام گفت زمن بایدت شنید. بشار مرغزی. همچو انگور آبدار بدی نون شدی چون سکج ز پیری خشک. لبیبی. انگور چو ماه است و سیاه است و عجب نیست زیرا که سیاهی صفت ماهروان است. منوچهری. بدهقان کدیور گفت انگور مرا خورشید کرد آبستن از دور. منوچهری. تاک رز از انگور شد گرامی وز بی هنری ماند بید رسوا. ناصرخسرو. مه گرچه دهد نور به انگور ولکن زان خوشۀ انگور ندارد که تو داری. سیدحسن غزنوی. میوه های لطیف طبع فریب از ری انگور از سپاهان سیب. نظامی (هفت پیکر ص 293). زانکه در خوان چنین میوه ضرورت باشد مثل شفتالو و تالانه و انگور و انار. بسحاق. شراب کهنۀ ما شیره گشت از واژگون بختی اگر زینسان بماند هفته ای انگور می گردد. طالب آملی. اقسام انگور: اُلَّقی. انگشتک عروس. انگشت عروس. انگشت عروسان. بیدانه. بیدانۀ قرمز. جرثی. جفن. جوزه. چفته. حسینی. خایۀ غلامان. خلیلی. رازقی. ریش بابا. زیتونی. اصابعالعذاری. سرانگشت. سرخک. شانی (شاهانی). صاحبی. طایفی. عسکری. عیون البقر. غربیب. فخری. کره رو. گرده شانی. گلین بارماغی. گوری. لعلی. مثقالی. ملاحی (ملایی). موش پستان (میش پستان). یاقوتی. یزندای (یزندایی). - انگورپزان، حرارت هوا گاه رسیدن و پختن انگور. گرمی که در هوا پدید آید پختن و رسانیدن انگور را. زمان رسیدن انگور. (یادداشت مؤلف). - انگورچینی، عمل چیدن انگور. قطف. (از یادداشت مؤلف). - انگور دادن، بار دادن رز. ثمر دادن تاک: زکوه مال به در کن که فضلۀ رز را چو باغبان ببرد بیشتر دهد انگور. سعدی (گلستان). - انگورکش، کشنده و حمل کننده انگور: از بسکه درین راه از انگور کشانند این راه رز ایدون چو ره کاهکشان است. منوچهری. - انگورکوب، آنکه یا آنچه انگور را کوبد: ندادی اگر شیره انگورکوب شدی ریشه تاک در زیر چوب. طغرا (از آنندراج). - امثال: انگور از انگور رنگ گیرد. (امثال و حکم دهخدا) ، هم نشین در هم نشین اثر گذارد: نام خرد و فهم نکو ما ز توبردیم انگور ز انگور برد رنگ و به از به. منوچهری (امثال و حکم دهخدا). از من خوی خوش گیر از آنکه گیرد انگور از انگور رنگ و آرنگ. مظفری. مرا از فتح ایشان فتح شد عزم چو انگوری که گیرد رنگ از انگور. (از امثال و حکم دهخدا). مکن با بدآموز هرگز درنگ که انگور گیرد ز انگور رنگ. نظامی. انگور خوب نصیب شغال (کفتار) می شود، در جایی که چیزی خوب بدست ناسزاواری افتد گویند. (امثال و حکم دهخدا). انگور را در چفته می خورد (فلان...) ، از این مثل در ظاهر از ممثل تعظیم و تفخیم بعمل آید و در معنی به شغال تشبیه میشود. (از امثال و حکم دهخدا). انگور نوآورده ترش طعم بود روزی دو سه صبر کن که شیرین گردد. سعدی (از امثال و حکم دهخدا). تو انگور خور ز باغ مپرس (ببوسه سیب ذقن گفتمش ز گلشن کیست، کمال گفت...). کمال (از امثال و حکم دهخدا). ، حلقه ای که گوی گریبان و تکمۀ کلاه را از آن بگذرانند، گوی گریبان و تکمۀ کلاه. (برهان قاطع). و رجوع به انگل شود
از قرای سجاس رود زنجان خالصه دیوان قدیم النسق، پنجاه خانوارسکنه دارد. زراعتش از یک رشته قنات و یک چشمه مشروب میشود. حاصلش غله دیمی و آبی است. (مرآت البلدان ج 4ص 274 و 275). دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان در 12 هزارگزی شمال باختری قیدار و 9 هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده است. دامنه و سردسیر است. 406 تن سکنه دارد. از چشمه و سجاس رود مشروب میشود. محصولش غلات و بنشن است. قلمستان دارد و شغل اهالی بیشتر زراعت و قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
از قرای سجاس رود زنجان خالصه دیوان قدیم النسق، پنجاه خانوارسکنه دارد. زراعتش از یک رشته قنات و یک چشمه مشروب میشود. حاصلش غله دیمی و آبی است. (مرآت البلدان ج 4ص 274 و 275). دهی است جزء دهستان سجاس رود بخش قیدار شهرستان زنجان در 12 هزارگزی شمال باختری قیدار و 9 هزارگزی راه مالرو عمومی واقع شده است. دامنه و سردسیر است. 406 تن سکنه دارد. از چشمه و سجاس رود مشروب میشود. محصولش غلات و بنشن است. قلمستان دارد و شغل اهالی بیشتر زراعت و قالیچه، گلیم و جاجیم بافی است. راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
اگر کسی بیند که انگور بر معصر چوبین همی فشرد، دلیل که خدمت پادشاه ستمگر کند. اگر بیند که آن معصر، از خشت و گل بود، دلیل که خدمت پادشاه بادیانت کند. اگر معصر از خشت پخته یا از گچ و سنگ و آهک بود، دلیل که خدمت پادشاه با سیاست و با هیبت کند. اگر بیند که انگور در طشت همی فشرد، دلیل که خدمت زنی بزرگ کند. اگر بیند که انگور در کاسه همی فشرد، دلیل که خدمت شخصی خسیس کند. اگر بیند که انگور همی فشرد و شیره های آن در خم ها همی جمع کرد، دلیل که از جهت خود، مال بسیار به سبب پادشاه حاصل کند. اگر بیند که انگور در معصر با اهل و عیال می فشرد، دلیل که او را و عیال او را در خدمت پادشاه منفعت رسد. اگر بیننده خواب در ضرر خدمت پادشاه نباشد، دلیل که کاری از سبب مردی حاصل کند. جابر مغربی خوردن انگور سیاه به وقت خود غم و اندوه بود و بی وقت، ترس و بیم بود. معبران گفته اند: به عدد هر انگور که خورده بود زخم چوب یاتازیانه بر او زنند و خوردن انگور سفید به وقت خود نعمت و خیر دنیا بود، بیش از آن که امید دارد و به غیر وقت، دلیل کند که از دهان خداوند خوب سخن خیری بیرون آید و دلیلش بر حرف و مال بود. اگر انگور سرخ بیند همین دلیل کند. حضرت دانیال انگور سفید به وقت خوردن، دلیل بر مالی است که به دشواری به دست آید و انگور سرخ به وقت خود خوردن، دلیل بر منفعت اندک بود و هر انگوری که پوست او سخت بود، دلیل که مالی به دشواری بدست آید و هر انگوری که پوست او روشن بود، دلیل بر مال حلال کند و هر انگوری که آب او تیره بود، دلیل بر مال حرام بود و هر انگوری که به دیدار سرخ نماید، دلیل بر عز و جاه کند و هر انگوری به دیدار سیاه نماید، دلیل بر غم و اندوه کند و هر انگوری که شیرین تر و تازه تر بود، دلیل بر مال و جاه نماید و عز وی بیشتر گردد. محمد بن سیرین انگور سیاه و سفید به وقت خود و بی وقت، بر سه وجه بود. اول: فرزند نیک، دوم: علم فرائض، سوم: مال حلال. و فشردن انگور در خواب هم آن حضرت فرماید: بر سه وجه بود، اول: مال باخیر وبرکت، دوم: فراخی نعمت، سوم: از قحط و بلاامان یافتن.
اگر کسی بیند که انگور بر معصر چوبین همی فشرد، دلیل که خدمت پادشاه ستمگر کند. اگر بیند که آن معصر، از خشت و گل بود، دلیل که خدمت پادشاه بادیانت کند. اگر معصر از خشت پخته یا از گچ و سنگ و آهک بود، دلیل که خدمت پادشاه با سیاست و با هیبت کند. اگر بیند که انگور در طشت همی فشرد، دلیل که خدمت زنی بزرگ کند. اگر بیند که انگور در کاسه همی فشرد، دلیل که خدمت شخصی خسیس کند. اگر بیند که انگور همی فشرد و شیره های آن در خم ها همی جمع کرد، دلیل که از جهت خود، مال بسیار به سبب پادشاه حاصل کند. اگر بیند که انگور در معصر با اهل و عیال می فشرد، دلیل که او را و عیال او را در خدمت پادشاه منفعت رسد. اگر بیننده خواب در ضرر خدمت پادشاه نباشد، دلیل که کاری از سبب مردی حاصل کند. جابر مغربی خوردن انگور سیاه به وقت خود غم و اندوه بود و بی وقت، ترس و بیم بود. معبران گفته اند: به عدد هر انگور که خورده بود زخم چوب یاتازیانه بر او زنند و خوردن انگور سفید به وقت خود نعمت و خیر دنیا بود، بیش از آن که امید دارد و به غیر وقت، دلیل کند که از دهان خداوند خوب سخن خیری بیرون آید و دلیلش بر حرف و مال بود. اگر انگور سرخ بیند همین دلیل کند. حضرت دانیال انگور سفید به وقت خوردن، دلیل بر مالی است که به دشواری به دست آید و انگور سرخ به وقت خود خوردن، دلیل بر منفعت اندک بود و هر انگوری که پوست او سخت بود، دلیل که مالی به دشواری بدست آید و هر انگوری که پوست او روشن بود، دلیل بر مال حلال کند و هر انگوری که آب او تیره بود، دلیل بر مال حرام بود و هر انگوری که به دیدار سرخ نماید، دلیل بر عز و جاه کند و هر انگوری به دیدار سیاه نماید، دلیل بر غم و اندوه کند و هر انگوری که شیرین تر و تازه تر بود، دلیل بر مال و جاه نماید و عز وی بیشتر گردد. محمد بن سیرین انگور سیاه و سفید به وقت خود و بی وقت، بر سه وجه بود. اول: فرزند نیک، دوم: علم فرائض، سوم: مال حلال. و فشردن انگور در خواب هم آن حضرت فرماید: بر سه وجه بود، اول: مال باخیر وبرکت، دوم: فراخی نعمت، سوم: از قحط و بلاامان یافتن.